يکشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۳۳
در زندگی‌نامه شهید بحرانی از زبان پدرش آمده است: تقریبا 2 سال در جبهه بود. در آنجا دروس حوزوی را به بچه­‌های جبهه یاد می‌­داد. در ادامه زندگی نامه  این شهید والامقام را می‌خوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید محمدتقی بحرانی فرزند علیرضا در سال 1344 در کنگان بوشهر چشم به جهان گشود. او در تاریخ شانزدهم شهریور 1366 از طریق بسیج سپاه ناحیه ویژه قم عازم میادین پیکار حق بر باطل گشت.

شهید بحرانی، علوم حوزوی را در جبهه تدریس می‌کرد

وی در تاریخ بیست و دوم شهریور 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش دشمن بعثی به گلو و دست و پا به درجه رفیع شهادت نائل و در تاریخ بیست و نهم شهریور 1366 طی مراسم باشکوهی پیکر مطهرش در شهرستان مذهبی قم تشییع و سپس در کنار دیگر گلگون کفنان راه اسلام در گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) به خاک سپرده شد. در ادامه زندگی نامه  این شهید والامقام را از زبان پدرش می‌خوانید.

بسم رب شهدا                                                  

اصلیت ما برای پاکستان است. مادر شهید ایرانی است. بچه­ های ما در ایران به دنیا آمدند. محمد تقی بچه اول ما بود. حدودا 20 روز بود که به عراق رفتیم مدتی در آنجا ساکن بودیم بنده در نجف تحصیل می­کردم؛ یک روز محمد تقی مریض شد، غشی شده بود، تا دو سال در عراق بودیم و هر از چند گاهی او غش می­‌کرد.

یک روز نزدیک حاج آقایی به نام «تهرانی» بودم ایشان برای محمدتقی دعا خواند و او خوب شد. او همراه من به مدرسه می­‌آمد؛ یک روز حدودا که پنج سال بیشتر نداشت در یکی از حجره‌­ها ضبط کاستی بود که وقتی آن را دید فکر کرد که رادیو است؛ ناراحت بود، شنیده بود که رادیو و تلویزیون حرام است و با لحن کودکانه گفت: این حرام است چگونه؟ تصمیم گرفتم و گفتم : پسرم این ضبط است نه رادیو اشکالی نداره، چون آن زمان در نجف  رادیو و تلویزیون حرام بود.

حدودا 6 سال داشت، روزی خواستیم به زیارت در سوریه برویم، در گمرک همه مردم تلاش می‌­کردند تا به هر شکل شده، خود و وسایلشان را از مرز عبور دهند؛ چون بعضی از آنها وسایل با خود می‌­بردند تا در آن جا بفروشند، همه مردم ناراحت بودند که چرا گمرک این قدر طول می­‌دهد؛ در این گیرو دار، متوجه شدم که محمدتقی نیست؛

بعد از مدتی گشتن متوجه شدم که او وضو گرفته و می­‌خواهد نماز صبح بخواند، در گوشه‌­ای ایستاد و تکبیر گفت، مردم با تعجب به او نگاه کرده و خندیدند، آنها به هم می­‌گفتند: این بچه را ببین همه مردم تلاش می‌کنند تا از مرز عبور کنند، آن وقت این کودک در این سرما به فکر نماز خواندن است.

در کنار مدرسه شروع به تحصیل در دروس حوزوی کرد. چند سال درس فقه خواند. دلش می‌­خواست ازدواج کند؛ بعد از دیدار خانم‌­های خانه، قرار بر خواستگاری شد. پدر عروس یکی از اساتید حوزه بود، وی از محمد تقی پرسید که چه درسی می­‌خوانی؟  محمدتقی گفت: فقه می‌­خواند.

خود ایشان استاد بودند و می­‌دانستند که محمدتقی چه می­‌گوید. خوب به حرف‌های محمدتقی گوش سپرد سپس گفت: از نظر بنده مشکل نیست، فقط نظر عروس مهم است، اگر ایشان مشکلی نداشتند بنده هم حرفی ندارم.

محمدتقی با عروس هم صحبت کرد و عروس هم هیچ مشکلی نداشت، قرار شد تا پس از یک هفته جواب داده شود. بعد از یک هفته وقتی ما می­‌خواستیم جواب بگیریم پدر دختر گفت: ما استخاره کردیم، خوب نیامد و شرمنده‌­ایم.

جواب آنها منفی بود. محمدتقی بعد به ما گفت که کلا قسمت نیست که من ازدواج کنم و بعد از آن موضوع به جبهه رفت. تقریبا 2 سال در جبهه بود. در آنجا دروس حوزوی را به بچه­‌های جبهه یاد می‌­داد. در آنجا امام جماعت بود و تبلیغ دین می­‌کرد.

محمدتقی در سن 22 سالگی در شلمچه شهید شد، در مراسم هفت شهید دختر همان حاج آقا با یک دسته گل بر سر مزار شهید نشست و گریه کرد. والسلام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده