فرمانده گردان در فاو؛ شهدای استان(259)
حاج رضا در منطقه عملياتي هر شب به تمامي سنگرها سر مي زد و با نگهبانان هم صحبت مي شد، تا از تنهايي خوابشان نبرد.

نوید شاهد آذربایجان غربی: شهید رضا یوسفی در سال 1338 در روستاي قره گوز واقع در شهرستان اروميه ديده به جهان گشود. دوران انقلاب و بعد از انقلاب از فعالان عرصه انقلاب بودند و مدتی در اشنویه به عنوان فرمانده به پاکسازی این مناطق پرداخته و سپس به منطقه جنوب اعزام شدند.

سرانجام در دوازدهم اسفند ماه سال 1364 با سمت فرمانده عملیات گردان در فاو عراق در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسيدند.

 

زماني كه قلب ها از فروغ اميد لبريز است و ديدگان را برقي از شادي فراگرفته، خانواده اي در انتظار تولد فرزندي هستند. گوئي اين پدر و مادر نمي دانند كه پاره تن آنان چگونه موجودي است و چه قهرماني را مي خواهند تحويل جامعه دهند كه حتي خطه قهرمان پرور آذربايجان غربي نيز به خاطر داشتنن چنين فرزندي بر خود مي بالد.

اين جوان دلير و با ديدگاني پر نور، شهيد رضا يوسفي مي باشد. او زماني به دنيا آمد كه سپاه تاريكي و ظلمت ستمشاهي بر سراسر كشور عزيزمان سيطره انداخته بود، زمانی که آزادي و آزاد زيستن براي مردم كشور ما رويايي بيش نبود.

آري شهيد حاج رضا يوسفي در چنين زماني پا به عرصه هستي نهاد. او در سال 1338 در روستاي قره گوز واقع در شهرستان اروميه ديده به جهان گشود. در ميان خانواده اي گرم و صميمي و در عين حال متدين و پرهيزكار بزرگ شد.

 دوران كودكي او با سيماي مظلومانه اي كه داشت، نشان دهنده عاقبت و آخرت او بود.

وي پس از تربيت صحيح چند ساله قدم در محيط علم و دانش نهاد و موفق به اخذ دیپلم شد.

وي از همان اوان كودكي محبوب همه بود. با وجود اين كه طفلي بيش نبود، ولي به همه در حد توان خود كمك مي كرد. در زمان كودكي بسيار آرام و سر به راه بود و به مسايل ديني علاقه فراوان داشت.

 زماني كه در كلاس پنجم ابتدايي درس مي خواند، شروع به خواندن نماز كرد و با وجودي كه هنوز به سن تكليف نرسيده بود، ولي همه واجبات را انجام مي داد.

براي شركت در كلاس هاي قرآن مسافت بسيار طولاني بين روستا تا شهر را با پاي پياده طي مي كرد. او در كنار آموزش قرآن به پدرش در كارهاي كشاورزي كمك مي نمود.

در دوران انقلاب دوشادوش مردم به فعاليت هاي ديني و اسلامي مي پرداخت و همچنين حضور فعال در راهپيمايي ها يكي از نشانه هاي بارز و مهم ایشان در جهت علاقمندي اش به انقلاب اسلامي بود.

قبل از انقلاب، در راهپيمايي ها و جلسات سياسي و كلاس هاي قرآن به طور مداوم شركت مي كرد.

بعد از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي هم وي رسما به نهاد سپاه پاسداران پيوست و با عشق و علاقه و احساس مسؤوليت در قبال حوادث تهديد كننده نظام اسلامي داوطلبانه جهت اداي تكاليف شرعي و خدمت به اسلام و مسلمين و دفاع از خاك ميهن مقدس خود عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد.

در اوايل انقلاب كه حزب دمكرات و كومله در تمامي مناطق به خصوص منطقه آذربايجان اغتشاش ايجاد كرده و حتي به لشكر 64 اروميه نيز حمله كرده بودند، حاج رضا كه در آن زمان در پل قويون خدمت مي كرد، با چند تن ديگر از دوستانش به دفاع از آن منطقه پرداخت. تا اينكه به نقده اعزام شد.

 سپس همراه شهيد باكري و عده اي ديگر عمليات پاكسازي اشنويه را شروع كردند و بعد از اتمام اين كار نيز فرماندهي عمليات اشنويه بر عهده ايشان نهاده شد. او مدت 4 سال در آن ديار خدمت كرد.

يكي از خصوصيات پسنديده شهيد اين بود كه ابتداي هر حمله و عمليات همه بسيجيان را كه از مناطق آرام و ناآشنا به محيط كردستان آمده بودند را جمع كرده و براي آنان از ويژگي هاي منطقه و خلق و خوي اهالي آن صحبت مي كرد و به آنها چگونگي رفتار در اين منطقه را گوشزد مي نمود، تا خداي ناكرده رفتاري از آنان سر نزند كه باعث تضعيف وحدت بين مردم و سپاهيان شود.

حاج رضا در منطقه عملياتي هر شب به تمامي سنگرها سر مي زد و با نگهبانان هم صحبت مي شد، تا از تنهايي خوابشان نبرد.

رفتار او با بسيجيان چنان گرم و صميمي بود كه همه آنها سخنان شهيد را با جان و دل مي پذيرفتند. هيچ وقت در فرمايشات ايشان فعل دستوري مشاهده نمي شد. با كمترين امكانات حركت مي كرد. ولي هيچ گاه شكايتي از وضع خود بر زبان نمي آورد.

زماني كه به عنوان فرمانده سپاه اشنويه معرفي شد، بعد از چندي به اتفاق تعداد انگشت شماري از برادران فقط با اتكاء به نيروي ايمان و تنها با اسلحه كلاش خود به طور شبانه روزي اقدام بر حركت و تعقيب ضدانقلاب نمودند. در آن زمان وسيله ارتباطي ايشان تنها يك دستگاه بي سيم بود و با پاي پياده حركت مي كردند. طوري كه گاهي اين حركت آنها هفته اي به طول مي انجاميد. با كمترين امكانات بيشترين كارآيي را داشتند و تنها به خدل توكل مي كردند.

از سفارشات ايشان به نيروهاي اعزامي این بود كه تحت امر مسؤولين خود باشيد. به حرف آنها گوش دهيد تا بتوانيم وحدتمان را حفظ كرده و دشمن را از منطقه خود ريشه كن سازيم. او خود نيز همان گونه عمل مي كرد. لحظه اي از دستورات فرماندهي رده هاي بالا سر باز نمي زد و قدم به قدم با مجوز هماهنگي و دستورات بعدي اقدام به كاري مي كرد.

همچنين تأكيد مي كرد، زماني كه جنگ مي كنيد سعي كنيد تا آخرين گلوله و تا آخرين نفس در مقابل دشمن ايستادگي كنيد، تا از اين طريق روحيه دشمن تضعيف گردد. زيرا دشمن ترسوتر از آن است كه بتواند در ايمان شما و در اين نيت پاك و الهي شما رخنه كند.

از ديگر سفارشات ايشان اين بود كه هر وقت اسيري را مي گيريد، او را آزار ندهيد. مبادا خداي ناكرده بگوئيد، چون آنها اسراي ما را مي گيرند و شكنجه مي دهند، ما هم انتقام مي گيريم. اسيري كه مي گيريد، او اسير شما نيست. بلكه اسير اسلام است و اسلام حتي اجازه سيلي زدن به اسير را هم نمي دهد. دشمن تا زماني كه اسير نشده و با شما جنگ مي كند، شما نيز حق داريد از خود دفاع كنيد و براي از بين بردن او هر كاري را انجام دهيد. ولي وقتي اسير شما شد، ديگر چنين اجازه اي نداريد.

شهيد ارجمند از دوستان خود مانند اعضاي يك خانواده رفتار مي كرد و با آنها بسيار گرم و صميمي بود. او مانند پدري دلسوز هميشه مراقب غذا و خوراك و سلامتي نيروهايش بود.

او هميشه به ياد خانواده شهدا، مفقودين و اسرا بود و از آنان به عنوان چشم و چراغ ملت و شهداي زنده ياد مي كرد و هميشه به خانواده هاي آنان سركشي مي كرد. او تا آنجا كه ممكن بود، سعي مي كرد حتي يك شهيد در دست دشمن باقي نماند. بنا به ضرورت خودش در حمل شهدا و مجروحين اولين گام را برمي داشت.

شهيد حاج رضا هميشه آرزوي شهادت داشت. روزي او با قيافه اي غمگين و گرفته نزد من آمد و گفت: انگار قرار نيست كه من شهيد شوم. من گفتم: چرا آقا رضا؟ مگر اتفاقي افتاده؟ او گفت: ديشب در خواب ديدم كه يك نفر به طرف من آمد و گفت: شما دستتان قطع خواهد شد.

 تعبير خودم از اين خواب اين است كه يك دستم كه ناصر عليزاده بود كه در فروردين 62 در روستاي محمدشاه نقده به فيض شهادت نايل شد و دست ديگرم هم شهيد ولي نژاد بود كه در خرداد ماه سال 63 به شهادت رسيد.

شهيد يوسفي هميشه در عشق شهادت مي سوخت و از اين ترس داشت كه مبادا او شهيد نشود.

ولي ظاهرا ايشان مراتب عاليه را درك كرده بودند. قرار بود كه آنها نيز به جمع افلاكيان بپيوندند. نزديكي هاي زمان شهادتشان چهره اي فوق العاده نوراني پيدا كرده بودند. گويا به آنها الهام شده بود كه شهيد خواهند شد و سرانجام شهيد حاج رضا يوسفي در دوازدهم اسفند ماه سال 1364 با سمت فرمانده عملیات گردان در فاو عراق در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسيدند.

 بعد از شهادتشان از پيكر مطهر ايشان اطلاعي در دست نبود. تا اينكه به ياري خدا در اين اواخر مشخص شد كه در اوايل سال 66 دو سال بعد از شهادتشان ، پیکر مطهرشان به پشت جبهه فرستاده شد و به عنوان يكي از شهداي گمنام جنگ تحميلي در بهشت زهراي تهران به خاك سپرده شده است. شايد اين هم نشانه بارزي از مظلوميت اين بنده مخلص خداوند باشد.

روحش شاد و يادش گرامي باد

 

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده