زهرا منصف، همسر شهید عباس کریمی:
چهارشنبه, ۰۵ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۸
نوید شاهد: هرا منصف ابتدا درباره نحوه آشنایی و ازدواجش با شهید عباس کریمی می گوید: سال 1361 از طریق یکی از دوستان به خانواده عباس کریمی معرفی شدم. عباس هم به رسم کاشانی ها به خواستگاری ام آمد.
زهرا منصف ابتدا درباره نحوه آشنایی و ازدواجش با شهید عباس کریمی می گوید:
سال 1361 از طریق یکی از دوستان به خانواده عباس کریمی معرفی شدم. عباس هم به رسم کاشانی ها به خواستگاری ام آمد. احساس کردم همفکر و همدل هستیم. استخاره کردم. آیه های سوره نور آمد: «الله نور السموات والارض....» قبول کردم که با هم ازدواج کنیم. روز 21 مهر ماه سال 61 خطبه عقدمان جاری شد.
روز بعد از عید، برای تجدید پیمان به مزار شهدا رفتیم. بعد به جبهه رفت. در طول عقد شش ماهه مان، دو سه هفته یک بار به خانه می آمد. در طول مرخصی اش، سری به خانواده ی شهدا و دوستانش می زد و بعد هم روانه جبهه می شد.
همسر شهید ادامه می دهد:
عباس مدام در جبهه بود. گاهی تلفن می زد و ماهی یک بار هم به مرخصی می آمد. می پرسیدم: نمی توانی بیشتر بیایی؟ می گفت: اگر به اختیار خودم بود، همیشه پیش شما می ماندم، اما تکلیف نمی گذارد.
عباس مهربان بود. کلمه های زیبایی برای ابراز مهر و محبتش به کار می برد و من، انتظار در روزهای دوری از او را این گونه فراموش می کردم. گاهی به او می گفتم: اگر تو این زبان را نداشتی، چه می کردی؟ همین زبان مهر و عاطفه او، در دوران فراقتش به ما صبر می داد.
وی به زندگی شان در شهرک نیمه ویران سلمان در شهر شوش اشاره می کند:
دوازده اسفند 1361 باهم به شهرک نیمه ویران "سلمان" در شهر شوش رفتیم تا بیشتر به هم نزدیک باشیم. همین که می توانستیم همدیگر را زودتر ببینیم، کافی بود. در همین شهرک، وقتی عباس به عملیات والفجر مقدماتی می رفت، به من گفت: از خداوند بخواه فرزندی به ما عطا کند. گفتم: توکل به خدا، هر چه خدا خواست، همان می شود. رفت و با خبر شدم که این عملیات به موفقیت کامل نرسیده است. خودم را برای روبرو شدن با روحیه او آماده کردم. وقتی از منطقه جنگی برگشت، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: من شرمنده هستم. نمی توانم همسر خوبی برای تو باشم. پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: جنگ است دیگر. یک دفعه ما جلو می رویم، یک دفعه آنها. در جنگ که نان و خرما خیرات نمی کنند!
زهرا منصف درباره تواضع و فروتنی شهید کریمی می گوید:
تواضع و فروتنی اش باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می شد و به قامت می ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم، روی زانوهایش ایستاد. ترسیدم. گفتم: عباس! چیزی شده؟ پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: شما بد عادت شده اید! من همیشه جلوی تو بلند می شوم، امروز خسته ام به زانو ایستاده ام. می دانستم اگر سالم بود، بلند می شد و می ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی ای دارد. بعد از اصرار زیاد من، گفت: چند روزی بود که بجز برای نماز، پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی توانم روی پا بایستم. صبح روز بعد عباس با همان حال، به منطقه جنگی رفت.
وی به تولد اولین فرزندشان هم اشاره می کند:
خرداد سال 1363 در شهر اندیمشک بودیم. در دوران بارداری من، عباس لباس های خاک گرفته را به خانه نمی آورد و همان جا در جبهه می شست. زندگی دیگری داشت شروع می شد. زمان تولد فرزندانمان، عباس مرا به شهر دزفول برد. در طول راه نشانی بیمارستان را می پرسید. در خیابانی به او گفتند که آخر این خیابان، بیمارستان حضرت زهرا (س) است. وقتی نام بیمارستان را شنید، چنان گفت یا زهرا (س) که فکر کردم اتفاقی افتاده است. پرسیدم: چطور؟ گفت: در عملیات فتح المبین که با رمز یا زهرا (س) شروع شد، مجروح شدم. با زنی ازدواج کردم که نامش زهرا است. تولد فرزندم هم در بیمارستان حضرت زهراست! عباس درست می گفت. زندگی ما با رمز یا زهرا (س) گره خورده بود. آن چنان که شهادت او هم در عملیات بدر بود که با رمز یا زهرا (س) شروع شد.
زهرا منصف، شنیدن خبر شهادت همسرش را بیان می کند:
وقتی خبر شهادتش را شنیدم، به بیمارستان نجمیه رفتم. نمی دانستم در این حال، عباس را چگونه ببینم. پاسداری که با من بود، به داخل بیمارستان رفت و دو خانم پرستار بیرون آمدند. گفتند عباس در اتاق سی.سی.یو است و اجازه ملاقات ندارید. از طرفی هم، اگر بقیه مجروحان متوجه شوند که او در این جاست، بیمارستان شلوغ می شود. اصر ار کردم که فقط برای لحظه ای و حتی از پشت شیشه، عباس را ببینم. اما قبول نکردند. آن شب، به خانه خواهر عباس رفتم. نیمه شب ناچار شدم داود را به دکتر ببرم. از شدت تب می سوخت.
همسر شهید عباس کریمی ادامه می دهد:
صبح روز بعد، همسر شهید عبادیان به دیدارم آمد. وقتی با هم روبرو شدیم، دیگر همه چیز برایم تمام شد. فقط مانده بود که جنازه را ببینم. به بیمارستان نجمیه رفتم. پاهایمان توان جلو رفتن نداشت. جنازه عباس را که رو به رویم قرار دادند، چشم هایم را بستم. زیر پلک هایم فقط اشک بود. به سختی چشمهایم را باز کردم و کسی را در قاب آنها دیدم که هر و قت وارد اتاق می شدم، تمام قد و متواضع، بلند می شد. او که برایم تمام قد می ایستاد، حالا چه آرام خوابیده بود!
زهرا منصف در پایان می افزاید:
عباس در مهر و عاطفه، و در جنگ و جبهه نمونه بود. او روز 27 اسفند سال 1363به وصیت خودش در بهشت زهرا (س) دفن شد و خاک، مردی را که خیلی چیزها در سینه پنهان داشت، پذیرا گردید. امیدوارم بتوانم با زنده نگه داشتن یاد چنین شهدایی و ترویج عقاید و اعتقاداتشان، ادامه دهنده راهشان باشیم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده