سه‌شنبه, ۰۷ فروردين ۱۳۸۶ ساعت ۲۱:۳۴

سحرگاه سرد و يخبندان ماه دي، آن قامت نحيف و كمي خميده، در اطراف روستاي چنگوله، به نماز ايستاده بود و گوسفندان در اطرافش، مشغول چريدن علفهاي خشك بودند. «خدايار» كه به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات مي‏كردو ركوع و سجودش را به جا مي‏آورد. نماز را كه تمام كرد بعثي‏هاي قطاع الطريق، به سويش هجوم آوردند. برخاست كه از چنگشان فرار كند؛ اما به دامش انداختند. بر سر و صورتش مي‏زدند تا حرف بزند؛ اما «خدايار» زبانش بسته بود و نمي‏توانست. دو دندانش را شكستند و صورتش را خون آلود كردند. لباس‏هاي او و دو همراهش را از تنشان كندند تا در هواي سرد منطقه‏ي مهران، خردشان كنند؛ اما چه نتيجه‏اي براي نوادگان اميه به همراه داشت؟! «خدايار كاوري» آرام بود و صبور. كتك مي‏خورد و هيچ نمي‏گفت. روزها سر و كارش با شكنجه بود و بازجويي و سرانجام به جمع‏ اسيران اردوگاه آورده شد. آن بي‏زبان غريب، تا اذان مي‏گفتند به نماز مي‏ايستاد و شبهاي جمعه در راز و نياز با خدا به سر مي‏برد. دردهاي كليه كم كم شروع شد و نفسها به خس خس افتاد؛ اما ارتباطش با خدا مأنوستر شد. وقتي درد از همه طرف به او هجوم آورد و بيماري‏هاي مختلف بر وجود آن بنده‏ي پاك و ناشناخته‏ي خدا سيطره يافت، به بيمارستان موصل رهسپارش كردند. كمتر از يك هفته شد كه خبر آوردند «خدايار از دنيا رفته است». در شهريور ماه 63 بچه‏هاي اردوگاه موصل، فقط اشك ريختند و آه كشيدند، بي‏آنكه چيز زيادي از آن «بنده‏ي خدا» بدانند. فقط برخي دوستان گفتند: «هميشه با وضو بود». اللهم اجعلنا من المطّهرين!
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده