خاطرات یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت؛
«اول صبح جشن سردوشی داشتیم، همه لباس‌های منظم پوشیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم و غروب همان روز ما را بردند مسجد تا جناب سروان عطاریان برایمان سخنرانی می‌کرد که شما انشاالله همین روز‌ها تقسیم می‌شوید و همه ما قلب‌مان ۱۸۰ درجه می‌زد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی» یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت است که تقدیم حضورتان می‌شود.

همه ما قلب‌مان ۱۸۰ درجه می‌زد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی»، بیستم اسفند ماه سال ۱۳۴۴، در روستای کلاس از توابع شهر رودبار به دنیا آمد، پدرش مظفر، دستفروش بود و مادرش مادر نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، سیزدهم مرداد سال ۱۳۶۸، در سومار به اسارت نیرو‌های عراقی در آمد و سپس به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۸۱ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر زادگاهش به خاک سپرده شد.

همه ما قلب‌مان ۱۸۰ درجه می‌زد!

بسم‌الله الرحمن الرحیم خاطراتی از شهید اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی در دوران آموزشی در قم – ۳ ماه خدمت ۱۶/۳/۶۵ روز جمعه ما روز جمعه در شهرستان قم به راه‌پیمایی رفته بودیم و مردم همه در کنار ما ایستاده بودند و شعار می‌دادند و می‌گفتند برادر ارتشی خدانگهدار تو بمیرد دشمن خونخوار تو و مادر تمام خیابان‌ها راه را طی کردیم و به مسجد نمازجمعه رفتیم و ما آن روز نمازجمعه را در پشت سر آقای حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا مشکینی را اقامه کردیم.

و بعد از نماز به خط شدیم و آمدیم ماشین سوار شدیم برای پادگان؛ و روز دیگر که شنبه بود تاریخ ۱۷/۳/۶۵ صبح به همکاری رفتیم و بعد از همکاری ما را به مسجد بردند تا برایمان سخنرانی کردند و غروب تمرین رژه داشتیم و روز یکشنبه ۱۸/۳/۶۵ اول صبح جشن سردوشی داشتیم، همه لباس‌های منظم پوشیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم و غروب همان روز ما را بردند مسجد تا جناب سروان عطاریان برایمان سخنرانی می‌کرد که شما انشاالله همین روز‌ها تقسیم می‌شوید و ما همه قلبمان ۱۸۰ درجه می‌زد.

روز دوشنبه ۱۹/۳/۶۵ که روز عیدفطر بود اول صبح ما را به مسجد بردند و نماز عید فطر خواندیم و بعد از نماز عید فطر آمدیم جلوی گروهان تا اسم‌ها را بخوانند، ولی هنوز معلوم نیست. بچه‌ها همه ناراحت بودند و بچه‌های شمال می‌خواندند، رقص می‌کردند و غروب جناب سروان محمدی اسم‌ها را خواند که اسم من به ۵۵ هوابرد شیراز افتاده بود و اسم اشرف در ۳۷ زرهی شیراز خیلی ناراحت بودیم که اسم ما را جدا در آمده و از همدیگر سوا شدیم و همان روز جمشید برایمان تلفن زده بود؛ و فردا روز سه شنبه همینطورعلاف بودیم که برایمان از قزوین نادر نامه فرستاده بود و بعد از نهار به ما یک عدد خمیردندان و مسواک و ۳۰۷ تومان پول دادند و ساعت ۵/۴ غروب که یک عده برای اهواز حرکت کردند، بچه‌ها همه ناراحت بودند و همه گریه می‌کردند. با ناراحتی شب را گذراندیم و صبح فردا شد که روز چهارشنبه بود و ما ساعت ۱۱ آماده شدیم و به ما نفری ۱۲۰ تومان دادند. از پادگان حرکت کردیم برای شیراز و ساعت ۲ در قم بودیم و ساعت ۵/۴ دقیقه به دلیجان رسیدیم.

ساعت ۵/۴ بود که به شدت باران می‌آمد و ما در ساعت ۵/۶ دقیقه به شهر باصفای اصفهان رسیدیم و خیلی شهر خوب و قشنگی بود و بعد ساعت ۴۵/۸ دقیقه شب به شهررضا رسیدیم و اینجا جلوی چلوکبابی شهریار ما را پیاده کردند و شام خوردیم و ساعت ۳۵/۹ دقیقه حرکت کریدم و ما آن شب خیلی خاطراتی از کلاس را یاد کردیم و با هم صحبت می‌کردیم و ساعت ۱۱ شب خوابیدیم و تمام ساعت ۱۰/۴ دقیقه به شیراز رسیدیم و ما را جلوی تیپ ۵۵ هوابرد پیاده کردند و از بچه‌ها خداحافظی کردیم و خیلی ناراحت بودیم. چاره نبود. تیپ ۵۵ هوابرد شیراز واحد رزمی چهارماه خدمت- ابراهیم‌پور تاریخ ۲۷/۳/۶۵

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده