امیر سپهبد علی صیاد شیرازی
سه‌شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۹
نوید شاهد: در نقطه ي شروع ابلاغ فرماندهي ، با همان لباس بسيجي آمديم به فرودگاه اروميه و بعد به تهران ، گفتند بايد برويد جلسه شوراي عالي دفاع . به داخل مجلس که رسيديم ديديم آخر جلسه است .

یادداشت های سفر(7)؛ فرزند زمان
نماز جماعت صبح ، به امامت حاج آقاي فخرزاده ( مسئول بخش فرهنگي ) اقامه مي شود ، بعد از نماز ، حاج آقا مختصر صحبتي مي کند : ‌ هر کس افعال ظاهري دارد ولي ( ممکن است ) با نيات باطني فرق کند خداوند به انسان اجازه داده که انتخاب کند و فرق او با ساير موجودات در همين است و اين نماز است ، ‌با جايگاهي که دارد ،‌نيت انسان را نسبت به اعمالش در روز مشخص مي کند. حضرت رسول (ص) مي فرمايند : " ساعتان تفتح فيهما ابواب السماء و قلما ترد علي داع دعوته : حضور الصلاه و الصف في سبيل الله " يعني : دو وقت است که درهاي آسمان در اثناي آن گشوده مي شود و کمتر ممکن است دعاي دعا کننده اي رد شود : هنگام نماز و هنگام صف آرايي در راه خدا.

تيمسار صياد در ادامه ي سخنان حاج آقاي فخر زاده پس از خواندن دعاي فرج و ذکر صلوات مي گويد :

" خداوند ( در قرآن کريم ) مي فرمايند : " و من يتق الله يجعل له مخرجا " کسي که تقوا پيشه کند خداوند او را از تنگناها خارج مي کند و از راهي به او مي رساند که خودش روي آن حسابي ندارد . براي کسي که توکلش خدا باشد کافي است در تقويت آنچه که حاج آقا گفتند مهم به کار بستن داروهاست درهمين عمليات آزادسازي بوکان که به نقطه ي آخري رسيده بود بعد برگشتيم به سر مياندوآب ، ديدم در قرارگاه همه به ما تبريک مي گويند . ( جريان را پرسيدم ، چون عمليات هنوز انجام نشده بود ) گفتند ، صدا و سيما اعلام کرد شما فرمانده ي نيروي زميني شديد اصلاً يادم نمي رود که چطور خداوند دستم را گرفت اگر بگويم خوشم نيامد دروغ است ، در دلم خوشحال شده بودم ولي اگر انسان بتواند عزت ظاهري را با ذلت باطني تطبيق دهد ، که (همه چيز براي او حل شدني است ) در يک لحظه دلم ( به راستي ) گرفت و براي خودم جاي تعجب بود که چرا ؟ خودم رفتم و ديدم ( فکر کردم ) ، خدا به من الهام کرد بار مسئوليت جبهه سنگين است ؟ اسم و رسمش خوشحال کننده است ولي بارش سنگين است براي عاقبت به خيري اين حال در چند ثانيه رخ داد و عجيب براي ما کارساز بود 

در نقطه ي شروع ابلاغ فرماندهي ، با همان لباس بسيجي آمديم به فرودگاه اروميه و بعد به تهران ، گفتند بايد برويد جلسه شوراي عالي دفاع . به داخل مجلس که رسيديم ديديم آخر جلسه است . چهار فرمانده لشگر نيروي زميني با آقاي ظهيرنژاد آنجا بودند ، ما رفتيم داخل ، خب لباس ما سلامي ( نظامي ) نبود ( لباس بسيجي بود ) ، تفنگ را دم در گذاشتم ، سلامي دادم ( و وارد شدم ) . نمي دانستم در اين سلام ما چه نهفته بود که ( از اين چهار فرمانده ) چهار جواب مختلف شنيدم : ( اولي ) ، ( شهيد ) سرتيپ نياکي ، فردي منضبط و مقرراتي بود ، محکم جواب داد انگار که ( سلام ما را ) پس داد . ( دومي ) ، تيمسار لطفي فرمانده لشگر 16 زرهي بود ، در زماني که فرمانده ي غرب بودم ، من خودم نصبش کردم ، ( ديدم ) سلام ( او ) همان سلام دوستي سابق است . ( سومي ) ، هم چپ چپ نگاه کرد و با سر جواب داد . ( چهارمي ) ، آن يکي پشتش را به ما کرد و اصلاً جواب سلام نداد گفتم خواهش مي کنم . فردا عصر شما بياييد براي مصاحبه ، اولي و دومي را با هم و سومي و چهارمي را نيز با هم گفتم بيايند ( فردا عصر شد ) و آمدند . گفتم شما حاضريد با ما کار بکنيد . شهيد نياکي گفت طبق دستور آمدم و طبق دستور هم مي روم ، من تابع دستورم . ( تيمسار لطفي هم گفت ) خودت ما را نصب کردي ، اگر مي خواهي پسش بگير . و اما سومي و چهارمي گفتند ما مشکل داريم ( چه اشکالي دارد ) امام (ره) اول به شما سرتيپي بدهد و يک ماه بعد به ما نيم ساعت به او توضيح دادم مگر نديدي ما چطور ( و با چه وضعيتي ) آمديم جلسه من الان به احترام شکل جديد است که حاضرم درجه بزنم. گفتند: اجازه بدهيد ما برويم يک جاي ديگر کار کنيم همين ما را نجات داد . خواستم بار و وظيفه را زودتر از عزت ظاهري درک کنم ، ولي خدا نگذاشت در بمانيم تا آن پيروزيها به دست آمد که ادعايي ندارم براي خودمان ، فرزند زمان شديم در شکل عملي زندگي کردن ، بايد هر يک از ما احساس کنيم چطور بايد حرکت کنيم ، براي سپري کردن اين دوره کوتاه دنيا "

تيمسار در پايان، برنامه هاي کاري امروز را مرور مي کند .

در سردي هوا ،‌از ساختمان فرماندهي بيرون مي زنيم . تيمسار ابراهيمي به صياد مي گويد : " خوشبختانه هوا خيلي خوب است " صياد جواب مي دهد : ‌هوا عالي است " ، ابراهيمي با نگراني مي گويد : " سرما نخوريد " و صياد مي گويد : ‌نه ، تو وسايلم دو تا اورکت دارم ، منتها نپوشيدم. ‌

سوار هلي کوپتر مي شويم . شبنم روي شيشه هاي آن يخ زده است . از سرگرد عباس‌زاده مي پرسم : سردتان نيست ؟ مي گويد : بله! دوباره مي پرسم : چرا لباس گرم نپوشيديد ؟

مي گويد : راستش اورکت با خودم آورده ام . چون تيمسار صياد اورکت نپوشيده ، من هم گفتم نمي پوشم .

هنگام پرواز آقاي اميري اصرار مي کرد که کاپشن خود را به تيمسار بدهد ،‌تيمسار تشکر مي کند و نمي پذيرد .

به برج سه از ارتفاعات جلديان باز مي گرديم تا برنامه ي نيمه تمام ديروز، کامل شود . شهر جلديان ، از بالاي اين ارتفاع ، به شکل دايره ديده مي شود . در اين بالا ، سرما کاملاً محسوس است . افراد پايگاه برج ، با چاي از ما پذيرايي مي کنند . بعد از پايان تصويربرداري ، در بالاي ارتفاع ، به پرواز درمي آييم . هنگام فيلمبرداري هوايي ،‌تيمسار توضيح مي دهد و مناطق و مکانها را يک به يک معرفي مي کند : پادگان جلديان ،‌تپه کاني پيس ،‌ارتفاع صوفيان ،‌ارتفاعات چپرآباد ،‌حسن آباد و بعد از توضيح به خلبان مي گويد :‌وقتي به مياندوآب رسيديم ، با هلي کوپتر ديگر تماس بگيريد ،‌بگوييد پرواز کند بيايد به طرف ما . يک فروند کم است . از فراز شهر نقده مي گذريم . تيمسار که خيلي خسته است و ديشب دير خوابيده و ساعتي هم قبل از اذان بيدار شده ، ميانه راه پلکهايش را روي هم مي گذارد تا استراحت کند ؛ آن هم در اين سر و صداي زياد هلي کوپتر !

به بالاي شهر مياندوآب مي رسيم . شهري زيبا که در ميان دو رودخانه " زري نه رود ‌و "سيمينه رود " قرار دارد . به همين خاطر ، به آن مياندوآب مي گويند .

بر زمين مسطح و هموار ،‌فرود مي آييم . از طرف مسئولين و کارکنان استقبال مي شويم . تعدادي از کارمندان سد که در مجاور آن سکونت دارند ، دور هلي کوپتر حلقه مي زنند . تيمسار از بچه ها مي پرسد : " بچه ها شما مدرسه نمي رويد ؟‌" ، تيمسار ابراهيمي مي گويد :" ‌امروز جمعه است ! " و بعد هر دو مي خندند . به داخل ساختماني مي رويم که گفته مي شود در سال 1360 مرکز فرماندهي عمليات بوده است . افراد بر روي کاناپه ها و مبلها مي نشينند و با قرائت سوره ي " والعصر " جلسه اي تشکيل مي شود . آقاي شيرير مي گويد : ‌ اين ميهمانسرا ، مقر فرماندهي تيمسار صياد شيرازي بوده در همين مأموريت ، در راه مياندوآب ـ بوکان ، بين روستاي قوه ميش و روستاي قره موسالو ، ايشان خبر فرماندهي نيروي زميني را مي گيرند . و ما در زمين ، در حال پاکسازي بوديم که خبر فرماندهي ايشان را مي شنويم."

جلسه که به اتمام مي رسد، همراه با باقي افراد به محوطه مي آييم . از تيمسار گلستانه مي پرسم : ‌آيا ( با هلي کوپتر دوم ) تماس مستقيم گرفتيد ؟ ‌او مي گويد : " خودم تماس مستقيم گرفتم و خلبانها هم همين طور ، تازه دو تا هم نفس کشيدم و کفش هم پوشيدم ! " و من متوجه منظور او شده و مي خندم .

با راهنمايي تيمسار ،‌در محل فرود هلي کوپتر دوم ،‌آب مي پاشند ، تا گرد و غبار ،‌حاضرين را اذيت نکند . در اين فرصت صياد ، ترتيب برنامه ها را مشخص مي کند . او چند نفر را مشخص مي کند که در تهران ، گفته هايشان ضبط شود .

تا آمدن هلي کوپتر دوم ،‌بنا مي شود که مصاحبه کوتاهي با افراد انجام شود . در ابتدا ، خود تيمسار براي معرفي افراد مصاحبه شوند جلو دوربين قرار مي گيرد و با مقدمه اي آنها را معرفي مي کند :

" بعد از تشکيل قرارگاه شمال غرب در 2/6/1360 ـ براي پاکسازي شهرهاي اشنويه و بوکان ـ طرح ريزي عمليات انجام گرفت . در مرحله ي اول ، شهر اشنويه آزاد شد و در مرحله ي دوم ، آزادسازي شهر بوکان را از اين نقطه ( سد مياندوآب ) شروع کرديم . عمليات پاکسازي از دو محور سقز به بوکان و مياندوآب به بوکان آغاز شد و اين عمليات 14 روز طول کشيد براي سازمان خوب عمليات از تمام امکانات منطقه ي تيپ 30 گرگان ، سپاه مياندوآب ، تيپ سقز از نيروي زميني ارتش و لشگر 28 استفاده شد عمليات در دو محور ، همزمان آغاز شد و از قرارگاهي شروع کرديم که الان در آن صحبت مي کنم . چون در آن موقع جا نداشتيم ، و اينجا محل خوبي براي استقرار هلي کوپتر بود . ما عمليات را از نقطه ثابتي هدايت نمي کرديم و عصرها براي روز بعد برنامه ريزي مي کرديم و الان براي جمع آوري حقايق به اينجا آمده ايم ، خيل تلاش کرديم تا همرزمانمان را پيدا کنيم ‌و در ادامه ، افراد را براي مصاحبه معرفي مي کند .

پس از رسيدن هلي کوپتر دوم ، به سرعت به حرکت در مي آييم . در ميانه ي راه ،‌هنگام بررسي نقشه ، تيمسار هاشمي متوجه مي شود که عينکش را در ميهمانسراي سد جا گذاشته است .

در ارتفاعي به نام رساي قميش فرود مي آييم . سرهنگ پياده احمد اسدي که در آن زمان با درجه ي  سرواني فرمانده گردان بوده در مصاحبه اي پس از معرفي خود مي گويد:

" در اوايل سال 1360 ، منطقه ي عمومي مياندوآب ـ بوکان ، محل استقرار گروههاي ضد انقلاب وابسته به استکبار بود . چون منطقه اهميت سوق الجيشي داشت و استکبار جهاني تبليغات زيادي براي آن مي کرد در همان موقع طرح ريزي و عمليات فتح بوکان بعد از اشنويه انجام شد مأموريت محوله عبارت بود از تأمين و پاکسازي روستاهاي محور با ترکيب مقدس سپاهي و ارتشي . اين حرکت در 28/6/60 از منطقه ي عمومي سد نوروز مياندوآب به حول و قوه الهي آغاز شد روز اول حرکت ، در بخش راست حرکت کرديم و در سمت چپ ، ارتفاعات تأمين و يگانهاي ارتش مستقر شدند . و دشمن چون مي دانست طرح ما براي آزادسازي بوکان است ،‌استحکامات سختي تهيه کرده بود ، آن زمان کناره محور پوشيده از درخت بود . به علت درگيري شديد ، دشمن تعدادي از برادرها را شهيد کرد و حدود ساعت 2 ( بعد از ظهر ) تيمسار صياد شيرازي آمد و ابتکار هدايت ( عمليات ) را خودشان به دست گرفتند رفتيم آنجا با ( اشاره ي دست، نقطه اي را نشان مي دهد . ) و از دو محور تک ، را شروع کرديم . شب بيست و نهم ( شهريور 60 ) دشمن مجبور به تخليه اين ارتفاع شد و ما توانستيم ارتفاعات پيرمحمد و ساري قمش را به کنترل درآوريم و نقطه ي بعدي حرکت به سمت بوکان ، همين جا شروع شد ‌.

بعد از سرهنگ اسدي ، آقاي محمد حسين خرمي درحالي که لباس پلنگي پوشيده است شروع به صحبت مي کند :

‌در سال 60 در خدمت سرهنگ آبشناسان براي پاکسازي جاده ي مياندوآب ، ساري قميش و تصرف تپه هاي مشرف انجام وظيفه مي کرديم در روز 11/6/60 بوکان تصرف شد . در راه برگشت ،‌با آبشناسان بوديم و چون ضد انقلاب ماشين را شناخته بود ، در دو نقطه به ما کمين زد . بنده ،‌سرهنگ اسدي ، سرهنگ آبشناسان ، برادر نيکدل ، خدايي و يزداني در حرکت بوديم . در داش بند نرسيده به سرپيچ ، همين طور که ما مي آمديم ،‌تيراندازي شروع شد و راننده در کمين يك، تير خورد و در کمين دو ديديم که ماشين از حالت خودش خارج و  راننده شهيد شده است. برادر نيکدل، فرمان را گرفت و من با زحمت پايم را به پدال گاز رساندم و توانستيم از کمين رد شويم "

تعدادي از بچه هاي روستاي ساري قميش اطراف ما جمع مي شوند . من چند شکلات به آنها مي دهم . تيمسار هم به کنار آنها مي آيد و به بچه هايي که بي نصيب مانده اند ،‌شکلات مي دهد . يکي از بچه ها باز هم شکلات مي گيرد . تيمسار به او مي گويد که خودت يکي از آنها را به دوستت که نگرفته بده . تيمسار با بچه هاي کوهستان ساري قميش عکسي به يادگار مي گيرد و موقع خداحافظي ،‌تک تک آنها را مي بوسد .

ضبط برنامه همچنان ادامه دارد و کار به درازا کشيده است . آفتاب مستقيم مي تابد . تيمسار به ساعت خود نگاه مي کند و بعد دستور قطع برنامه را مي دهد. ظاهراً به وقت اذان ظهر نزديک مي شويم . به دليل عدم تدارک آب براي وضو ، به دستور صياد، برنامه ها متوقف مي شود و با هلي کوپتر به طرف پاسگاه انتظامي شماره ي  3 شهري ،‌واقع در مسير بوکان ـ مياندوآب مي رويم . پرسنل پاسگاه از حضور تيمسار و هيأت همراه غافلگير مي شوند . نمي دانند که چه کنند ،‌تيمسار از آنها خواهش مي کند تا مقدمات نماز را فراهم سازند . فضاي کافي براي اقامه ي نماز نيست . به پيشنهاد يکي از برادران پاسگاه نيروي انتظامي ،‌به بالاي بام پاسگاه مي رويم . اذان با صداي خوش آقاي خرمي ، سرداده مي شود و بعد صفوف نماز تشکيل شده و نماز جماعت به امامت تيمسار اقامه مي شود . فضاي باز روي بام و درخشش مستقيم آفتاب ، لذت نماز را دو چندان مي کند . بعد از نماز ظهر ، صياد چون فضا را مناسب مي بيند خاطره ي کوتاهي را براي جمع مي گويد :

‌بسم الله الرحمن الرحيم ( دعاي فرج و صلوات ) فرصت را غنيمت شمرده از جناب سرگرد تشکر مي کنم يک خاطره ، هديه به برادران نيروي انتظامي و سپاه در عمليات بيت المقدس .در گردان 40 تا 50 تا ،‌تانک داشتيم ،‌خيلي روي آنها حساب مي کرديم در ذهنم آمد که از اينها بازديد شود تا مشخص شود چند تا ( از آنها ) آماده هستند از 46 يا 48 تا تانک ،‌فقط دو تا آماده بود . بررسي کرديم ببينيم چرا ؟‌ در چک ليست مشخص شد چند تايي به علت نبود قطعات بزرگ (‌و تعدادي هم ) بر اثر سهل انگاري قابل استفاده نيست، آمديم. بهترين تانک را پيدا کرديم و به مسئولش يک درجه ي تشويقي داديم و آن يکي هم که از همه بدتر بود يک درجه اش را گرفتيم و 15 روز هم به گردان مهلت داديم که همه تانکهايشان را آماده کنند . خب کارها زياد بود ( مهلت 15 روز ،يادمان رفت ) آمدند يادآوري کردند . ما از اين يادآوري خوشحال شديم ( اينها در اين 15 روز تانکها را آماده کردند ) در خوزستان هوا توفاني بود . ولي وضع خيلي خوب بود . نزديک نماز شد . حسينيه اي را که بچه هاي جهاد درست کرده بودند، پيدا کرديم . گردان اجازه گرفت و همه در آن ، جا شدند چون روحاني نبود ما رفتيم جلو ايستاديم و بعد از نماز ظهر کمي صحبت کرديم . بين صحبتها بود که يک نفر دستش را بلند کرد و اصرار نمود که اجازه بدهيد من صحبت کنم ، لباس بسيجي پوشيده (بود ) و بلوز را روي شلوار انداخته بود . مي گفت همين الان اجازه بدهيد صحبت کنم . ( بالاخره او صحبت کرد ) و گفت من روحاني هستم از قم آمدم . من مي خواهم ببينم چه چيزي رخ داده ،‌من در نماز روز هم اين جمعيت را نديدم . و من اشکال دارم ؟ تا ديدم اين طوري شد ، با چيزي قانعش کردم که بعداً سرش را مي گويم : سنگرها متفرق اند ،‌و ما حق جمع شدن نداريم ، حق اين طور چيزي نداريم . بگذاريد نماز مغرب و عشا در شب ( به صورت خودش باشد ) راه کمک به اين بچه ها اين است که شما برويد سراغشان داخل سنگرها حال نماز اينجا ( با اين وضعيت و فضا ) ما را به ياد نماز اول وقت ( آنجا ) انداخت . که برکتي است الهام گرفته از حضرت امام (ره) . ( برادر من ! ) هرچه مي توانيد به نماز همت کنيد ، اتکايتان به واحد عقيدتي نباشد . ( برادران ) نيروي انتظامي يک جوري کنيد به ابتکار خودتان به برکت کارتان بيفزاييد ."

بعد از نماز دوم ، فرمانده ي پاسگاه نزد تيمسار آمده و گفت : ‌تيمسار ! ما را ببخشيد ، ما از قبل اطلاع نداشتيم و تدارک غذا را نديده بوديم " ، تيمسار با تبسمي جواب مي دهد : ‌نماز بهترين ،‌خوراکي بود که به ما رسيد "

يکي از برادران بسيجي در پاسگاه از تيمسار خداحافظي کرده و مي گويد : " لطفاً سلام بچه هاي سپاه مياندوآب را به مقام ولايت فقيه برسانيد و اگر توانستيد از طرف ما دست ايشان را ببوسيد " . تيمسار در جواب روي او را مي بوسد و خداحافظي مي کنند .

گروهي از دوستان که با اتوبوس به اين پاسگاه آمده بودند از هيأت جدا شده و با اتوبوس باز مي گردند . ما نيز به کنار هلي کوپتر ها مي رويم . صياد ،‌سراغ نقشه را مي گيرد . هر يک ، سراغش را از ديگري مي گيرد . تا اين که مشخص مي شود نقشه همراه يکي از افراد است که چند لحظه پيش با اتوبوس بازگشتند . تيمسار از ناهماهنگي ايجاد شده ناراحت مي شود و مي گويد : ‌اتوبوس هم بدون هماهنگي رفته ، اتوبوس بايد مي ماند ما از انضباط افتاده ايم ! " بعد مقدار سوخت را از خلبان سؤال مي کند و دستور مي دهد که به دنبال اتوبوس برويم . در درون هلي کوپتر ،‌همه ي چشمها به جاده اي است که چون ماري سياه ، بر ميان کوهها خزيده . تيمسار با ناراحتي مي گويد : ‌ همه چيز جا مي ماند ، ما آنقدر نشسته ايم و دقيق برنامه ريزي کرده ايم ، حالا اين طوري مي شود " بالاخره اتوبوس را پيدا کرده و نقشه را باز مي ستانيم . و به سرعت به بالاي يکي از ارتفاعات ساري قميش برمي گرديم .

تيمسار گلستانه بر روي تخته سنگي مي نشيند و ميکروفون را به دست مي گيرد و چنين مي گويد :

" بسم الله الرحمن الرحيم سرتيپ 2 سيد هادي گلستانه ، فرمانده ي قرارگاه نظامي شمال غرب هستم که خواستم درباره ي عمليات بوکان مطالبي را عرض کنم در برج دوم سال 1360 در مرکز پياده شيراز ، بنا به دستوراتي که از نيروي زميني رسيده بود ،‌گردان 809 تشکيل شد . نفرات اين گردان از ورزيده ترين و کارآمد ترين نيروها بودند ، و داراي کميته ي هوابرد و تکاور بودند . و تجهيزات آن علاوه بر وسايلي که يک گردان را تجهيز مي کرد شامل 8 دستگاه تانک ، 4 دستگاه نفر بر M . 113 بود با تلاش کلال اسحاق ،‌دسته ي شناسايي گردان تشکيل و سازماندهي شد . تعدادي از پرسنل کادر هم سازماندهي شدند- که عبارت بودند از - فرمانده ي گردان؛ سرگرد معارف ،‌معاون گردان مرحوم روانبخش ، فرمانده رکن 3 بنده ،‌فرمانده گروهان 1 سروان مرادي ،‌فرمانده ي گروهان 2 آرمند ؛ گروهان 3 ستوان يکم بارودپور - که در همين عمليات شهيد شد - ، فرمانده ي گروهان ارکان خاکپور ،‌فرمانده ي دسته ي شناسايي مجدآبادي بعد از يک هفته از تشکيل گردان به سمت راه آهن اصفهان حرکت کرديم . و از مسير تهران به پادگان ساري رفتيم و مستقر شديم هسته ي اصلي تيپ گرگان هم در پادگان ساري گذاشته شد. گردان ما (801) به مدت دو ماه در ساري آموزش فشرده و شبانه روزي در جنگلها و زمينهاي اطراف را طي کرد و پس از خاتمه دو ماه به ما ابلاغ شد که به سمت مراغه حرکت کنيم . با قطار حرکت کرديم و در آنجا کل ( مجموعه ) تيپ مستقر شد . تيمسار صياد شيرازي در پادگان مراغه به سراغ ما آمدند و پس از برنامه ريزي دستور عمليات را صادر کردند . پس از دريافت دستور ، تيپ به سمت مياندوآب آمد . ستون عملياتي گردان ، محل تجمع را اشغال کرد و در آنجا مستقر شديم . گردان 801 و 806 در اطراف مياندوآب مستقر شدند و به مدت دو هفته توسط نيروي مخصوص سروان احمدي آموزش چريک و ضد چريک به گردان داده شد . مجموعه ي پرسنل حساس گردان در صد مياندوآب جمع شده و براي عمليات توجيه شدند . اما در آن زمان ،‌ضدانقلاب تبليغات زيادي را انجام داده بود ( مبني بر اين که ) ما نمي توانيم شهر بوکان را آزاد کنيم در 28/6/1360 ساعت 5 صبح ، گردان 801 به عنوان گرداني که مي بايست تک اصلي را انجام دهد ،‌حرکت کرد و در مدخل مسير بوکان ـ مياندوآب مستقر شد گردان 805 گردان احتياط بود و گردان 806 بايد بعد از اقدام ما در پايگاههاي مشرف به جاده مستقر مي شد . افرادي از نيروهاي سپاه پاسداران به فرماندهي صوفي و نيروي مخصوص بين سه گردان تقسيم شده بودند ، تيمسار صياد شيرازي شخصاً هدايت عمليات را به عهده داشتند .

پس از حرکت در ساعت 5 صبح ،‌اولين برخورد بين گردان 801 و حزب منحله ي دمکرات در قسمت ساري قميش رخ داد . آنها جاده را مسدود کرده بودند و با آتش خمپاره اندازها ، ستون متفرق شد و به چپ و راست جاده که قبلاً پوشيده از درخت بود رفت اطراف ساري قميش که افراد ضد انقلاب سنگر مستحکمي داشتند ، درگيري شديد شد . هلي کوپترها با آتش خود ، ما را ياراي کردند و يکي از آنها مورد اصابت قرار گرفت و در حالي که نزديک بود سرنگون شود ، موفق شد در زمين بنشيند . ما مدت دو روز در اين قسمت مستقر شديم و توپخانه، جاي مناسبي را براي استقرار پيدا کرد و با حجم آتش زياد و با هجوم رزمندگان بعد از دو روز اين ارتفاعات ( ساري قميش ) سقوط کرد . بعد از ارتفاعات ساري قميش ، نيروها در ارتفاعات محمد کندي مستقر شدند و در 50 متري ارتفاعات ،‌احساس کرديم تنها در اطراف جاده آسفالته امکان درگيري وجود ندارد . تاکتيک تغيير کرد و تقسيم بندي جديدي شکل گرفت : دسته ي  1 ، شناسايي پاسداران ، دسته ي 2 گروهان سوم و گروهان دوم ( به اين ترتيب توانستيم ) ارتفاعات مشرف به جاده را به ترتيب تصرف کنيم. اين عمليات 14 روز طول کشيد و تعداد زيادي از پرسنل به فيض شهادت نايل آمدند و ما وقتي به مدخل شهر بوکان رسيديم، نيرويي که از طرف سقز آمده بود، ارتفاعات نعل شکن را متصرف شد و ( به اين ترتيب ) غرب و شمال بوکان به تصرف بچه ها درآمد و عمل الحاق انجام شد و در ساختمان مدخل شهر بوکان ، نيروها مستقر شدند . "

پاسدار سروان صفر صالحي، نفر بعدي است که او نيز خاطرات خود را از عمليات آزادسازي بوکان نقل مي کند :

" در سال 1360 قرار بود ( به دنبال ) پاکسازي کردستان ( منطقه ) مياندوآب ـ مهاباد نيز پاکسازي شود ما آمديم تا روستايي در نزديکي ساري قميش، 6ـ5  ساعت طول کشيد تا به تپه هاي استقرار کنوني برسيم . نزديک بعد از ظهر نيروها در سه قله مستقر شدند . با توجه به خستگي بچه ها ، دستور سنگر سازي رسيد .دسته بالاي شيار مستقر بود. حوالي ساعت 11ـ12 بود که ضد انقلاب به قله ي محل استقرار ما حمله کرد ، و با اولين تير ( نارنجک تخم مرغي ) بنده زخمي شدم ، ولي سطحي بود ،‌ساير برادرها هم زخمي شدند و دو نفر از برادرهاي بسيجي شهيد شدند. دشمن تا ساعت 3 صبح ارتفاعات را مي کوبيد و برادرها با روحيه ي بالا مقاومت مي کردند و ضدانقلاب نتوانست موفق شود و پا به فرار گذاشت . فرداي آن روز ساعت 9ـ8 صبح بود که تيمسار صياد شيرازي با هلي کوپتر آمدند بالاي قله و از قله بازديد کردند و نزديک سنگر ما آمدند و سر و صورت من را که به دليل انفجار نارنجک تخم مرغي سياه شده بود ديد و گفت : ‌حال شما خوب نيست " گفتم چرا حال من خوب است فقط دو ،سه تا نارنجک تخم مرغي خورديم که خوب مي شويم. از پشت ارتفاعات قره موسالو به کنار جاده آمديم . چون چند تير از پشت ارتفاع شليک شد . افسري دستور داد نيروها زمين گير شوند دشمن مترصد زمان بود تا در تاريکي ( عمل کند ) . در همين زمان تيمسار صياد شيرازي از هلي کوپتر پايين آمدند و دستور دادند که حوالي روستا را بکوبند توپخانه 150 بار اين کار را کرد . ‌

پس از پايان اين مرحله ، به پرواز درمي آييم . از شدت کم خوابي حتي فضاي پر سر و صداي هلي کوپتر نيز جاي مناسبي براي استراحت تيمسار است . او دقايقي به خواب مي رود . که البته ديري نمي پايد که در کنار پاسگاه سرا فرود مي آييم . در مقابلمان تعداد زيادي کندوي زنبور عسل ديده مي شود . سه نفر از اعضاي هيأت را که از صبح به اين محل آمده اند با خود همراه کرده و دوباره به پرواز درمي آييم . در بين راه از چهار قسمت : الف ـ شهر سقز ، پادگان سقز ب ـ کوههاي کوچک بالا و کوچک پايين ج ـ کوه تولکه ـ پايگاه تولکه دـ کوه نعل شکن مشرف به شهر بوکان فيلمبرداري مي شود و بعد در کوه نعل شکن فرود مي آييم و در اين فاصله ، نوبت به تجديد قواي هلي کوپتر مي رسد تا کمي دور از صحنه و هياهوي رزمندگان دهه 60 سوختگيري کند . اکنون سه پايه هاي دوربين ها علم شده اند و سرتيپ دوم انصاري از آن روزها مي گويد :

" در عمليات آزادسازي بوکان ،‌من به عنوان فرمانده ي گروهان 127 ارکان به همراه سروان اسدي انجام وظيفه مي کردم . مأموريت اوليه به من سپرده شد قرارگاه عملياتي تيپ در ده سرا مستقر شد و توسط سرهنگ رامتين ـ فرمانده ي تيپ ـ هدايت مي شد .ابتدا سعي کرديم هدف واسطه اي را در شهر نزديک بوکان که ارتفاع تولکه و ارتفاع 1676 بود در 7/7/60 تصرف و تأمين کنيم و پس از استقرار ، بايگان شماره ي  1 در يک روز بخصوص حرکت کنيم و همزمان شهر بوکان را آزاد کنيم .

و در ساعت 2 بامداد 11/7/60 با تيپ 30 گرگان حرکت کرديم و به سمت ارتفاعات نعل شکن آمديم و به خواست خدا با کمترين تلفات و درگيري آنجا را گرفتيم "

سرتيپ 2 محمدباقر آشتياني ( باقر دانش ) نيز از خاطرات خود چنين برمي شمارد :

" در سال 60 به عنوان معاون گردان 127 پياده تيپ 2 سقز حضور داشتم و در تابستان همان سال به دنبال تشکيل قرارگاه شمال غرب ، مأموريت آزادسازي بوکان از سمت جنوب به تيپ 2 سقز ابلاغ شد و از آن تيپ به گردان 127 ابلاغ شد . سرهنگ رامتين پس از توضيحات لازم ، قرارگاه تيپ را در پاسگاه سرا مستقر کرد و گفت از آنجا براي انجام عمليات طرح ريزي کنند، شناسايي ها انجام شد . قرار شد که دو پايگاه را ابتدا تصرف کنيم ، در 6/7/60 از سرا حرکت کرديم تا ارتفاعات تولکه را در شهر بوکان بگيريم . در سمت شمال بوکان هم قرارگاه شمال غرب با تيپ 30 گرگان ،‌عمليات پاکسازي بوکان را انجام مي داد . اين تيپ با هماهنگي قبلي ، قرار شد در 11/7/60 از دو طرف ،‌نيروها را وارد بوکان کنند . در ساعت 2 شب 11/7/60 يک گروهان ما از خط سوم عبور کرد و توانست نعل شکن را تصرف کند و با روشن شدن هوا ، از دو طرف وارد شهر شدند . باقيمانده ي ضد انقلاب را شکست دادند و با درگيريهاي نه چندان زيادي ،‌توانستند شهر را تصرف کنند و در ساعت 11 مورخ 11/7/60 عمليات پايان يافت . ‌

با آمدن هلي کوپتر به دستور تيمسار آخرين تصاوير هوايي از شهر بوکان نيز ضبط مي شود و بعد در حالي که بيشتر افراد خواب هستند ، يکراست به طرف مراغه مي رويم .در بين راه ،‌صياد به خلبان مي گويد : ‌اگر مسير را بلد نيستي از بناب چک کن ! و هنگامي که بر فراز شهر بناب قرار مي گيريم از روي نقشه جهت را مي يابد و به خلبانها مي گويد : "‌اگر بناب باشد ، هدينگ کنيد و در 60 درجه برويد . "‌

به شهر مراغه مي رسيم و بر فراز پادگان مراغه، چرخي مي زنيم ، ولي اثري از هواپيما ديده نمي شود . گويي هواپيما در فرودگاه تبريز به زمين نشسته و ما بايد خود را به تبريز برسانيم .

10دقيقه به 6 بعد از ظهر است که ناهار مي خوريم . بين صرف غذا ، صداي اذان مغرب شنيده مي شود وضو مي گيريم و آماده ي اقامه ي نماز جماعت مي شويم . بعد از نماز با اتوبوس راهي تبريز مي شويم . انتظارمان در پايگاه دوم شکاري تبريز با خبري که تيمسار رياحي آورد ،‌به روز بعد گره خورد . او گفت که روحيه ي خلبان خوب نيست و بهتر است که شب را اينجا باشيم و فردا صبح ـ ان شاء الله ـ مي رويم تهران .

در داخل هواپيما و قبل از حرکت ، صياد با خواندن دعا و ذکر صلوات مي گويد :

" ما از حقمان نمي گذريم ، چون بعد از نماز صبح صحبت نکرديم ! اما حالا صحبت مي کنيم ، چند مسأله را متذکر مي شوم :‌ـ بر حسب احساس مسئوليتمان نسبت به شما بود که صلاح در اين ديديم امروز صبح به سمت تهران حرکت کنيم 2ـ زحمات و تلاشهاي شما بود که اين حرکت را موفق کرد . 3ـ براي اين که دست خالي برنگرديد ، براي شما هديه اي و سوغاتي به رسم يادبود تهيه شده است ،‌به قيمتش نگاه نکنيد . ما نيت کرديم شما به خانه که مي رويد ، دست خالي نباشيد "

ميانه راه صياد مرا نزد خود فرا مي خواند و مي گويد : "خسته نباشي ، دفعه قبل ،‌فرصت نشد تا از شما شخصاً تشکر کنم و ‌با او درباره ي سخنراني زيبايش در حسينيه پادگان مهاباد صحبت مي کنم.

صياد برايم دعا مي کند و پيشانيم را مي بوسد و من آنچه را که بايد از اين سفر ماورايي مي گرفتم ، گرفتم . 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده