« گفتم خواهش می‌کنم شما بعد ازدواجتون می‌خواید برگردید قم؟ حقیقتش اینه که من خیلی بودن در کنار خانواده رو دوست دارم و دلم پر می‌کشه برای پدر و مادرم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

روایت خواندنی از خواستگاری شهید محسن بلندیان

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «محسن بلندیان»، یکم شهریور سال ۱۳۳۸، در شهر قم به دنیا آمد، پدرش حسن و مادرش عذرا نام داشت و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار سیزدهم اسفند ماه سال ۱۳۶۴۵، در خاک عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

روایت خواندنی از خواستگاری شهید محسن بلندیان

همسر شهید محسن بلندیان روایت می‌کند: در مراسم خواستگاری از شهید بلندیان پرسیدم؟ شما چطور شد از قم تشریف آوردید قزوین؟ پاسخ داد: والا برادر بزرگ‌ترم حسین آقا، از سال 54، 55، که برای پیروزی انقلاب فعالیت می‌کردند، از طریق دوستان‌شون با جوونای انقلابی قزوین آشنا شدن و برای فعالیت بیشتر به قزوین اومدن، منم از همون سالا با ایشون به قزوین رفت و آمد می‌کردم، چند باری هم ساواک خدانشناس ما را دستگیر کرد اینکه یکی از پاهای منم موقع راه رفتن می‌لنگه، یادگار همون روزاست...

خلاصه که شکر خدا انقلاب پیروز شد و من و داداش حسین وارد جهاد سازندگی شدیم برای خدمت، حسین آقا این‌جا ازدواج کرد و در قزوین ماندگار شد و الانم با خانمش هنوز در جهاد مشغول خدمت هستن. من دوره‌های امدادگری رو در هلال‌احمر گذراندم و با داروها و پانسمان کمک‌های اولیه تا حدودی آشنا هستم. تا پیش ‌از این با همکاران جهاد برای ارائه خدمات پزشکی رایگان به مناطق محروم استان قزوین می‌رفتیم الان هم که توفیق خدمت تو بهداری سپاه رو پیدا کردم سوالی هست بفرمایید.

گفتم خواهش می‌کنم شما بعد ازدواجتون می‌خواید برگردید قم؟ حقیقتش اینه که من خیلی بودن در کنار خانواده رو دوست دارم و دلم پر می‌کشه برای پدر و مادرم... اما وظیفه اصلی امروز من به‌عنوان یک بسیجی اینه که به اسلام خدمت کنم و گوش به فرمان امام باشم...

الانم که با این اوضاع جنگ هیچ‌چیز معلوم نیست... چون من باید پشت جبهه‌ها را از نظر پزشکی و امدادرسانی تجهیز کنم.. یعنی می‌خوام بگم خودمم نمی‌دونم در آینده چی منتظرمه... ولی ان‌شاءالله اگر شما موافق به این وصلت باشید. سعی می‌کنم جایی برای زندگی کردن براتون مهیا کنم که شما هم راضی باشید. زنده باشید توکل بر خدا. بعد از این حرف من، سرت مثل همیشه پایین بود... اما من دیدم که چه لبخند قشنگی زدی، انگار فهمیدی که بله رو از من گرفته است.

منبع: کتاب سی وپنج (شهید محسن بلندیان به روایت همسر)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده