يکشنبه, ۱۴ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۱۶
روزهای اول جنگ می‌گفتند عراق با «خمسه خمسه» فلان نقطه را زده است. فکر می‌کردیم، آن‌ها دارای نوعی سلاح منحصربه‌فرد و جدید در دنیا هستند که نامش خمسه خمسه است. پادگان اهواز را دقیقاً و نقطه‌به‌نقطه زیر آتش سنگین این‌گونه سلاح‌ها قرار داده و هرچند لحظه یک‌بار، دنیا را روی سرمان خراب می‌کردند.

ستون پنجمی‌ها

روزهای اول جنگ می‌گفتند عراق با «خمسه خمسه» فلان نقطه را زده است. فکر می‌کردیم، آن‌ها دارای نوعی سلاح منحصربه‌فرد و جدید در دنیا هستند که نامش خمسه خمسه است. پادگان اهواز را دقیقاً و نقطه‌به‌نقطه زیر آتش سنگین این‌گونه سلاح‌ها قرار داده و هرچند لحظه یک‌بار، دنیا را روی سرمان خراب می‌کردند.

وضعیت حفاظت و نگهداری از وسایل پرنده، به‌دلیل عدم وجود فرمانده‌ی مشخص، بسیار ضعیف بود. همان روز یک فروند بالگرد شینوک در پادگان اهواز فرود آمد و تعداد زیادی از مردم عادی، مهمات و اسلحه‌های داخل آن را تخلیه کردند. معلوم نبود در بین آن‌همه انسان، چه‌کسی ایرانی و چه کسی عراقی و یا ستون پنجم است. شاید بیش از ده‌ها نفر، بدون داشتن مجوزی در داخل بالگردهای حامل اسلحه و مهمات، رفت‌وآمد می‌کردند. کسی هم صدای ما را نمی‌شنیدند و مانع آن‌ها نمی‌شد.

علاوه بر فعالیت‌های دقیق و حساب‌شده‌ی ستون پنجم، رادیو اهواز هم با پخش اعلامیه‌های خود، خواسته یا ناخواسته، در این‌گونه فعالیت‌ها شرکت جسته بود. هر لحظه که انفجاری در شهر رخ می‌داد، گوینده با اعلام دقیق محل برخورد گلوله، گرای تصحیح‌شده‌ی جدیدی به نیروهای عراقی می‌داد.

ستون پنجم، با توجه به وضع آشفته‌ی شهر و پادگان اهواز، چنان راحت و بی‌خیال به کار مشغول بود که گویی هیچ واقعه‌ای رخ نداده است. برای گرا دادن، هیچ عجله‌ای نداشتند. در آرامش کامل، از پای قبضه تا هدف را با وجب اندازه می‌گرفتند. با انواع و اقسام موتورسیکلت در سطح شهر پراکنده بودند. شناسایی آن‌ها بسیار مشکل و تا حدی غیر ممکن بود. تعدادی از آن‌ها حین پرواز، توسط خلبانان، دستگیر و به مسئولان تحویل شدند.

تمامی عوامل فوق باعث شده بود، خلبانان هوانیروز اطلاعی از وضعیت دشمن و یا نقاط حساس و استراتژیک نداشته باشند. لذا در اجرای مأموریت‌ها، هرکس برای خودش فرمانده بود و به سلیقه‌ی خود عمل می‌کرد. پرسنل نظامی و رزمنده، با مردم عادی و ستون پنجم و حتی نیروهای نفوذی عراق، مخلوط شده و معلوم نبود به چه سمت و به سوی چه کسی باید شلیک کرد. همین بی‌نظمی باعث شده بود کسی از کسی دستور نگیرد. بخشی از فرصت‌طلبان هم در این میانه به دنبال سود خود بودند و در پی انجام اموری می‌رفتند که اصلاً ربطی به جبهه و جنگ نداشت. به طور کلی، در آن لحظات، پشت خط آتش، فرمانده و مسئول و ناظر بسیار زیاد بود و تنها نیرویی که به طور ثابت و سازمانی در منطقه وظایفش را انجام می‌داد هوانیروز بود.

از خاکریز و سنگر و جان‌پناه خبری نبود. بالگردها، در فضای باز و زیر آتش توپ و خمپاره قرار داشتند و دسترسی به آن‌ها برای انجام هرگونه عمل خراب‌کاری بسیار آسان بود. خلبانان و پرسنل فنی هم از یک سرپناه امن بی‌نصیب بودند. اتاقی برای هماهنگی‌های عملیاتی به ما داده بودند که کنار استخری خالی قرار داشت. هر زمان صدای توپ و خمپاره می‌آمد، به ناچار به داخل آن می‌رفتیم و خود را به دیوارهای می‌چسباندیم. کافی بود، خمپاره‌ای سبک میان آن منفجر شود. کسی جان سالم به‌در نمی‌برد.

مسئولان به علت عدم آشنایی با وظایف هوانیروز، ارزش و بهای وسایل پرنده و خلبانان را نمی‌دانستند. از سوی دیگر، با پیروزی انقلاب هنوز مسئولان و مردم ما را به‌عنوان ارتش شاهنشاهی می‌شناختند و اطمینانی نداشتند. زمانی که از زمین جدا می‌شدیم، توقع داشتند، با چند فروند موشک و چند عدد راکت، میدان جنگ را زیرورو کنیم. هرچه چشم در اهواز و جبهه‌ی جنوب وجود داشت، به دنبال پرواز بالگردهای هوانیروز بود و فرمان‌ها فقط برای افراد آن صادر می‌شد. تمام امید مسئولان در درجه‌ی اول، به هوانیروز بود. ما هم با یک روز جنگ، نمی‌توانستیم از کسی خرده بگیریم تا آن‌قدر از ما توقع نداشته باشند. اگر اشکالی در رابطه با نوع مأموریت و عملکرد بالگردها عنوان می‌کردیم، بدون چون و چرا ضد انقلاب می‌شدیم. لاجرم، مهر سکوت بر لب‌ها زدیم و دستورات را از کسانی که چیزی از نظامی بودن و نوع استفاده از بالگردها نمی‌دانستند می‌گرفتیم. اما آنچه را صلاح اسلام و مملکت بود، در آسمان آبی، اما خون گرفته‌ی جنوب، عمل می‌کردیم. مطمئن بودیم، کسی دیگر مهر ضد انقلاب به ما نمی‌چسباند.

عصر روز پنجم یا ششم جنگ، پادگان اهواز زیر آتش شدید توپخانه و خمپاره‌اندازها قرار گرفت. بیش از بیست فروند از بالگردها در میدان و فرودگاه قدیمی پادگان اهواز پارک بودند. خطر انهدام آن‌ها، با توجه به آتش‌بازی عراقی‌ها، هر لحظه بیشتر می‌شد.

با شنیدن صدای انفجارها، خلبانان به طرف وسایل پرنده رفتند و هرکس می‌توانست، یک فروند را از میان آتش بیرون برد. وضعیت پرواز و خروج بالگردها از میدان و فرودگاه، مثل مرغداری بود که روباه به آن زده باشت. برای کسی مطرح نبود، بالگرد از نظر فنی در چه وضعیتی قرار دارد. هرکس از سویی می‌توانست راهی آسمان شد.

تو دل آسمان می‌چرخیدیم که صدایی اعلام کرد: «بچه‌ها دنبال من به طرف ویس بیایید.» پس از شناسایی صدا و سمت پرواز، همگی به دنبالش ادامه پرواز داده و پس از طی مسافتی، در نزدیکی تأسیسات کارخانه‌‌ای به روی زمین فرود آمدیم. هم‌زمان با فرود، مردم دهات اطراف با دبه‌های آب، خودشان را به ما رساندند.

در بین جمعیت، پیرمردی بود که کودکی بدون شلوار و کفش به دنبالش می‌آمد. از دور نگاهی به من انداخت و به سویم آمد. چند لحظه کنارم ایستاد و نگاهی به بالگرد و لباس پرواز انداخت. سپس پرسید: «ناهار خورده‌اید؟» از وضع و حالش معلوم بود، از خانواده‌های فقیر منطقه است. گفت می‌خواهد تنها گوسفندش را برایمان قربانی کند. ابتدا باور نکردم. اما وقتی اصرار او را دیدم، ناراحت شده و خواستم از انجامش صرف‌نظر کند. پیرمرد، بدون توجه به حرف‌های من رفت و لحظه‌ای بعد در حالی‌که گوسفند لاغری را بر دوش داشت، بازگشت.

گوسفند را روی زمین کوبید و چاقو را از جیبش بیرون آورد. از او خواستم دست نگه دارد. نمی‌توانستم بپذیرم تنها سرمایه‌ی زندگی‌اش را برایمان قربانی کند. اما او گوشش به حرف‌های من بدهکار نبود و اصرار داشت، کارش را انجام بدهد. ناچار با تشری تند با او برخورد کردم و گفتم: «این گوسفند اول باید معاینه شود.» پیرمرد وقتی فریادها و برخورد تند مرا دید، گوسفند را رها کرد و رفت. دلم شکست و اشک از چشمانم سرازیر شد. گرچه او را رنجانده بودم، اما خوشحال بودم و خدا خواستم، پیرمرد و خانواده‌اش را در پناه خودش داشته باشد.

غروب آفتاب نزدیک بود که از دیگر خلبانان خواستم با توجه به تأسیسات نزدیک محل فرود و امکان حمله‌ی هواپیماهای عراقی، تا قبل از تاریک شدن هوا، هرچه سریع‌تر از آن منطقه دور شویم. غافل از اینکه، نمی‌دانستیم در دشت‌های صاف اهواز، خورشید زودتر از آنچه فکرش را می‌کردیم، غروب می‌کند.

وقتی آخرین بالگرد اعلام کرد از زمین فاصله گرفته است، تاریکی، سینه‌اش را به روی زمین کشید. آن لحظه بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی انجام داده‌ایم. با خاموش بودن چراغ بالگردها، قادر نبودیم فاصله و موقعیت یکدیگر را تشخیص بدهیم. بیش از ده فروند وسیله پرنده، دوباره سرگردان آسمان شدیم. هرکس تلاش می‌کرد برای فرار از هرگونه برخورد، به طریقی بالگرد نزدیک خود را پیدا کرده و از آن فاصله بگیرد. چاره‌ای جز فرود دوباره نداشتیم. لاجرم، نزدیک دهی به نام «ملاثانی»، به روی زمین فرود آمدیم. گرچه خیالمان آسوده شده بود، اما وقتی وضعیت فرود را از نزدیک دیدیم، از حیرت انگشت به دهان ماندیم. تعدادی از بالگردها به حدی نزدیک به هم روی زمین نشسته بودند که در حالت عادی، خلبان جرئت انجامش را نداشت. دکل‌ها و کابل‌های فشار قوی و درختان منطقه، از عوامل دیگری بودند که در عین خطرساز بودن، در کنارشان فرود آمده بودیم. قلب‌ها می‌تپید و چشم‌ها از ترس و وحشت کاملاً گرده شده بود.

صدای ملخ بالگردها، مردم اطراف را به سویمان کشاند و نان خشک و پنیر و کره آوردند. با فائق آمدن بر گرسنگی، به داخل کیسه خواب‌ها رفتیم. دوستانی که کیسه خواب نداشتند، از جلد پلاستیکی آن استفاده کرده و هرکس در گوشه‌ای به خواب رفت.

حشرات و جانوران موذی، لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند. دستکش‌های پرواز را به دست کردم و زیپ کیسه‌خواب را تا زیر چانه بالا کشیدم. رطوبت و گرمای زمین و صدای «وز، وز» پشه‌ها، اجازه نداد لحظه‌ای خواب به چشمان کسی بیاید، ناچار به داخل بالگرد رفتم و درون صندلی چشمانم را بستم.

با روشن شدن هوا، به پادگان اهواز بازگشتیم و انجام عملیات‌ها را از سر گرفتیم. همان روز، سرهنگ خلبان منصور وطن‌پور[1]هم به ما پیوست و کم‌کم سروسامانی پیدا کردیم. با فکر و اندیشه‌های خوب او، طرح‌های عملیاتی به خوبی به اجرا درآمد. تدبیر در فرماندهی‌اش نیز باعث شد، از همان لحظه‌ی اول حضورش، یک فروند بالگرد 214(ترابری)، به عنوان بالگرد «امداد و نجات»، تیم‌های آتش را در عملیات‌ها دنبال کند تا در صورت بروز هرگونه حادثه‌ای به کمک خلبانان برود.

رقص دلفین‌ها. صفحه34



[1] . شهید سرلشکر خلبان منصور وطن‌پور، یکی از بهترین فرماندهان هوانیروز بود که ضمن رسیدگی به وضع گروه‌های مأمور هوانیروز در منطقه، با روش‌های صحیح فرماندهی، توانست تیم‌های عملیاتی را هدایت نماید. وی هرروز صبح قبل از طلوع آفتاب و همچنین پس از غروب آفتاب، با انجام پروازهای شناسایی، اقدام به جمع‌آوری اطلاعات می نمود تا بتواند خلبانان خود را در انجام مأموریت‌های موفق یاری نماید. حضور این خلباتن دلاور در بین دیگر افراد هوانیروز، عاملی جهت تقویت روحیه جنگاوری آنان بوده است. این خلبان شجاع، در تاریخ 9/7/59، حین بازگشت از مأموریت شناسایی، بر اثر بروز سانحه در نزدیکی فرودگان اهواز به شهادت رسیده و پیکر پاکش در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. کمک‌خلبان وی امروز یکی از جانبازان جنگ است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده