گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین اشرفی
گفت ، مامان دیگه نمیخوام بهت دورغ بگم . من دارم میرم جبهه . من هم شروع کردم به گریه . گفت ، مامان انقدر بی تابی کردی که از همسایه ها هم خداحافظی نکردم . میگفت ، اگر بلد بودی و میومدی شاهرود . میدیدی که مادر ها چون بچه هاشون از ماشین جا موندند گریه میکنند اونوقت تو برای رفتنم گریه میکنی . بهش گفتم ، برو پسرم خدا به همراهت . کاپشن پدرش و پوشیده بود ولی براش تنگ شده بود . خیلی خوش و قد وبالا شده بود . همسایه نبودند که خداحافظی کنه . من هم گریه نکردم . بغلش کردم و رفت .

مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین اشرفی

در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار حسین اشرفی هستیم .

- سلام علیکم

علیک سلام .

- خوب هستین ؟

الحمدالله .

- خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟

بی پاسخ .

- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم . و خاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . پس لطفا تا جایی که میتونید که به ما کمک کنید .

وقتی شهید به دنیا اومد نام حسین رو کی برای شهید انتخاب کرد ؟

پدرش اسمش رو انتخاب کرد . رفته بود چوپانی و سفارش کرده بود اگر پسر بود اسمش رو حسین بگذاریم .

- خدا رحمت کنه پدر شهید رو ایشون در قید حیات نیستند تا با خودشون حرف بزنیم . ایشون از همون ابتدا چوپان بودند ؟

نه ، سرباز بود و تازه از سربازی برگشته بود .

- اون موقع به چه کاری مشغول بود ؟

حمام رو گرفته بود .

- اسم این روستا چیه ؟

کلامو از روستاهای شاهرود .

- اون زمان سوخت حمام رو چطور تهیه میکردین ؟

با نفت سیاه . از چاه می کشید تو بشکه و کم کم می ریخت تو اون محل که آب گرم بشه .

- کارش سخت بود ؟

همیشه لباس هاش کثیف بود و شستنش برام خیلی سخت بود . من هم همیشه گریه میکردم و می گفتم ، این چه شغلیه ؟

- درآمدش چطور بود ؟

درآمد خاصی نداشت .

- چند تا فرزند داشتین ؟

سه تا پسر با حسین داشتم و شش تا دختر .

- اون ابتدا که فرزندتون حسین به دنیا اومد ، کارپدرشهید حمام داری بود ؟

بله .

- شهید فرزند اولتون بود ؟

نه ، فاطمه فرزند اولم بود .

- حسین فرزند چندم بود ؟

دوم .

- ایشون اون زمان چوپان بودند و معمولا دور از خونه بودند ، درسته ؟

بله . زمستان که میرفت بهش میگفتیم کی میای ؟ میگفت ، وقتی سپیدارها گل کنه . یعنی بعد از عید .

- شما سواد هم داشتین ؟

نه ، هردو بی سواد بودیم .

- هربار که میرفت ، چهار ماه طول میکشید که برگرده ؟

بله .

- تو این مدت اگر کاری داشتین کی انجام می داد ؟ براتون خرجی هم میگذاشت ؟

بله ، پدر و مادرم قلعه آقا بودند . پدرم روحانی بود و مادرم هم دراین زمینه سررشته داشت . ما کلاموزندگی می کردیم و وقتی حمام دستمون بود . حسین یک ساله بود و فاطمه نزدیک دو سالش بود . شوهرم هم تو حمام کار میکرد . من خواب دیدم دارم تو خونه خیاطی میکنم که یکی در زد . گفتم ، کیه ؟

گفت ، آقا سید محمود .

گفتم ، چه عجب ؟

گفت ، اومدم خبر تو بگیرم . آقام خدابیامرز خیلی با سید محمود یکرنگ بود . اومد نشست و براش چایی آوردم . بهش گفتم ، میدونی پدرم و بردند مریض خونه ؟

گفت ، آره میدونم . پدرت این هفته خوب میشه ولی حسین شهید میشه . راضی هستی یا نه ؟

گفتم ، آقا عمو من نمیتونم روی حرفت حرفی بزنم . سرم و بوسید و گفت ، احسنت . بعدش هم به من گفت ، انقدر به شوهرت نگو لباس هات بد و کثیفه . اون زحمت کش هست .

من هم تعجب کردم وگفتم ، چی جواب این مرد و بدم . چون وسواس بودم .

- منظورتون از سید محمود حاج آقا شاهرودیه ؟

بله .

- ایشون با شما چه نسبتی داشت ؟

مادرم دختر عموش بود .

- این ها رو تو خواب دیده بودین ؟

بله ، اول بهش گفتم ، بابام مریضه گفت ، خوب میشه . بعد هم گفت ، حسین شهید میشه و پدرش رو اذیت نکن .

- اون موقع سید محمود زنده بود ؟

بله ، ولی من خوابش رو ندیدم .

- تو همون خواب گفت ، شهید میشه ؟

بهش گفتم ، شام باش .

گفت ، نه . خانمش هم تو اتاق نشسته بود . بهم گفت ، رقیه بیا اینجا . من هم نرفتم .میترسیدم حرفی بزنه و آقا عمو ناراحت بشه . دیگه خداحافظی کرد و رفت .

- اون موقع حسین چند سالش بود ؟

یه ساله بود .

- خیلی از مادرشهداء میگفتند که فرزندشون لحظه ی اذان به دنیا اومده . شهید شما هم همین طور بود ؟

بله ؛ حسین هم موقع اذان به دنیا اومد . (گریه)

- مناسبت خاصی نبود ؟

نزدیک محرم بود .

- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟

پدرم چون ایشون خودش روحانی بود .

- اسم پدر بزرگش چی بود ؟

حاج شیخ محمد شریعتی .

- ایشون برای قلعه نو خرقان بود ؟

نه ، قلعه آقایی بود . آقا سید محمود هم همین طور بود .

- با نوجه به اینکه برای شهید خواب دیده بودین . وقتی بزرگتر شد ، تفاوتش رو با بقیه حس نکردین ؟

وقتی بزرگتر شد ، من تو این فکر ها نبودم . اون زمان ها چند تا همسایه داشتیم که پیر بودند . هروقت غذا میپختم ، میگفت ، بده برای همسایه ها ببرم . حتی قاشق هم براشون میبرد . گاهی دوساعت طول میکشید که براشون آب بگیره و ببره . محلی که آب می آوردیم خیلی دور بود . به همین خاطر با چرخی که خودش درست کرده بود ، براشون میبرد . دراین مورد با کسی حرف نمیزد . وقتی هم خودم کاری داشتم بی چون و چرا انجام می داد .

- خدا پدر شهید رو بیامرزه . ایشون به سختی کار میکرد و چوپان و حمام دار بود . خودتون هم کمک خرج زندگی بودین ؟

خیاطی بلد بودم . ولی بچه ی کوچک داشتم و تو روستای غریب بودم . انقدر بهش التماس کردم که بره تو ذوب آهن مشغول بشه ولی قبول نکرد . میگفت ، کارت پایان خدمتم گم شده . بهش گفتم ، با برادرم برو . ایشون شیخ بود و گفتم ، باهم برین که مدرک بگیری . رفته بودند و نتونسته بودند بگیرند . تا بسطام و شاهرود و همه جا رفتند . آخر هم دیده بودند خیلی اذیت شده رحمشون اومده بود و بهش داده بودند .

اومد ذوب آهن اسم نوشت و بعد از هفت ، هشت روز رفت سرکار .

- وقتی تو ذوب آهن بود هم شما رو تنها میگذاشت ؟

نه ، هرشب میومد . پدرشوهرم هم پیش ما بود و تنها نبودیم .

- شهید کجا درس میخوند ؟

تو کلامو و قلعه نو درس خوند . روزی هم میخواست بره جبهه من مریض بودم . رفت گاومون و دوشید و سطل شیر و گذاشت توی خونه . گفت ، معلممون گفته ، برو شاهرود عکس بگیر .

بهش گفتم ، پول میخوای ؟

گفت ، پول دارم . ولی میدونستم که نداره . سطل شیر رو گذاشت و رفت . چون میدونست من نمیتونم بلند بشم ، میخواست بره جبهه . یه پسر دیگه هم از روستامون رفته بود .

موقع مغرب بود و من داشتم آرد الک میکردم . که صبح زود خمیر وببرم سرتنور .

دیدم مادر همون پسر اومد جلوی درحیاطمون . حسین هنوز نرفته بود . مادرش اومده بود به من خبر بده که حسین میخواد بره جبهه . حسین هم در وباز نکرده بود و گفته بود ، حق نداری به مادرم بگی . مادرم مریضه ، بچه ی کوچک هم داره غصه میخوره . وقتی حسین رفت ، این خانم به من خبر داد . من مونده بودم چکار کنم که رفتم خونه دایی کوچکم . گفتم ، حسین ولم کردو رفت جبهه . گفت ، چرا غصه میخوری ؟ رفته که رفته . گفت ، بیا تو خونه چایی بخور . انقدر هم گریه و زاری نکن خدا همراهش.

من هم گفتم ، باشه .

وفتی پدرش از ذوب آهن اومد بهش گفتم ، اون هم گفت ، بره خدا همراهش .

من هم دیدم همه این حرف و میزنند گفتم ، خدا همراهش . بعد از دوماه بیست روز اومد مرخصی . روزی که میخواست بره گفت ، مامان یه کیسه برام میدوزی ؟

گفتم ، چرا ندوزم پسرم .

مشغول شدم و دیدم خودش رفته همه ی زرد آلو ها رو جمع کرده و آورده داخل .گفت ، مامان دیگه نمیخوام بهت دورغ بگم . من دارم میرم جبهه . من هم شروع کردم به گریه . گفت ، مامان انقدر بی تابی کردی که از همسایه ها هم خداحافظی نکردم . میگفت ، اگر بلد بودی و میومدی شاهرود . میدیدی که مادر ها چون بچه هاشون از ماشین جا موندند گریه میکنند اونوقت تو برای رفتنم گریه میکنی . بهش گفتم ، برو پسرم خدا به همراهت . کاپشن پدرش و پوشیده بود ولی براش تنگ شده بود . خیلی خوش و قد وبالا شده بود . همسایه نبودند که خداحافظی کنه . من هم گریه نکردم . بغلش کردم و رفت .

- به ما گفتند ، شهید هفت ماه سابقه جبهه داشته . ایشون کارش چی بود ؟

میگفت تو کردستان بالای کوه بودیم . مواد غذایی تموم شده بوده و چیزی نداشتند بخوردند . میگفت ، چیزی برامون نمی آوردند و فقط نون خشک داشتیم . میگفت ، با خودم میگفتم ، کاش ازمادرم اشکنه یاد میگرفتم . زن های کرد هم نان درست میکردند و

بالای کوه پرتاب می کردند .

میگفت ، جرات نمیکردیم اون نون ها رو بخوریم و ده روز گرسنگی

کشیدیم . با نون خشک سرکرده بودند و بعد ازده روز اومده بودند پایین . آخرین بار که میخواست بره من آجیل عید و همه چیز براش گذاشته بودم . نمیدونم کی میخواست بره که دادم براش برد . بعد ازشهادتش یه نامه آمد که نوشته بود اون خوردنی ها رو با دوستام خوردیم . نوشته بود غسل شهادت کردم و وضو گرفتم . همه ی وسایلم و جمع کردم و گفتم ، خدایا به امید تو من هم میرم پیش دوستام . بعد هم رفته بود تو آب های دجله و زیر گلوش تیرخورده بود و شهید شده بود .

- شهید درجزیره مجنون در عملیات بدر شهید شده بود ، درسته ؟

بله . زیر گلوش تیر خورده بود و خون هاش ریخته بود روی بدنش . همه چیز رو تو نامه نوشته بود و گذاشته بود تو ساکش . بعد از چند وقت دوستاش ساک داده بودند به عمه اش تو قلعه آقا . پدرم خبردار شده بود و زنداداشم رو فرستاده بود دنبال من . گفته بود ، رقیه رو ببر خونه ی آقا دایی هاش که متوجه نشه . فکر میکنم سه روز به عید بود . زنداداشم اومد خونه ی ما و گفت ، بیا بریم پیش ما عیده . گفت ، بریم خونه آقا دایی ها .

من هم دلشوره داشتم . دلم نمیومد یه نقل بردارم . به زنداداشم گفتم ، بیا بریم .

گفت ، یه مقدار دیگه بشین .

گفتم ، نه دیگه نمی تونم .

دیدم حسن آقا ایستاده و همه دورش جمع شدند . این بچه هم مثل گنجشک پرپر میزد و میگفت ، شما دروغ گفتین که داداشم مجروح شده اون شهید شده . این ها میگفتند ، نه مجروح ده و الان میخوان بیارنش . کرسی داشتیم ومیگفتند ، کرسی وبردارید که میخوان بیارنش . حسن گفته بود ، نه میدونم شهید شده . پدرش همون روز رفته بوددیدن فاطمه گنبد (تازه عروس بود )

دو تا دخترهای کوچکترم زهرا و محبوبه رو هم با خودش برده بود . کسی بهش نگفته بود ، امروز قراره خبر شهادت بچه تو بیارن . اونجا که رفته بود دامادمون بهش گفته بود ، صبحانه تو بخور و بیا بید تو حیاط و با تبر بزن . این بنده خدا هم همین جورتبر زده تا بلاخره انداخته بودش . خیلی بزرگ بود . پسر خواهر شوهرم رفته بود گنبد دنبالش و گفته بود ، دایی بریم کلامو . خلاصه به هرراهی بود آورده بودش .

من هم میگفتم ، هی گفتی حسین بره عیب نداره . حالا بیا پسرم شهید شد . میگفت ، حالا که شهید شده اینقدر غصه نخور . داشتم لباس هامون و پهن میکردم که حس کردم یکی داره بهم میگه حسین شهید شده بیا بریم . توجه نمیکردم و دوباره میامد جلوی ذهنم . دیگه دفعه ی سوم اومدم پایین و گفتم ، سید جواد اگر میایی که بیا ، اگر نه من میخوام برم همراه برادرهات . حسین شهید شده .

میگفت ، تو از کجا میدونی ؟

میگفتم ، به دلم افتاده . من و پدر شهید و حسن و خواهراش رفتیم سپاه . یه جایی مثل باغ بود و همه ی شهیدارو ردیف گذاشته بودیم . دیگه پدرم هم یه دستش و گذاشته بود کف سرم و یه دستش هم زیرگلوم . میگفت ، ببین باباجان پدر ومادرشهداء چه آرام نشستند ، تو هم آرام باش و مراقب حجابت هم باش .

شهیدها رو فرستادند و حسین من هم روز بعدش تشییع کردند .

- پس خیلی چشم انتظارنبودین ؟

نه ، دیگه .

- شهید رو کجا دفن کردین ؟

کلامو .

- بعد ازاینکه شهید رو آوردند واز دور ونزدیک اومدند ملاقات شما . هیچ کس درمورد نحوه ی شهادتش حرفی نزد ؟

نه ، کسی حرفی نزد .

- به شما نگفته بودند کار شهید تو جبهه چی بوده ؟ به ما گفتند ، ایشون جزء نیروهای رزمی گردان بود ؟

بله .

- درمورد نحوه ی شهادتش هم گفتند ؟

برای درمان مجروحین داشته وسیله میبرده که تیرزده بودند زیر گلوش .

- پس جزء نیروهای امدادگر بود ؟

بله .

- مادرجان اون زمان که تلفن نبود . با شهید چطور درارتباط بودین ؟

فقط نامه مینوشت .

- شهید وصیت نامه هم داشت ؟

سه تا وصیت نامه داشت .نمیدونم الان کجاست .

- سفارشی بهتون نکرده بود ؟

یادم نسیت .

- از قبل از انقلاب بفرمایید . با توجه به اینکه پدرتون روحانی بود و حاج سید محمود هم از اقوامتون بود . زمان انقلاب کی شهید رو آگاه میکرد ؟

چند تا پسربچه تو مدرسه شون بودند . بهش میگفتند ، این جاها به درد ما نمیخوره . بهش گفته بود ، بیا بریم جبهه کمک حال ناموس و کشورمون باشیم .

- کسی از دوستان شهید یادتون هست که به شهادت رسیده باشه ؟

یکی مرتضی پسر آقا مرتضی بود . که بعد از فوت پدرش اسمش رو روی پسرش گذاشته بودند که فامیلش یادم نیست . یکی هم علی اکبر بود .

- بعد از شهادت حسین هیچ کس نیومد بگه که مثلا خواب شهید رودیدم ؟ یا خودتون خواب ندیدین ؟

خودم خواب دیدم . وقتی برای آخرین بار رفت من یه تشت بزرگ خمیر درست کرده بودم . نانواپیدا نکردیم که به من کمک کنه . چون بچه هام کوچک بودند . خودش تا آخرش نشست و خمیرم و مزه کرده . فرداش که سرتنور بودم گریه میکردم . میگفتم ، آخرین بار حسین کمکم کرد . شب خواب دیدم که تموم درودیوار آیه های قرآن نوشتند . حسین گفت ، نگاه کن مادر ما همه شهید های کلامو اتاقمون اینجاست حالا تو بازهم گریه میکنی ؟ دیگه نبینم که انقدر گریه کنی ؟ پ

پدرش رفته بود تهران سالگرد امام (ره) . دو تا گاو داشتیم که هردوزائیده بودند . من هم بلد نبودم که چکار کنم . حسن پسرم هم کوچک بود و من بهش میگفتم ، بیا کمکم کن . میگفت ، میخوام تلویزیون ببینم . ( گاو وباید شیرش ومیدوشیدم که تو نای نمونه و خفه نشه . ) گاو و دوشیدم و تو جوب ریختم و سطل هامو شستم . خواهرشوهرم تو قلعه آقا شبش خواب دیده بود که حسین گفته ، عمه تو فردا نمیری کمک مادرم کنی تا وقتی بابام میاد ؟

دو پنجره رفته بود ، گفته بود و داخل نرفته بود .

فرداش خواهر شوهرم اومد گفت ، چیکار میکنی ؟ گفتم ، همین کارهای معمول خونه رو . گفت ، حسین اومده پشت پنجره مون و به من گفت ، برو کمک مادرم . بنده خدا گفت ، من که اززایمان گاو سردرنمیارم ، چکار کنم ؟ گفتم ، حالا تا برادرت بیاد یه کاری میکنیم .

یه بار هم بابام میخواست بیاد خونه مون روضه بخونه . اون موقع ها رسم بود که میرفتند روی پشت بوم داد میزدند که بیان روضه خونی .

شوهرم رفته بود دادزده بود ولی هیچ کس نیومد . فقط همسایه ام که رفته بود شهید باهاش خداحافظی ولی نبود ، اومد خونه مون . پدرم هم گفت ، اشکال نداره من برای شما سه تا روضه میخونم . آخرش هم صلوات فرستادند و رفتند . من هم اون روز گریه کردم . گفتم ، چرا هیچ کس نیومده روضه ام و همون جرو خوابم برد . یه سپیده بیگم بود که اومد خونه مون و گفت ،

دیشب خونه تون چه خبر بوده ؟ گفتم ، هیچی .

خیلی که اصرار کرد گفتم ، بابام اومده بود روضه بخونه و هرچس رو بوم صدا زدیم کسی نیومده پدرم هم گفته اشکال نداره ، فرشته و ملائکه هستند و روضه رو برای سه نفر خونده و حالا حسین رفته بود تو خواب سپیده بیگم و گفته بود ، خونه مون انقدر شلوغ بوده که جا نبوده من بشینم . اون وقت مادرم گریه کرده که چرا کسی خونه مون نیست . فقط بد کاری کردند که روضه خوندند و مصاحفه نگرفتند .

- منظورش از مصاحفه چی بود ؟

منظورش زیارت نامه بود .

- مادرجان خاطره ای ازشهید یادتون نمیاد بگین ؟

مثلا چی باید بگم .

- وقتی جریانات انقلاب شکل گرفت ، وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو و تلویزیون که نبود و مردم از همه جا بی خبر بودند . و اگر کسی میرفت تهران اخبار و میاورد . ولی خانواده ی شما چون روحانی بودند فرق میکرد . شما اخبار و از کجا میگرفتین ؟ شما چطور متجه شدین که یه فردی بنام امام خمینی (ره) هست و مردم دارند انقلاب میکنند ؟

این ها رو پدرم برام تعریف میکرد .

- پدرتون از کجا میفهمید ؟

از آقا سید محمود میپرسید .

- تو خونه ی پدرتون افرادی بودند که جلسات انقلابی بگذارند ؟

بله ، حسین هم تو جلسات شرکت میکرد .

- کسی از طرف نیروهای شهربانی با شما برخورد نکرد ؟

نه ، ما کسی رو ندیدیم .

- پدر شهید هم به جلسات میرفت ؟

شوهرم خیلی مرد خوبی بود . با اینکه ملا نبود ولی خیلی مذهبی بود . خسته و کوفته کارهمه رو انجام می داد . به همه ی پیرمرد ها و پیرزن ها اهمیت میداد و کارهاشون رو انجام میداد .

- پدر شهید بیمار بودند ؟ ایشون کی از دنیا رفت ؟

نه ، چند وقت میگفت ، معده ام درد میکنه . یه بار میگفت ، خوبم و یه بار میگفت ، خوب نیستم . کاربه جاهای باریکم رسید و

دخترهام گفتند ، باید بریم دکتر .

دکتر گفته بود باید بری تهران . عملش هم کردند ولی بی فایده بود . بیست روز یه بار شیمی درمانی اش می کردیم تا خوب بشه . دیگه بخیه اش زدند ولی درد داشت . هرده پانزده روز یه بار یه هفته میومد سوزن میزد و یکی از پسرهام هم بالای سرش می موند . این اواخر خیلی بی تابی میکرد .

حسن اومد گفت ، یه دکتر خوب توی مشهد هست . بردنش عمل هم کرد . عملش خیلی خوب بود اما خون جای کوک ها نمی ایستاد و بعد از یه هفته فوت کرد . (گریه)

- حالا که اسم پدر شهید اومد هیچ وقت نمیگفت ، خواب شهید رو دیدم ؟

چرا ، خیلی بی تابی میکرد . میگفت ، خواب دیدم حسین اومده کمک میکنه . داشت آبداری میکرد و برام چایی هم ریخت .

- به ما گفتند ، شهید کار کشاورزی هم میکرده ، درسته ؟

بله ، همه کاری انجام می داد و هیچ وقت روی زبونش نه نبود . وقتی بیکار بود ، جلوی حیاط نمینشست . یه باربند گوسفند داشتیم که میرفت اونجا مینشست . میگفت ، گناه داره که سرراه ناموس مردم بشینم . خیلی فهمیده بود .

- به عنوان مادر شهید وقتی دلتنگش میشدین ، هیچ وقت ازاینکه شهید شده پشیمون نشدین ؟

نه ، ولی وقتی میبینم مادرهای شهید گل برای پسرهاشون میبرن . میگم من هم اگر خوب بودم عرضه داشتم میرفتم سرخاک بچه ام . ولی با این واکر نمیشه . (گریه)

- انشاالله خدابهتون شفاء بده .

پسرم با ماشین من رو می بره و میاره .

- مادرجان سفارشی به مردم و دوست ندارید ؟

نه ، من فقط بیمار هستم و هرروز یه دخترم از من مراقبت میکنه . یه روز هم پسرهام میان .
- ممنونم که وقتتون رو به ما دادین .

خواهش می کنم سلامت باشید .


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده