زندگی پر افتخار شهید حسن اسلامی‌پور؛

از تلاش برای تحقق آرمان‌های اسلامی تا دفاع جانانه در جبهه‌ها

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۲۲:۳۰
شهید "حسن اسلامی‌پور" در سیزدهم فروردین ماه سال 1337 در شهرستان آشتیان به دنیا آمد. تربیت مذهبی خانواده و آموزه‌های عاشورایی او را به دفاع از میهن و ارزش‌های اسلامی سوق داد. از دوران کودکی تا جبهه‌های جنگ، همیشه در پی ایفای نقش در خدمت به کشور بود. در نهایت، او در بیست و پنجم بهمن 1364 در عملیات فاو به شهادت رسید.

به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید حسن اسلامی‌پور در سیزدهم فروردین ماه سال 1337 در شهرستان آشتیان و در خانواده‌ای مذهبی و متدین به دنیا آمد. در سالروز تولد این فرشته الهی، پدرش نام «حسن» را بر او نهاد تا اولین گام را در تربیت اسلامی‌اش برداشته باشد. پدر و مادرش او را در مکتب سرخ عاشورا پرورش دادند تا از امامی درس بگیرد که برای حق‌طلبی، اسلام و دینش ایستاد، سر داد، ولی عزت و انسانیتش را حفظ کرد.

از تلاش برای تحقق آرمان‌های اسلامی تا دفاع جانانه در جبهه‌ها

حسن دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در کنار خانواده سپری کرد و تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد. در دوران انقلاب، با شرکت در تظاهرات سهم قابل توجهی در پیروزی انقلاب اسلامی داشت، ولی اوج زندگی‌اش در دوران دفاع مقدس بود که برای دفاع از میهن اسلامی‌اش راهی جبهه‌ها شد. در سال 1359 ازدواج کرد و در زمان شهادتش دو فرزند داشت.

همسر شهید درباره دوران جبهه و جنگش می‌گوید: «بعد از بیست روز که رفته بود، به منزل برادرش تلفن زد. او اصلاً عادت به تماس تلفنی نداشت چون در منزل خودمان تلفن نبود. مرا صدا زدند و وقتی با او صحبت کردم، گفتم که چرا مرخصی نمی‌آیی؟ محمد خیلی بهانه‌گیری می‌کند، همسر سید احمد هم مریض است، بگو او هم بیاید. گفت: او می‌آید، نگران نباش، گوشی را به محمد بده تا با او صحبت کنم. گفتم: محمد در کوچه و در حال بازی است. گفت: نه، کنارت ایستاده است. من گفتم نه، اما او اصرار کرد. وقتی برگشتم، محمد را کنار خودم دیدم، با اینکه از آمدنش خبر نداشتم. وقتی گوشی را به او دادم، به محمد گفته بود: «بابا، تو باید مرد خانه باشی.» محمد گفت: «من به مامان می‌گویم، اما او قبول نمی‌کند.» از آن روز به بعد، اخلاق محمد کاملاً تغییر کرد و خودش می‌گفت: «بابا گفته من مرد خانه‌ام، پس نباید اذیت کنم.»

مادرش می‌گوید: «بعد از سپری کردن کلاس ششم، به تهران رفت و چند سال در مغازه‌ای شاگردی کرد. سپس خانواده به تهران مهاجرت کردند و او در آنجا به تنهایی کار می‌کرد تا دوباره به آشتیان بازگشتند و مغازه‌ای گرفت و شروع به کار کرد.»

زمانی که در جبهه بود، مادرش از او می‌پرسید که «پس کارت چه می‌شود؟» او در جواب می‌گفت: «الان مسئله اصلی جنگ است، تا جنگ هست به چیز دیگری فکر نمی‌کنم.» رابطه‌اش با مادرش بسیار خوب بود و همیشه احترام او را نگه می‌داشت. هیچ‌گاه نام مادرش را صدا نمی‌زد و می‌گفت: «اگر اسم زن را صدا کنی، کوچک می‌شود.» حتی تا زمانی که بچه‌دار نشدند، او را «خانم» صدا می‌زد.

همیشه به همسرش توصیه می‌کرد: «حجاب خود را حفظ کن، چادرت را در حیاط سر کن، بیرون می‌روی که نباید چادرت کنار یا باز شود. حتی در مهمانی‌ها تأکید می‌کرد که صدای حرف و خنده‌تان بیرون نیاید تا به گوش مردها نرسد.»

آخرین بار که برای اعزام می‌خواست برود، حالتی متفاوت داشت. انگار چیزی را گم کرده بود یا می‌خواست چیزی بگوید. آشفته در اتاق خانه قدم می‌زد. از او پرسیدم: «چیزی می‌خواهی؟» گفت: «نه.» اما تا از پله‌ها پایین رفت و ساكش را برداشت، مرتب به بالا نگاه می‌کرد و به عقب برمی‌گشت. حتی وقتی از حیاط بیرون می‌رفت، تا انتهای کوچه به عقب نگاه می‌کرد و نگاهش را از ما برنمی‌داشت. همان لحظه احساس کردم که دیگر باز نمی‌گردد. دوست داشتم تا میدان بازار برای بدرقه‌اش بروم، اما شهید راضی نبود و می‌گفت: «فقط تا دم درب حیاط بیشتر نیایید.»

بار آخر که می‌خواست برود، خمس و زکات مالش را درست کرد و به من سفارشات لازم را می‌کرد، اما من نمی‌خواستم باور کنم که وصیت می‌کند. حتی تمامی طلبکاری‌ها و بدهکاری‌هایش را نوشت و در مدت مرخصی به تهران رفت و از تمام خویشاوندان خداحافظی کرد. همه به او گفته بودند: «مگر سفر زیارتی در پیش داری؟» و او پاسخ داده بود: «اگر خدا بخواهد، ان‌شاءالله کربلا.» هیچ‌کس نفهمید که چرا آن موقع این حرف را زد و از همه خداحافظی کرد و حلالیت خواست.

شهید در بیست و پنجم بهمن ماه 1364 در فاو عراق با ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.

خاطره: روزی شهید برای مرخصی به آشتیان آمده بود و همسرش نمی‌خواست که او دوباره به جبهه باز گردد. دختر چند ماهه‌شان هم سخت مریض و بی‌تاب بود. به پیشنهاد مادرشوهرش، بچه را گذاشته و به خانه مادر خود می‌رود. قرار بر این می‌شود که اگر شهید برای ساکت کردن مریم از مادر کمک بخواهد، مادر امتناع کرده و او را به دنبال مادر بچه بفرستد و او هم به شرط ماندن شهید راضی به بازگشت شود.

منزل مادر رقیه خانم (همسر شهید) به گونه‌ای واقع شده بود که اگر در ایوان خانه می‌نشستی، مشرف به درب حیاط خانه شهید بود. رقیه خانم تا صبح چشم به درب حیاط می‌دوخت تا ساعت دقیق بازگشت شهید را ببیند. اما از شهید خبری نمی‌شد تا هنگام سحر که تازه خوابیده بود. زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، شهید بچه‌ای را که دو روز خواب نمی‌برد، در حالتی که آرام خوابیده بود، به مادر می‌سپارد و به جبهه باز می‌گردد.

 

منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی

استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده