امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۰۷
نوید شاهد: براي شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري از ارتش مأمور شدند .

ناگفته های جنگ(14)؛ و هنگامي كه ياري خدا فرا رسد

براي
شناسايي عمليات فتح المبين آقاي مرتضي صفار از سپاه و سرتيپ دو معين وزيري
از ارتش مأمور شدند . منطقه اي به وسعت 2000 کيلومتر مربع براي آزادسازي
اين عمليات در نظر گرفته شده بود . اين منطقه از شمال به ارتفاعات سپتون ،
عين خوش و يکي از ارتفاعات مهم منطقه به نام ممله محدود مي شد . از شرق به
پشت رودخانه کرخه و از جنوب به طرف دشت ليخزر و تنگه رقابيه و ارتفاعات
ميشداغ ادامه داشت .


قرار بود عمليات از چهار محور انجام شود .


در
بررسي زمان عمليات به مشکل برخورديم . قرار بود عمليات در اوايل فروردين
1361 آغاز شود ولي هرچه که به اين زمان نزديک مي شديم هوا کاملاً تاريک مي
شد و آسمان بدون ماه مي ماند . با اين حساب احتمال داشت نيروها راه را گم
کنند و اوضاع به هم بريزد .


براساس
جدول روشنايي ماه حساب کرديم و ديديم که روز هفده يا هجده فروردين هوا
روشن است . يعني بايد مدتي صبر مي کرديم و زمان عمليات را عقب مي انداختيم .


از
طرفي ،دشمن بو برده بود که قصد حمله داريم و مي دانست که يکي از محورهاي
مورد نظر ما غرب رودخانه ی کرخه است . ارتفاعات آن سوي رود براي دشمن خيلي
مهم بود و همين طور براي ما . صدام گفته بود اگر ايراني ها بتوانند آن
ارتفاعات را بگيرند ، من کليد بغداد را به آنها مي دهم !


هنوز
براي آغاز عمليات به يک زمان قطعي نرسيده بوديم که دشمن پيشدستي کرد و در
اين محور دست به حمله زد . فشار زيادي روي نيروهاي ما وارد آورد . اين براي
ما غير قابل تحمل بود چون نيروهاي ما در اين محور پشتشان به آب بود و مي
ريختند توي آب .


تا
آمديم بجنبيم دشمن از محور دوم يعني رقابيه هم حمله کرد . از نظر نظامي
اين کار حساس و ظريف بود . با اين کار تمام طرح حمله ما به هم مي خورد .
معلوم بود که دشمن مي خواهد ما را در موضع انفعالي قرار بدهد و ابتکار عمل
را به دست بگيرد .


بدجوري
گيج شده بوديم که چه بکنيم . طرح را براي حمله از چهار محور ريخته بوديم و
فقط دو محور باقي مانده بود . عمليات در آن دو محور هم اصلاً با محاسبات و
معيارهاي تخصصي نمي خواند .


سرانجام
به اين نتيجه رسيديم که خدمت حضرت امام برسيم و ببينيم نظر او در اين
اوضاع آشفته چيست ؟ بايد از راهنمايي ايشان استفاده مي کرديم . چون هر دو
فرمانده ی اصلي عمليات يعني من و آقاي رضايي نمي توانستيم همزمان منطقه را
ترک کنيم ، قرار شد آقاي محسن رضايي خدمت امام برسد .


زمان
تنگ بود . حساب کرديم ديديم اگر او با هواپيماي معمولي برود ، فقط رفت و
برگشت آن سه ساعت طول مي کشد .مدتي هم در ترافيک تهران وقت صرف خواهد شد .
سرانجام به اين نتيجه رسيديم او را با هواپيماي جنگي به تهران بفرستيم .
شهيد خلبان حق شناس که از نيروهاي انقلابي ارتش بود و هواپيماي
F-5 آموزشي را هدايت مي کرد ، گفت :


"
ما مجاز نيستيم داخل هواپيما غير از خلبان ، کس ديگري را سوار کنيم ولي من
مي توانم به تنهايي جنگنده را هدايت کنم و همراه خودم يک نفر را در عرض
بيست دقيقه به تهران ببرم و ظرف همين مدت هم برگردانم . "


سرعت جنگنده F-5
بيش از صوت است . براي همين کسي که مي خواهد در کابين اين هواپيما سوار
شود ، بايد کلي آزمايش بدهد . آقاي رضايي گيج شده بود که چه بکند !


او
سوار هواپيماي جنگي شد و به تهران رفت و بعد از حدود سه ساعت برگشت . همه
دورش جمع شديم تا ببينيم نظر امام چيست . گفت : " خدمت امام رسيدم و عرض
کردم وضع خيلي خراب است و واقعاً درمانده ايم که چه بکنيم . مهمات کم داريم
و نيروهايمان کم است . دشمن حمله کرده و فشار مي آورد . اصلاً منطقه حالت
عجيبي پيدا کرده . خواهش کردم ايشان حداقل استخاره اي بکنند که حمله بکنيم
يا نه."


امام
فرموده بودند : " من استخاره نمي کنم ولي خود شما برويد با حضور قلب و نيت
خالص قرآن را باز کنيد . نگران نباشيد ، حتماً کارتان حل مي شود . برويد
اين کار را انجام بدهيد . "


قرآن
را باز کرديم . سوره فتح آمد . خيلي جالب بود ! آقاي محمدزاده ، از بچه
هاي سپاه اين سوره را چند بار خواند و حال عجيبي در همه پيدا شد . قوت
گرفتيم و آن تفکر تخصصي را در خودمان مقداري کور کرديم . چاره اي نداشتيم .
اگر ميخواستيم براساس تخصص نظامي عمل کنيم ، همه چيز جواب منفي مي داد .


به
فرماندهان دستور قاطع داديم که آماده باشند تا دير نشده از دو محور باقي
مانده عمليات کنيم . سرانجام برخلاف تمامي علوم و فنون نظامي و جنگي عمليات
را از دو محور شروع کرديم . اين اصلاً براي دشمن قابل درک نبود ، و همين
طور براي خود ما !


محور
اول سه راهي دهلران ، پل نادري و دامنه ارتفاعات سپتون بود . محور دوم ،
طرف عين خوش بود . فاصله ی اين دو محور با هم حدود شصت کيلومتر بود . اين
فاصله زيادي بود و الحاق دو محور به يکديگر بسيار مشکل بود. ديگر اين که ما
در دامنه ی کوه قرار مي گرفتيم و نمي توانستيم از تانک استفاده کنيم .
تانک ها نمي توانستند از ارتفاع بگذرند ولي دشمن دشت وسيعي در اختيارش بود و
به راحتي مي توانست براي دفع حمله ما از قدرت زرهي اش بهره بگيرد . ديگر
اين که دشمن بر منطقه تسلط داشت و مي توانست از سه محور حمله کند .


حمله
ی فتح المبين آغاز شد . در شب اول حمله نيروها توانستند به سرعت از منطقه
پل نادري دزفول سه راهي دهلران و عين خوش پيشروي کنند . خط دشمن خيلي زود
شکست . دشمن براي باز پس گيري مناطق از دست داده حملات سنگيني را شروع کرد .
از تنگه ابوقريب جلو مي آمد تا يال 251 را بگيرد . اينجا براي ما خيلي مهم
بود.


نيروهاي
ما از اين يال فقط مي توانستند به طرف شمال پدافند و از مواضع فتح شده
دفاع کنند . براي جلوگيري از پيشروي دشمن ، تيپ دو زرهي دزفول را به تنگه
فرستاديم تا با تانک جلو تانک را بگيريم . تعداد تانکهاي تيپ محدود بود ،
در عوض عراقي ها از اين نظر خيلي قوي بودند . تيپ دو به دشمن حمله کرد . در
همان يورش اول هشت دستگاه تانک را از دست داد .


سوختن
تانک ها در روحيه نيروها اثر گذاشت . ناگهان ديدم تيپ عقب نشيني کرد . اين
عقب نشيني يعني اين که کاري از ما ساخته نيست و دشمن با خيال راحت مي
تواند تنگه را بگيرد !


با
هلي کوپتر خودم را به آنجا رساندم . متوجه شدم فرمانده ی تيپ ترسيده است .
در ميانشان فرمانده ی گرداني بود به نام لهراسبي ،خرم آبادي بود . او شجاع
و فداکار بود او را از عمليات طريق القدس مي شناختم . گفت : " مي روم تانک
هاي دشمن را مي زنم . "


با ديدن اين روحيه ، گفتم : " تو از همين الان فرمانده ی تيپ هستي . "


باورش نمي شد . گفت : " مگر در ميدان جنگ مي شود کسي را فرمانده تيپ کرد ؟"


گفتم : " بله مي شود ، اين هم درجه ات ! "


لهراسبي
شد فرمانده تيپ و رفت جلو ، تيپي که چند تانک از دست داده بود و روحيه اش
آن گونه بود ، توانست چنان مقاومتي بکند که دشمن مجبور به عقب نشيني شد !


هر
لحظه، امکان داشت که نتوانيم اين محور را حفظ کنيم . عراقي ها داشتند يگان
هاي زرهي شان را براي يک حمله ی سخت آماده مي کردند . پس از صحبت با آقاي
محسن رضايي به اين نتيجه رسيديم اگر در اين قسمت توقف کنيم و بخواهيم همين
طور دفاع کنيم ، اوضاع خطرناک است و دشمن محور را از دستمان مي گيرد . بايد
در اين قسمت حمله را ادامه مي داديم .


قرار
شد عمليات را از پل نادري و محور کوت کاپون و سه راهي دهلران به طرف
ارتفاعات رادار ادامه بدهيم . پس از هماهنگي در قرارگاه مرکزي ، به قرارگاه
عملياتي در پل نادري رفتيم . همه يگان ها اعلام آمادگي کردند .


ساعت
هفت و نيم شب آماده حرکت شديم . بايد سر ساعت دوازده و نيم شب فرمان حمله
را با رمز مقدس يا زهرا (س) صادر مي کرديم . ساعت هفت و نيم ،همه ی نيروها
راه افتادند و جلو رفتند .


يک
ساعت بعد يکي از نيروهاي اطلاعات و عمليات اطلاع داد که 150 دستگاه تريلي
تانک بر از تنگه ی ابوقريب عبور کرده اند . دشمن آنها را از مسير فکه عبور
داده و آورده بود به طرف تنگه ابوقريب و تپه هاي علي گره زد ؛ درست در همان
جايي که ما پيش بيني کرده بوديم که دشمن تک خواهد کرد . البته احتمال داده
بوديم که دشمن از آنجا با تانک حمله بکند ، ولي فکر نمي کرديم با اين سرعت
دست به کار شود . معلوم بود که اول صبح حمله خواهد کرد .


با
اين خبر ، وحشت عجيبي بر اتاق حاکم شد . واقعاً وحشت آور بود . با اين
حساب ، کارمان ساخته بود . دستپاچه شروع به تجزيه و تحليل روي نقشه کرديم .
نتيجه اين شد که اگر دشمن اين کار را انجام دهد ، کارمان تمام است . يک
تعدادینيرو را فرستاده ايم تا بروند جلو ، يک عده هم اينجا هستند ، دشمن
همه را منهدم خواهد کرد و ديگر براي ما توان و نيرويي نخواهد ماند .


ساعت
يازده شب تصميم گرفته شد که بگوييم نيروها برگردند . با اين کار حداقل يک
تعداد نيرو که به کمک آنها خط را حفظ کنيم ، باقي مي ماند .


وقتي
خواستم بروم و اين دستور را ابلاغ کنم ، واقعاً پاهايم همراهي ام نمي
کردند . آنها را به زحمت به دنبال خود مي کشيدم . همين که خواستم تماس
بگيرم و بگويم نيروها برگردند ، به ذهنم رسيد يک جلسه خصوصي با سه يا چهار
نفر از افراد متخصص که در قرارگاه هستند و من رويشان حساب مي کنم ، داشته
باشيم و ببينم نظر خصوصي آنان چيست .


برگشتم و آقاي غلامعلي رشيد را خواستم . به او گفتم : " با همه ی اين حرفها ، ته قلبت چيست ؟ چه مي بيني ؟ "


گفت : " والله ، اوضاع خيلي خراب است ولي ته قلبم اميدوارم که نيروها امشب موفق شوند . "


گفتم : " پس چرا در جلسه آن گونه نظر دادي ؟ "


گفت : "خب ، چه بگويم ؟ به چه دليل اين گونه نظر بدهم ؟ "


شهيد
حسن باقري را هم خواستم و ديدم او هم همين گونه مي گويد . تيمسار حسني
سعدي را که فرمانده لشگر 21 حمزه بود خواستم و نظر او را به عنوان کسي که
تحصيلات عالي دارد و متخصص و متعهد هم هست ، جويا شدم . گفت : " من هم
اصلاً راغب نيستم و دلم نمي خواهد که نيروها برگردند . "


با
تعجب ديدم در اعلام نظر فردي همه حرف دلشان را مي زنند و نظر قلبي شان را
ابراز مي کنند ولي در جلسه جمعه با زبان تخصص حرف مي زنند ! تصميم قطعي ام
را گرفتم و گفتم به نيروها نمي گويم برگردند .


ساعت
دوازده و نيم شب بود ، يعني لحظات و شرايطي که انتظار داشتيم نيروها اعلام
کنند به محور اصلي رسيده اند تا حمله را آغاز کنند . خبري از اعلام
رسيدنشان نشد . وقتي با بي سيم سؤال کرديم که در چه وضعي و کجا هستيد ،
فرمانده شان خونسرد و با آرامش گفت : " فعلاً داريم مي رويم و هنوز به دشمن
نرسيده ايم . اگر رسيديم ، خبرتان مي کنيم . "


ساعت
دو و نيم بامداد شد . گذشت هر لحظه براي ما سخت و جانکاه بود . زمان با
وحشت مي گذشت . کم کم از تصميمي که گرفته بودم ، داشتم پشيمان مي شدم و
خودم را سرزنش مي کردم که چرا اين کار را کردم و گذاشتم آنها بروند نکند
اشتباهي مي روند ؟ اگر به طرف تپه نمي رفتند ، حتماً به قلب دشمن مي رفتند .


ساعت
سه و نيم شد . چيزي ديگر به روشني هوا نمانده بود . شايد يک ساعت مانده
بود تا هوا روشن شود و اين يعني خطر براي نيروهاي ما . ناگهان متوجه شدم که
فرمانده ی نيروها خيلي خونسرد گفت : " به بيست متري دشمن رسيده ايم . "


چون هوا تاريک بود ، آنان نزديک ترين حد جلو رفته بودند .


حالت
عجيبي اتاق جنگ را فرا گرفت . اوضاع و احوال آن لحظه قابل توصيف نيست .
اصلاً نمي توانستيم دستوري صادر کنيم . نيم ساعت مانده بود به روشني هوا .
نيروها از ساعت هفت و نيم شب تا سه و نيم صبح راهپيمايي کرده و خسته و
کوفته بودند .


بگويم در روشنايي روز به دشمن حمله کنند ؟ آن هم با دشمني که تانک هايش را آماده حمله گذاشته است ؟


چاره
اي نبود جز اين که دستور بدهم . به هر صورتي که بود بر اضطراب و هيجاناتم
غالب شدم و رمز مقدس عمليات را که يا زهرا (س) بود ، به فرمانده ابلاغ کردم
تا حمله را شروع کنند .


پس
از اعلام رمز ، همه ی آنها که در قرارگاه بودند رو به قبله نشستند و شروع
کردند به خواندن دعاي توسل . دعا با حالتي خاص خوانده شد . همه عاجزانه و
مخلصانه از خدا طلب کمک مي کردند .


همه در حال دعا بوديم . بيسيم ها براي خودشان صحبت مي کردند . کسي به صداي آنها توجه نداشت .


يک
ساعت در چنين حالي بوديم که ناگهان متوجه شدم بيسيم ها خبر مي دهند نيروها
وارد قرارگاه فرماندهي دشمن شده اند . با شنيدن اين خبر مو بر تنمان راست
شد . در مسيري که به قرارگاه فرماندهي دشمن مي رسيد ، چندين تيپ زرهي و
پياده دشمن روي ارتفاعات مستقر بودند . چطور نيروهاي ما توانسته بودند آنها
را رد کرده و قرارگاه را تصرف کنند ؟


حالا
ديگر شده بوديم گيرنده پيام بيسيم ها ، بدون اين که چيزي براي گفتن داشته
باشيم . همه کارها به خواست خدا پيش مي رفت . خبر رسيد فرمانده يکي از تيپ
هاي دشمن را اسير کرده اند . اين براي کسب اطلاعات بهترين چيز بود . گفتيم
او را فوراً به قرارگاه آوردند . شروع کرديم به پرس و جو درباره ی وضعيتشان
و کاري که مي خواستند بکنند .


مي
گفت : " فکر کرده بوديم که شما از دو محور کار خواهيد کرد . مطمئن بوديم
که شما حمله را ادامه مي دهيد . ولي از کجا ؟ نمي دانستيم . براي همين
فرمانده به ما ابلاغ کرده بود که تا ساعت سه صبح آماده باش هستيد . تا اين
ساعت همه پشت سلاح و تانک آماده بوديم ، ولي خبري نشد . آن وقت گفتند اگر
اينها مي خواستند حمله کنند تا حالا آمده بودند ، ايراني ها روز حمله نمي
کنند . گفتند حالا که نيامدند ديگر حمله نمي کنند . با خيال راحت به سنگرها
رفتيم و حتي لباس هايمان را هم درآورديم و گرفتيم خوابيديم . حدود نيم
ساعت بعد وقتي از خواب پريديم ، ديديم ايراني ها بالاي سرمان هستند ! "


راستي
چرا اين طوري شده بود ؟ طبق برآوردي که ما کرده بوديم ، مسير حمله بايد در
پنج ساعت پيموده مي شد . به همين دليل از ساعت هفت و نيم نيروها را راه
انداخته بوديم تا دوازده و نيم به خط عراقي ها برسند و عمليات را شروع کنند
. اما به دليلي که ما نفهميديم ، نيروهاي ما مسير پنج ساعته را هشت و نيم
ساعت رفتند و هنگامي بالاي سر دشمن رسيدند که آنها ديگر احتمال حمله را نمي
دادند !


ساعت
ده صبح ارتفاعات سايت (رادار) کاملاً فتح شد ولي تا پيدا کردن جاي مناسب
براي دفاع بايد حمله را ادامه مي داديم . کم کم راه ها خودش به لطف خدا باز
مي شد . ما قصد داشتيم حمله را از محورهاي ديگر هم ادامه بدهيم . سه لشگر
ديگر نيز شروع به حمله کردند و ديگر لحظه به لحظه اخبار خوشحال کننده مي
رسيد .


با
گذشت چهار روز از عمليات طرح هايي که براي ادامه کار ريخته مي شد ، کار ما
نبود بلکه رزمندگان با ادامه تهاجم طرح ريزي مي کردند و ما تنها کار آنها
را تأييد مي کرديم . مثلاً گفتند الان در فلان منطقه هستيم چه کار کنيم ؟
ما گفتيم : " برويد چنانه را بگيريد . "


ساعتي
بعد بيسيم مي زدند و مي گفتند : "الان که ساعت يک شب است چنانه را گرفتيم .
حالا کجا برويم ؟ " گفتيم : " برويد ارتفاعات سيبو را بگيريد . "


مدتي نگذشت که اعلام کردند از آنجا هم رد شده اند و دارند ارتفاعات برغازه را مي گيرند
! در اينجا من واقعاً شک کردم . چون اين ارتفاعات آخرين نقطه ی هدف بود .
به آقاي رضايي گفتم : " باورم نمي شود که آنها به برغازه رسيده باشند چون
بين سيبو و برغازه حدود سه کيلومتر فاصله است . اين دو تپه شبيه هم هستند ،
آنها به سيبو رسيده اند ، فکر مي کنند برغازه را گرفته اند ! "


قرار
شد براي بهتر آشنا شدن با وضعيت منطقه ی خودمان برويم جلو . هنوز به منطقه
وارد نبوديم و دقيقاً نمي دانستيم کجا در دست ماست و کجا در دست عراقي ها .
از روي نقشه ،محل را مشخص کرديم و با هلي کوپتر روي محور چنانه به طرف
برغازه رفتيم . به چنانه که رسيديم ، ترسيديم جلوتر برويم . گفتيم الان اوج
درگيري است و ممکن است با دشمن قاطي شويم . روي تپه اي نشستيم . جلوي وانت
تويوتايي را گرفتيم و پشت آن سوار شديم و رفتيم جلو . به سيبو که رسيديم ،
پرسيديم نيروها کجا هستند . گفتند جلوترند . با همان ماشين رفتيم جلوتر ،
به طرف برغازه . رفتيم روي گردنه برغازه که بر دشت وسيعي مشرف است . ناگهان
متوجه شديم دشمن روي ما ديد دارد . تا آمديم بجنبيم ، يک گلوله تانک کنار
ماشين منفجر شد و شيشه هاي آن را شکست ولي کسي زخمي نشد .


رفتيم
به ديدگاهي که قبلاً دشمن روي ارتفاع برغازه درست کرده بودند تا منطقه را
با دوربين بررسي کنيم . مثل اين که دشمن متوجه ما شده بود ، چون يک گلوله
تنظيم کرد و زد . به دنبال آن چند گلوله روي ديدگاه و اطراف آن زد . هر آن
امکان داشت گلوله بعدي روي ديدگاه بخورد . وقتي مطمئن شديم نيروها روي
ارتفاع برغازه و تنگه آن تسلط دارند ، پياده ارتفاع را پايين آمديم تا
برگرديم .


بدين
ترتيب عمليات فتح المبين انجام شد . در اين عمليات 2000 کيلومتر مربع از
خاک ما آزاد شد و 16500 نفر از نيروهاي عراقي را به اسارت گرفتيم . يک تيپ
زرهي عراق را با تمام تجهيزاتش غنيمت گرفتيم . اين تيپ هنگام عقب نشيني به
باتلاق افتاده بود . چند ماه صبر کرديم تا زمين خشک شد و آن تانک هاي نو را
بيرون کشيديم . در اين عمليات حوادث جالب زيادي رخ داد از جمله اين که يکي
از بسيجي ها در ارتفاع ممله که شيارهاي زيادي دارد ، هنگام برگشتن ، براي
کاري به يکي از شيارها مي رود . وارد شيار که مي شود ، ناگهان با حدود بيست
نفر سرباز عراقي برخورد مي کند که همه مسلح بودند . سربازها همين که او را
مي بينند دست هايشان را بالا مي برند و تسليم مي شوند .


آن
بسيجي اول يکه مي خورد ولي سعي مي کند خودش را کنترل کند . يکي از اسرا که
فارسي بلد بوده به او مي گويد : " اينجا 800 نفر ديگر هم هستند که در همين
شيارها پنهان شده اند ، اگر ما را نکشي جاي آنها را به تو نشان مي دهم . "


او فکر مي کند و مي گويد : " حالا شما راه بيفتيد ، به سراغ آن ها هم مي آيم . "


آنها
را در يک ستون به طرف نيروهاي خودي مي آورد و قضيه را به فرمانده شان مي
گويد . همه نيروهاي خودي درآنجا چهل نفر هم نمي شده اند . بالاخره با همين
تعداد از شيارها، 800 نفر اسير بيرون مي کشند !


مردم
دلاور شهر دزفول با وانت ، کاميون و هر وسيله اي که داشتند از طريق جاده
علم کوه مي آمدند تا اسرا و مجروحان را به عقب ببرند . جالب اين بود که در
يک کاميون پر از اسير عراقي فقط يک رزمنده ايراني به عنوان نگهبان به
همراهشان مي رفت .


گاهي حتي آن يک نفر خود راننده بود !


در
حين عمليات در حالي که هنوز حمله در دو محور اصلي انجام نشده بود ، فشار
دشمن روي لشگر 77 بسيار زياد بود و همين طور روي يک از لشگرهاي سپاه .
فرمانده ی آن لشگر آمد و گفت : " ما اصلاً مهماتي براي توپخانه نداريم ،
شما يک نامه بدهيد تا بتوانيم مهمات بگيريم . "


درست
چند لحظه قبل از آن خبر داده بودند که در محور علي گره زد ، چند زاغه
مهمات از دشمن گرفته ايم . گفتم تقاضا بنويس . نوشت . زير برگه او نوشتم : "
مراجعه شود به زاغه مهمات دشمن در محور علي گره زد و اطراف آنجا . "


وقتي که نامه را ديد با خنده گفت : " داريد مسخره مي کنيد ؟ "


گفتم : " نه عزيزم ، برو آنجا مهماتت را تحويل بگير ! "


يکي
ديگر از خاطرات خوبم از فتح المبين مربوط مي شود به قبل از عمليات . داشتم
از محور ميشداغ و تنگ دليجان بازديد مي کردم . آقاي احمد کاظمي ، فرمانده ی
لشگر نجف اشرف سپاه گفت : " ما مي خواهيم اين کوه را بشکافيم و يک راه باز
کنيم به جلو . "


در دلم گفتم مگر مي شود اين کوه را به راحتي شکافت ! اين کار زمان مي خواهد و


ده
، پانزده روز بعد که مجدداً براي بازديد به آن منطقه رفتم ، با تعجب ديدم
کوه را شکافته اند ! اتفاقاً من را از همان شکاف کوه براي نشان دادن محور
دشمن جلو بردند . آن روز خيلي خوشحال شدم ، مخصوصاً وقتي بر مي گشتم ديدم
بچه هاي سپاه و ارتش با هم دارند تمرين عمليات و ورزش بدنسازي مي کنند .
احساس خوشي به من دست داد . همه با هم بودند . زيباترين حالت در آنجا اين
بود که نمي شد تشخيص داد کدام ارتشي است و کدام سپاهي و بسيجي ! همه يک رنگ
بودند .


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده