هم‌رزم شهید «علی‌اکبر قاسم‌پور» نقل می‌کند: «قرار گذاشتیم نوبتی برویم جبهه. برادر بزرگش شهید شده بود. پدر و مادر پیرش دلشکسته بودند و نیازمند مراقبت. من رفتم جبهه و او ماند. بوی عملیات را که شنید، ساکش را بست و آمد. گفتم: قرارمون این نبود، چرا اومدی؟ گفت: نمی‌خواستم از قافله عقب بمونم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی‌اکبر قاسم‌پور» بیستم مرداد ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش رمضان، کارگر کارخانه آجر سفال بود و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد. برادرش علی‌اصغر نیز به شهادت رسیده است.

نمی‌خواستم از قافله شهادت جا بمانم

شهادت برادرش را تاب نیاورد

هنوز چهلم برادرش علی‌اصغر نشد که ‌کوله‌بارش را بست برای جبهه. هرچه گفتم: «که نرو!» قبول نکرد. گفتم: «درسِت چی می‌شه؟»

ساکش را آورد و باز کرد. دیدم کتاب‌های درسی را هم برداشته. گفت: «همون‌جا درسم رو می‌خونم.»

(به نقل از مادر شهید)

سرزنش برای بیت‌المال

سه نفر بودند. نگهبانی می‌دادند که چند تیر شلیک کردند؛ بی‌هدف. فرمانده پایگاه هر سه نفر را بازخواست کرد و گفت: «اینجا کردستانه.»

آن‌ها را تنبیه کرد به سه روز ظرف شستن و نظافت و جریمه کرد به هر فشنگ سی تومان. علی‌اکبر پول به اندازه کافی نداشت. قول داد که هر وقت از سمنان برایش پول فرستادند، جریمه‌اش را بدهد. دیدم علی‌اکبر گریه می‌کند.

گفتم: «اتفاقی بود که افتاد.» فکر می‌کردم که برای تنبیه جریمه و توپ‌وتشر فرمانده ناراحت است و گریه می‌کند.

گفت: «خدا منو می‌بخشه که بیت‌المال رو هدر دادم؟» همیشه خودش را بابت آن قضیه سرزنش می‌کرد.

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدحسن حمزه)

حاضرم جونم رو فدای امام کنم!

یک چیزی را از من پنهان می‌کردند. دلم شور می‌زد. ‌اکبر جبهه بود و من نگران او. می‌گفتم: «نکنه خدای نکرده ...» باز به خودم دلداری می‌دادم و به خدا توکل می‌کردم.

یک روز همسرم آمد و گفت: «برات هدیه آوردم.» پشت سرش علی‌اکبر هم آمد. از خوشحالی فریاد کشیدم و دویدم طرفش. بدنش سوخته بود. دلم ریش شد.

گفتم: «چه بلایی سرت اومده؟»

همسرم گفت: «چیزی نشده. دیگه خوب شده.»

علی‌اکبر گفت: «این که سهله، حاضرم جونم رو فدای امام کنم!»

(به نقل از خواهر شهید)

قافله شهادت

داماد خانواده‌شان که شدم، قرار گذاشتیم نوبتی برویم جبهه. برادر بزرگش شهید شده بود. پدر و مادر پیرش دلشکسته بودند و نیازمند مراقبت. من رفتم جبهه و او ماند. بوی عملیات را که شنید، ساکش را بست و آمد.

گفتم: «قرارمون این نبود، چرا اومدی؟»

گفت: «نمی‌خواستم از قافله عقب بمونم.»

گفتم: «پدر و مادرت چی؟»

گفت: «خدا که هست.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدحسن حمزه)

 

انتهای متن/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده