چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۶
کتاب «راز درخت كاج» زندگینامه شهيده زينب کمائی، نوشته معصومه رامهرمزی، که توسط نشر شاهد منتشرشده است. خاطره‌ خواندنی از لحظات ابتدایی شهادت زینب کمایی از زبان مادرش در این کتاب آمده است که می‌خوانیم.

خاطره‌ای خواندنی از لحظات ابتدایی شهادت زینب کمایی

نویدشاهد؛ مادرم دو روز قبل از تشییع زینب، سراغ چمدان‌هایش رفت. از توی یک چمدان قدیمی، کفن کربلایش را درآورد؛ کفنی که ۳۵ سال پیش که من نه ساله بودم از کربلا خریده بود و همه دعاها را روی آن نوشته بود. مادرم کفن را از بین الحرمین خریده بود. او کفن را آورد و گفت: «کبری، این کفن قسمت زینب است. زینب که عاشق حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) است، باید توی پارچه‌ای پیچیده شود که بوی حسین(ع) و عباس (ع) را می‌دهد.»

صد و شصت شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند و زینب هم به آن‌ها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکهٔ شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم. اصلا گریه نمیکردم فقط می‌خواندم «شهیدان زنده اند، الله اکبر... به خون آغشته اند، الله اکبر... نگویید مرده‌اند الله اکبر... زینب زنده است، الله اکبر... نگویید مرده است، الله اکبر ... مرگ بر منافق... خط سرخ شهادت، خط آل محمد... روح منی خمینی، بت شکنی خمینی...»

می‌خواستم صدایم را همه بشنوند؛ مخصوصاً منافقین؛ باید آن‌ها می‌شنیدند که زینب تنها نیست؛ مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند.

وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند، با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبه روی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت.

تازه فهمیدیم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود؟ آشنایی که صندوق صندوق میوه می‌آورد... آن آشنا زینب بود. مادرم که درخت کاج را دید، توی سینه‌اش کوفت و گفت: «کبری به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را می‌گیرد و زیر درخت کاج می‌برد.» من یک میوه کاج برداشتم.

باید این میوه را کنار هفت میوه‌ای که زینب جمع کرده بود می‌گذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع آمده بودند، دور قبر زینب می‌آمدند و سئوال می‌کردند: «این دختر کجا شهید شده؟... در عمليات فتح المبین بوده؟» من هم با سربلندی جواب می‌دادم این دختر به دست منافقین شهید شده است.

روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم، انگار یک تکه از جگرم، انگار قلبم آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بود که همان‌جا بمانم و به خانه برنگردم. اما به خودم و زینب قول داده بودم آن‌طور رفتار کنم که او می‌خواست.

بعد از خاکسپاری زینب، خواب دیدم که زینب آمده و به من می‌گوید: «مامان، غصه مرا نخوری. برای من گریه نکن. من حوزۀ نجف اشرف درس می‌خوانم.»

آن شب توی خواب، خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود، حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود. چندین روز پی در پی در خانه مراسم گرفتم. بعد از تعطیلات، مدارس باز شدند و گروه گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ما می‌آمدند و دسته جمعی سرود می‌خواندند. بعضی‌ها شعر می‌خواندند.

همه می‌دانستند که زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می‌کرده است. بچه‌های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند. بعضی از کسانی که به خانه ما آمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند، وقتی وصیت‌نامه او را می‌خواندند و با فعالیت‌هایش آشنا می‌شدند، باور نمی‌کردند که زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است.

روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت‌ نامه، همه جا نامش را زینب نوشتیم. روی قبر هم نوشتیم «زینب کمایی (میترا)». یک روز یکی از دوست‌های زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت: «زینب به من گفته بود اگر شهید شدم. به مادرم بگو آش نذری بدهد. من نذر شهادت کرده‌ام.»

دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است. روز بعد، آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی‌هایش و همسایه‌ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ابوالفضل (ع) کرده بودم. نذر کرده بودم اگر زینب به سلامتی پیدا شود، سفره ابوالفضل (ع) پهن کنم.

بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه افراد خانواده نگران من بودند. مادرم التماس می‌کرد که: «کبری، گریه کن، جیغ بزن، اشک بریز. این همه غم‌ها را توی دلت تلنبار نکن.»

مهری و مینا مرتب حالم را می‌پرسیدند و می‌گفتند: «مامان، چرا این همه کار می‌کنی؟ آرام باش. گریه کن. غم‌ها را توی دلت نریز.»

آن‌ها نمی‌دانستند که من همه این کارها را می‌کردم که دخترم راضی باشد. چندین روز بعد از خاکسپاری زینب، مهرداد بیچاره بی‌خبر از همه‌جا بعد از شش‌ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد.

او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی خانه رسید هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت به در خانه شوکه شد. او وقتی کلمۀ «خواهرشهید» را دید فکر کرد مینا و مهری در جبهه بلایی سرشان آمده. وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم، مینا و مهری را که دید گیج شد که «خواهرشهید» کیست.  با شنیدن خبر شهادت زینب، سرش را به دیوار می‌کوبید و حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک دخترها را از آبادان بیرون کرده بود حالا باور نمی‌کرد که کوچکترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.

مهرداد آن روز ضربه روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدت‌ها بعد از این جریان، به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود، در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت. بیت اولش این بود:

عزیز و مهربان خواهر تو بودی

همیشه جان فشان خواهر تو بودی

وقتی مهرداد وصیت‌نامه زینب را خواند، به یاد حرف‌های زینب درباره شهادت افتاد. مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان درباره شهادت سؤالاتی پرسیده بود. مهرداد حرف‌های زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس، از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می‌کرد و میگفت: «ای کاش زودتر باورش کرده بودم.» با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آن‌ها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه، اما زینب بیشتر از خواهرها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند.

بعد از شهادت زینب گلزار شهدا خانۀ دوم من شده بود مرتب سر مزار زینب می‌رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت: «من این دختر را خوب می‌شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا می‌آمد. خیلی گریه می‌کرد و با آن‌ها حرف میزد. من همیشه با دیدن او احساس می‌کردم که او شهید می‌شود، اما نمیدانستم چطوری و کجا.»

بعد از شهادت زینب کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد، جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می‌شناسد از خودم خجالت می‌کشیدم که من آن‌طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.

 
خبرنگار:فاطمه سعیدمسگری
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده