يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۴
نوید شاهد: بعد از آن همه مقاومت سرسختانه ای که به خرج می داد با کمال تعجب دیدم آمد و گفت: من دیگر مخالفتی ندارم. منتها به من گفت: مادر حالا که برایم خواستگاری می کنید اول به خانواده دختر بگویید این پسر قرار است شش ماه دیگر شهید شود، ببینید چه عکس العملی نشان می دهند.
 روایت مادر شهید:
هر چه ما اصرار می کردیم بیا زن بگیر، زیر بار نمی رفت. می گفت: برای برادر کوچکترم زن بگیرید بالاخره یک سال و نیم بعد از ازدواج برادر کوچکترش که کلی به او اصرار کردیم گفت: باشد حالا که شما اصرار دارید ازدواج می کنم ولی مطمئنم که بعد از ازدواج طولی نمی کشد که من شهید می شوم.

روایت پدر شهید:
بعد از آن همه مقاومت سرسختانه ای که به خرج می داد با کمال تعجب دیدم آمد و گفت: من دیگر مخالفتی ندارم. منتها به من گفت: مادر حالا که برایم خواستگاری می کنید اول به خانواده دختر بگویید این پسر قرار است شش ماه دیگر شهید شود، ببینید چه عکس العملی نشان می دهند. من گفتم من نمی روم این را بگویم. مهدی به من گفت: مادر جون جون اگر خودت جای آن دختر بودی چه می گفتی؟ گفتم: خوب اگر من خودم بودم قبول نمی کردم هیچ وقت قبول نمی کردم، وقتی قراره شش ماه دیگر شوهرم شهید شود چرا اصلاً از الان قبول کنم؟ گفت: خوب اگر دیدید این جواب را داد، بدانید که این دختر به درد من نمی خورد. بالاخره وقتی دید خیلی اصرار می کنم گفت: بابا اگر گفت «نمی خواهم» که هیچ. اگر گفت توکل من به خداست و عمر آدم دست خداست هر چیز خدا بخواهد همان می شود، بدانید که او برای من مناسب است و من بعداً می روم با او صحبت می کنم.»
بعد از گفتن شرط و شروط مهدی بالاخره دختر مورد نظر که در واقع نوه دایی خودم بود انتخاب شد. آماده شدیم برویم صحبت کنیم که مهدی باز درآمد وگفت: من فردا می خواهم بروم کردستان. گفتم: ننه، عزیزم ما می خواهیم برویم اینجا صحبت کنیم. گفت: من زود برمی گردم. توی همین حال ما را گذاشت و رفت کردستان. یک هفته بعد که از کردستان برگشت رفتیم خواستگاری. وقتی رفتیم، دختر کم سن و سالی بود و مادر هم نداشت. یک سال بود که مادرش را از دست داده بود. اما از خانواده متدین و عاشق اهل بیت بودند. مهدی نشست و با این دختر صحبت کرد و به او گفت: شما خوب فکرهایت را بکن، احساساتی تصمیم نگیر، دنیا را چه دیدی؟ اصلاً امکان دارد این آدمی که به همسری انتخاب می کنی والان روبرویت نشسته دست یا پایش قطع شود و یا ممکن است شهید شود. هر چه می خواست به او گفت و دختر هم با تمام وجود قبول کرد. ما آن شب نشستیم و حرفهایمان را که زدیم، می خواستیم قرار عقد بگذاریم که مهدی باز گفت: می خواهم بروم کردستان و دوباره رفت. او همیشه به من می گفت: مادرجان! بدان اگر من زن بگیرم شش ماه بیشتر مهمان شما نیستم. گفتم: چرا؟ گفت با ازدواج من نصف دیگر دینم کامل می شود و شهید می شوم. بالاخره از کردستا ن برگشت و عقد کرد. شبی که زنش را عقد کردیم برگشتیم خانه خودمان، ساعت یک بعد از نصف شب بود. دیدم بچه ها همه خوابند اما مهدی داشت وضو می گرفت. طبق معمول داشت برای نماز شب آماده می شد. همیشه نماز شب می خواند ولی آنقدر در این عبادت شبانه احتیاط به خرج می داد که هیچ کس متوجه نمی شد. همانطور که داشت وضو می گرفت دیدم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد دید من نشسته ام. داشت به آرامی آیه های قرآن را تلاوت می کرد، آب وضو از محاسنش می چکید. تا مرا دید خندید و گفت: مادر تو اینجا نشسته ای؟ گفتم: آره مادرجان. گفت: دیگر خیالت راحت شد؟ گفتم: نه مادر روزی که دست عروسم را توی دستت بگذارم خیالم راحت می شود. الان فقط او را برایت عقد کرده ام. گفت: مادر این هم برای تسلی دل شما بود من شش ماه بیشتر میهمان شما نیستم اگر خدا بخواهد من به آن چیزی که می خواستم می رسم. مهدی وقتی پای سفره عقد نشست سرشار از عبودیت و تقوا بود و از طرفی تو گویی به حقایقی اشراقی وقوف یافته بود که می گفت: تنها 6 ماه میهمان سفره شما خاکیان هستم. او در این مدت کوتاه با همسرش رفتاری بزرگوارنه ومحبت آمیز داشته است. آنچنان که گویی سالها با او زندگی کرده و زندگی خواهد کرد.

منبع: کتاب آن سه مرد
انتشارات: ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده