در همين گير و دار، از سايت نيروي هوايي ايلام اعلام شد كه گوگرد وحشي در منطقه است. گوگرد وحشي، رمزي براي هواپيماهاي دشمن بود! در همين موقع وقتي نگاهي به بالاي سرم كردم، دو هواپيماي عراقي بالاي سرمان مشغول پرواز بودند.

صبح پانزدهم آذرماه 1359 بود. در تنگهي قوچعلي ـ آشيانهي بالگردها ـ سرگرم چك كردن بالگردها بوديم. احمد بيقرار و عجول بود،به او گفتم: «صبر داشته باش، اجازه بده، كارها رو به دقت انجام بديم!»

بالاخره استارت زديم. بايد به محل قرارگاه تيپ سروان موسوي ميرفتيم. مأموريت ما به آتش كشيدن سري جديد تانكهايي بود كه عراقيها پشت مرزهاي خود مستقر كرده بودند. آدرس دقيق محل استقرار تانكها را گرفتيم و به سمت تنگهي بيجار پرواز كرديم و قبل از آن كه ارتفاع ميمك جلوي چشمانمان ظاهر شود، آرامآرام از دامنهي كوه بالا آمده و از حالت اختفا خارج شديم.

«پاسبان آسمان شهر» خاطره ای از روز شهادت خلبان احمد کشوری

آن روز كمك احمد، خلبان رحيم پزشكي بود و من در بالگرد دوم حضور داشتم. علتش اين بود كه دوستاني كه با بالگرد كبراي دوم پرواز ميكردند، گفته بودند كه اين بالگرد قدرت عبور از فراز كوهها را ندارد. احمد كه فرماندهي تيم آتش بود، به من گفت به همراه خلبان جواد صميمي سوار بالگرد كبرا تو (tow) شويم. يك بالگرد جت رنجر (رسكيو) هم تيم سبك آتش ما را كامل ميكرد.

بايد از سمت شرق كوه ميمك به سمت غرب آن ميرفتيم. احتمال ميدادم در اين جابهجايي چند ديدهبان عراقي مستقر روي كوه ميمك، ما را ببينند و به سمت ما تيراندازي كنند. به تدبير احمد از دامنهي كوه هم پايينتر آمديم و در شيار كوه و كف رودخانهاي كه از دره ميگذشت،ادامهي مسير داده، وارد خاك عراق شديم.

دشت ليك در سمت چپ و ميمك در بازوي راست ما قرار داشت و جهت پرواز هم شمال غرب بود. چند دستگاه تانك، تازه وارد منطقه شده و هنوز رنگ هم به آنها نزده بودند؛ ابتدا آنها را به آتش كشيديم. بعد هدفي را ديديم كه چهار تا پنج لوله روي آن قرار داشت، آن موقع بحث توپ جديد خمسه خمسه زياد ميشد. يكي از بچهها هم اين مسأله را تأييد كرد. چند موشك نثار خمسه خمسه كرديم،گرد و خاك زيادي بلند شد. احمد با يك دوربين شكاري كه مخصوص ديدهبانهاي تانك بود و هميشه به همراه داشت، به وضعيت نگاهي كرد و گفت:«بچهها موشك به هدف اصابت كرد ولي قسمت اصلي و فوقانياش از بين نرفت. لازمهاش يك موشك ناقابل ديگر است!»


«پاسبان آسمان شهر» خاطره ای از روز شهادت خلبان احمد کشوری

در همين گير و دار، از سايت نيروي هوايي ايلام اعلام شد كه گوگرد وحشي در منطقه است. گوگرد وحشي، رمزي براي هواپيماهاي دشمن بود! در همين موقع وقتي نگاهي به بالاي سرم كردم، دو هواپيماي عراقي بالاي سرمان مشغول پرواز بودند.

احمد کشوری گفت: «فضلالله،شما به كارتان ادامه بديد،من حواسم هست!»

موشك بعدي تو (tow) را شليك كرديم و خمسه خمسه منفجر شد. هواپيماها آرام آرام پايين آمدند. من گردش به سمت مرز ايران كردم. جلوتر از همه بودم،احمد و جترنجر هم پشت سرم بودند.

در شيار رودخانه به حالت زيگزاگ پرواز ميكرديم تا هواپيماها نتوانند ما را بزنند. به دستور احمد سرعتمان را كم كرديم، اين يك تاكتيك درگيري با هواپيماهاست. هواپيماي شكاري نميتواند سرعتش را خيلي كم كند و باعث سقوطش ميشود. چون آنقدر نيروي بالابرنده ندارد كه بتواند وزن خود را تحمل كند. در پيچهاي اول تا سوم تنگه، احمد پشت سرم بود. در پيچ چهارم متوجه شدم كسي پشت سرم نيست.

در راديو گفتم: «احمد بيا، كجايي تو؟!»

گفت: «آرامتر،آرامتر!»

گفتم: «تاكتيك پرواز آرام مال اين شيار نيست! سرعتمان بايد بيشتر باشد.»

دوباره احمد ما را دعوت به سكوت كرد. خلبان جترنجر ـ مهرآبادي ـ گفت: «مشهدي،دارم پشت سر احمد هاور[1]ميكنم.»

من حواسم به هواپيماها بود كه در سمت چپ و عقب بالگردها قرار گرفته، آماده شليك بودند. آنقدر به ما نزديك شده بودند كه كلاه سفيد خلبان و حتي حركات دستش مشخص بود. او با حركات دست و ايما و اشاره به ما ميگفت كه «بالاخره شما رو ميزنم!»

من و جواد تازه به مرز ايران رسيده بوديم. اما احمد و رسكيو هنوز آن طرف مرز بودند. يكي از هواپيماها از روي سرم رد شد و ناگهان به سمت آسمان اوج گرفت و دايرهاي در آسمان رسم كرد و دوباره به حالت شيرجه درآمد. فهميدم هواپيما تاكتيك زدن موشك را عوض كرده و خيال دارد از روبهرو، با شليك رگباري توپ، ما را در آسمان پودر كند.

سريعاًاز سمت راست شيار خارج شدم تا از باران گلولههاي توپ هواپيما در امان باشم. دوباره مسير شيار را ادامه دادم. بقيهي بالگردها هم در شيار رودخانهي منطقهي كوهستاني ميمك قرار گرفتند. يك لحظه ملخ بالگرد احمد را ديدم كه هواپيما به سمت آنها شيرجه رفت و احمد را هدف قرار داد. بالگرد احمد به ته دره و تنگه بيناي ميمك سقوط كرد. مهرآبادي كه پشت سرش بود، مانورهايي براي نجات خلبانها انجام داد، ولي چون آتش دشمن پرحجم و سنگين بود، ناچار به ترك منطقه شد.

در همين زمان، يك گروه از چريكها و عشاير ملكشاهي مستقر در ميمك، سقوط بالگرد احمد را ميبينند. يكي از آنها براي سريعتر رسيدن به محل سقوط از ارتفاع هفت، هشت متري پايين ميپرد طوري كه در اثر اين پرش ايثارگرانه پايش ميشكند.

من هنوز با هواپيما درگير بودم و به سمت جلو حركتم را ادامه ميدادم. كنار رودخانه جايي بود كه درختان بيد مجنون انبوه و بلندي دشت و رودخانه را پوشانده بودند. من وسط رودخانه رفتم و زير شاخههاي درختان نشستم. بالگرد را خاموش كرده و به كمك خلبان گفتم: «بالگرد را هدايت كن، من ميروم پايين.»

داخل رودخانه رفتم،اول آب تا بالاي پوتينم بود. آرام آرام كه جلو رفتم عمق آب زيادتر شد و تا زانوهايم را گرفت و هرچه جلوتر ميرفتم، عمقش بيشتر ميشد. آب تا كمرم بالا آمد، چند قدم كه جلوتر رفتم، يك دفعه زير پايم خالي شد و كاملاً در آب غوطهور شده و مجبور به شنا كردن شدم.


«پاسبان آسمان شهر» خاطره ای از روز شهادت خلبان احمد کشوری

پس از مدتي متوجه صداي ريزش آب شدم،وقتي خوب نگاه كردم تازه فهميدم اين جا همان آبشاري است كه هميشه در مسير پروازي ما، زيبايياش خودنمايي ميكرد. يك لحظه به خودم گفتم:«اگر از روي لبهي تيز آن به پايين پرت شوم،كارم تموم است.»

دوباره شناكنان مسير آمدنم را برگشتم و به طرف بالگرد آمده، سوارش شدم. استارت زدم و راديو را روشن كردم،با مهرآبادي تماس گرفتم و گفتم: «كجايي،چكار كردي، بچهها رو نجات دادي؟!» مهرآبادي به من فهماند كه نفرات زخمي بالگرد را نجات داده؛ بالگردم را از جا بلند كرده و در آسمان به پرواز درآمدم. در حين برگشت ديدم كه يكي از هواپيماهاي دشمن مورد اصابت پدافند هوايي ما قرار گرفته است.

ديدهبان پدافندها وقتي ميبينند هواپيماها به سمت بالگردهاي ما ميآيند، موشكي به سمت يكي از آنها شليك كرده و آن را مورد اصابت قرار ميدهد. خلبان هواپيماي دوم وقتي ديد تنها مانده است، سريع منطقه را ترك كرد.

وقتي شرّ هواپيماي عراقي كم شد، به سمت محل سانحه رفتم، ديدم كه بالگرد در آتش مهيب و بلندي ميسوزد و نميتوان به زبانههايش حتي نزديك هم شد. به سمت ايلام حركت كردم، چون مهرآبادي گفته بود كه زخميها را نجات داده است،خيالم راحت بود. پشت بيمارستان امام فرود آمدم و سريع به سمت بيمارستان دويدم.

صداي داد و فرياد رحيم پزشكي ـ كمك خلبان احمد ـ فضا را پر كرده بود. تا چشمش به من افتاد، با گريه گفت:«مشهدي،احمد كجاست؟!» گفتم : «توي اتاق است.»

به طرف مهرآبادي رفتم و گفتم: «احمد چي شد؟!» گفت: «من احمد را نديدم.»

به طرف خلبان بهروز عسگري رفتم كه قرار بود به درخواست احمد از عمليات ما تصويربرداري كند، تا در آموزشها از آن استفاده كنيم. وقتي بهروز را ديدم، ويران شدم. دستهايش را روي هم گذاشته بود و در سالن بيمارستان آرام آرام اشك ميريخت. ديگر فهميدم احمد هم در ميان كوههاي ايلام جا مانده است.

با يك راننده جيپ سيمرغ به همراه چند نفر ديگر از جمله دو نفر چريك ملكشاهي، خودمان را با زحمت بسيار به محل سانحه ـ تنگهي بينا و ميمك ـ رسانديم. در آنجا يك دفعه متوجه كاپشن پروازي احمد شدم كه كمي سوخته بود. فرياد زدم: «احمدآقا، داداشم، احمدجان!»

ديدم رانندهي آذربايجاني گريهكنان به نقطهاي نگاه ميكند. رد نگاهش را دنبال كردم، چيزي زير بالگرد سوخته توجهم را به خود جلب كرد. جلوتر كه رفتم،ديدم ضدگلوله و قسمتي از بدنهي بالگرد كنده شده است و... در ميان آن با پيكر بيجان احمد روبهرو شدم. در همين موقع يك قطره خون از چشمش چكيد. شدت آتش بالگرد به حدي بود كه كلاه پرواز احمد ذوب شده بود و تقريباًبه اندازهي دو بند انگشت بیشتر از آن باقي نمانده بود. كلاهش را كنار زدم...

فرداي آن روز پيكر شهيد كشوري در ايلام تشييع شد،كه عظيم و بيسابقه بود. اكثر قريب به اتفاق مردم ايلام آمده بودند تا با پاسبان هوايي شهر و ديارشان خداحافظي كنند. همهي مردم همانطور كه اشك ميريختند، به رسم خود بر سر و صورت خويش خاك ميپاشيدند.

پيكر شهيد كشوري پس از تشييع در كرمانشاه و تهران، سرانجام در 18 آذرماه سال 1359 در قطعه 24 بهشتزهراي تهران به خاك سپرده شد.

خانهاي كوچك با گردسوزي روشن، صفحه122



[1] . ايستادن بالگرد در آسمان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده