چهارشنبه, ۰۸ اسفند ۱۳۸۶ ساعت ۱۰:۳۳

تا دل ديوانه ام افسون شد از جاودي غم
رو به هر سو مي كنم، آنسوي باشد سوي غم
چون دو قوم غالب و مغلوب در يك سرزمين
غم گرفته خوي با من، من گرفتم خوي غم
غم چنان با تار و پودم بستگي دارد كه من
جاي روي خويش در آيينه بينم روي غم
بس كه ذرات وجودم گرد غم بگرفته اند
اول كوي دلم با غم نوشته، كوي «كوي غم»
باغ باشد يا بيابان؟ وصل باشد يا كه هجر؟
هر كجا باشم بيايد بر مشامم بوي غم
غم چنان آتش به جانم زد كه گويي تا ابد
هست از چشمان خونبارم روان صد جوي غم
اي سحر از قول «صفاري» بگو «پيوند» را
«بندي»ام من سالها در رشته گيسوي غم
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده