ویژه نامه شهیدان رجایی و باهنر " مردان آسمانی"
چهارشنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۹
در دوران نخست وزيري آقاي رجايي يك روز صبح زود كه از كوچه اي كه منزلشان در آن قرار دارد رد مي شدم ديدم منتظر ماشيني است كه بيايد و او را ببرد و از فرصت استفاده كرده و جلوي منزلش را آب و جارو مي كند . بعد از سلام و احوالپرسي ديدم كه ايشان حتي جلوي منزل همسايه ها را هم جارو مي كند

نوید شاهد:
از خصوصيات آقاي رجايي اين بود كه وقتي پارچ آب دستش بود و مي خواست براي كسي آب بريزد ليوان را تا نصفه مي ريخت يك روز از او پرسيدم عموجان چرا ليوان را نصفه آب مي كني ؟ گفت دو حالت را دارد يا سير مي شوي و ته ليوانت آب نمي ماند كه اسراف بشود و يا اينكه اگر تشنه ماندي مجدداً نصف ديگر مي خواهي كه اظهار مي كني و دوباره برايت مي ريزم !
*
در دوران نخست وزيري آقاي رجايي يك روز صبح زود كه از كوچه اي كه منزلشان در آن قرار دارد رد مي شدم ديدم منتظر ماشيني است كه بيايد و او را ببرد و از فرصت استفاده كرده و جلوي منزلش را آب و جارو مي كند . بعد از سلام و احوالپرسي ديدم كه ايشان حتي جلوي منزل همسايه ها را هم جارو مي كند .
*
در دوران رياست جمهوري آقاي رجايي يك بار كه همسر ايشان به منزل ما آمده بود كه به اتفاق همسر و مادر همسر بنده به مجلس ختمي بروند چون وسيله اي نبود سوار يك وانت شدند و رفتند مادر همسر من كه بدليل درد كمر جلو نشسته بود به راننده گفته بود هيچ مي دانيد كه عقب وانت شما خانم رئيس جمهور نشسته است ؟ وقتي او باور نكرده بود گفته بود مي توانيد از خودشان سؤال كنيد به مقصد كه رسيدند . وقتي راننده با تعجب پياده شده و اين مطلب را سؤال كرد و پاسخ مثبت شنيد خيلي تعجب كرده و اظهار شرمندگي نمود .
*
شب شهادت شهيد رجايي يك زن به منزل ايشان مراجعه كرد و گفت كه مي خواهد در شستن ظروف غذا به ما كمك كند هر چه گفتم نيازي نيست قبول نكرد چون نيازمند بود به او غذا داديم كه ببرد خيلي اصرار داشت كه مي خواهد كمك كند ما هم ناچار شديم او را بپذيريم وقتي وارد منزل شد و از جلوي يكي از اطاقهاي ايشان كه بچه هاي كوچك در آن خوابيده بودند عبور كرد تا چشمش به سر و وضع ساده اطاق و رختخوابها افتاد شروع كرد به صداي بلند با لهجه تركي گريه كردن و مطالبي را گفتن ما هم كه مي ترسيديم از سر و صداي او بچه ها كه بزحمت خوابيده بودند بيدار شوند او را به هر طور بود ساكت كرديم . علت گريه اش را كه پرسيديم گفت من يك زن فقير و مستمند هستم اما سر و وضع زندگي و رختخوابهاي منزلم از آقاي رجايي كه رئيس جمهور مملكت بود بهتر است . پس از اين نگاه به لحاف و كرسي اطاق مي كرد و به سر و صورت خود مي زد و گريه مي كرد.
*
از خاطرات عجيب دوران كودكي من و آقاي رجايي اين است كه ايشان وقتي يك طفل چند ساله بود ،‌در حياط منزل ما با يك خروس بازي مي كرد،‌وقتي به دنبال خروس افتاد كه آن را بگيرد ،‌ناگهان چاه دهان باز كرد و او به داخل چاه افتاد. عمق آن چاه 15 متر بود . من فوراً مادرم را خبر كردم و گفتم :دايي ام در چاه افتاد . او هم سراسيمه به بالاي چاه آمد و از بس شتابزده بود ،‌آجري از زير پاي او به داخل چاه افتاد كه سر دايي ام را شكست . بلافاصله به منزل عمويم رفتم و او را خبر كردم كه رفت و يك مقني آورد و او را از داخل آن چاه كه فاضلاب بود بيرون آورد بعد او را به حمامي در قزوين برده و شستشو دادند و پهلوي مادر بزرگم كه خيلي نگران بود آوردند ايشان وقتي در چاه بود و بي تابي خواهرش را مي ديد ‌او را دلداري مي داد و مي گفت خيالت راحت باشد من طوري نشده ام بعد كه سرنوشت ايشان را ديديم ‌احساس كرديم خداوند ايشان را براي چنين روزهايي زنده نگه داشته است .
*
آنچه از دوران نوجواني آقاي رجايي كه با ايشان پسر خاله و همبازي بودم و در ذهن من مانده اين است كه از همان ابتدا رفتارشان با ساير همسن و سالهايي كه داشت تفاوت مي كرد و در آداب و معاشرت و احترام به بزرگان فاميل زبانزد بود . وقتي دوستانش به برخي بازي هاي آن دوران كه گاه جنبه لهو و لعبي هم پيدا مي كرد ،‌مشغول بودند ،‌ايشان خودش بود و كتابش . در بعضي از جلسات فاميلي پس از حال و احوالپرسي اوليه ،‌سرش توي كتابش بود . مثل بقيه اينطور نبود كه ساعت ها بنشيند و ببيند ديگران چه مي گويند ،‌بلكه تعارفات معمولي كه تمام مي شد مي رفت سراغ درس و كتاب هايي كه داشت .
*
پس از شهادت شهيد رجايي كه شهيد نامجو با جمعي از دانشجويان و مسئولان دانشكده افسري به منزل ايشان آمدند و از نزديك با زندگي ساده و متوسط او روبرو شدند شهيد نامجو در حالي كه گريه مي كرد كلاهش را به زمين زد و به همراهشان گفت بچه‌ها ببيند كي بر ما حكومت و رياست مي كرد ؟ شما را بخدا اين زندگي را ببينيد خدا وكيلي كداميك از شما اين زندگي را داريد ؟
*
در ايام نوروز سال 59 اولين نماز جمعه در بهشت زهرا خوانده مي شد. وقتي نزديك ظهر به بهشت زهرا رسيديم نزديك قطعه شهدا كه خواستم از شير آبي كه در نزديكي آنجا بود وضو بگيرم آقاي رجايي را كه در آن موقع وزير آموزش و پرورش بود را ديدم كه بدون هيچ تكلفي آستينهايش را بالا زده و دارد وضو مي گيرد . پس از سلام و عليك پرسيدم تنها هستيد ؟ گفتند: بله. پرسيدم با چه آمديد ؟ گفت :‌خيلي راحت سوار اتوبوس شدم و به بهشت زهرا آمدم پس از وضو با همديگر به نماز رفتيم كم كم مردم ايشان را شناختند و مي خواستند اطراف او جمع بشوند كه اجازه نمي داد . پس از نماز جمعه چون من ماشين داشتم هر چه به او اصرار كردم با من بيايد نپذيرفتند و گفتند دليل ندارد راهت را براي من دور كني . بعد دست در جيبش برد و بليط اتوبوسي را كه همراه داشت نشان داد و گفت بليط دارم . اين را گفت و رفت تا سوار اتوبوس بشود و مرا در حالي كه از سادگي و تواضع او در حيرت بودم تنها گذاشت .
*
در موقعي كه آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش بود با يكي از دوستان كه در مدرسه كمال ، افتخار شاگردي ايشان را داشتيم قرار گذاشتيم، به ديدن او برويم . قبلاً تلفن زديم كه مي خواهيم خدمت برسيم ايشان گفت من در اين ساعت مي خواهم به وزارت راه بروم شما به اينجا بياييد با همديگر مي رويم و توي راه صحبت مي كنيم ما با ژيان دوستمان راهي ميدان بهارستان شديم و ايشان را از وزارت آموزش و پرورش سوار كرديم و براه افتاديم در طول مسير آقاي رجايي مي گفتند من ترجيح مي دهم مثل شما در ماشين ژيان سوار بشوم تا اين ماشين هاي تشريفاتي وزارتخانه ها ، كه وقتي آدم سوار مي شود احساس مي كند كم كم گردنش بطرف عقب پيش مي رود و يك حالت تكبري به او دست مي دهد بعد گفت من اصلاً از اين تشريفاتي كه هست خوشم نمي آيد .
*

يك روز كه با آقاي رجايي در ساختمان اكباتان ـ ميدان بهارستان ـ در نخست وزيري جلسه داشتيم پس از جلسه من با يك موتور دنده اي كوچكي كه داشتم آماده خروج از نخست وزيري بودم ايشان هم از دفترشان بيرون آمد كه به جلسه اي كه در بيرون داشت برسد . ماشين مخصوص ايشان با يك اسكورت آماده بود ولي آقاي رجايي به ساعتش نگاه كرد و چون احساس كرد با اين اسكورت و شلوغي خيابانها نمي تواند سر وقت مقرر در جلسه حضور پيدا كند نزديك من كه داشتم موتور را روشن مي كردم آمد و گفت : مرا با موتور مي بري به فلان جا كه جلسه دارم ؟ من كه از سادگي و تواضع ايشان ذوق زده شده بودم گفتم: بله در خدمت هستم. ايشان هم بدون هيچ تكلفي به ترك موتور كوچك من سوار شد و جالب اينكه ماشين و اسكورت ايشان هم دنبال ما راه افتادند وقتي ايشان را به داخل كوچه هاي شاپور بردم موتور سوار و ماشين اسكورت ما را گم كردند من ايشان را در محل مقرر پياده كردم و در حال بازگشت بودم كه ديدم دارند دنبال ما مي گردند آنها را متوقف كرده و آدرس جلسه اي را كه آقاي رجايي در آنجا بود به آنها دادم تا در برگشت بتوانند ايشان را به نخست وزيري برسانند.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده