در سالروز عروج شهید منتشر می شود:
گفتم: محمود جان! داداش مهدي كه منطقه است شما نرو. گفت: مي خواهم بروم اسلحه برادرم را بردارم.
روایتی مادرانه از نامادری شهید «محمودرضا زمانیان»

نویدشاهد البرز؛ شهید «محمودرضا زمانیان» به تاریخ بیست و یکم آذرماه 1349، در کرج در یک خانواده مومن و مذهبی دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی خویش را در کنار مادری مهربان و دلسوز و پدری زحمتکش و فداکار سپری نمود. تا اینکه به سن هفت سالگی رسید و جهت کسب علم و دانش وارد مدرسه شد و تحصیلات خود را تا کلاس سوم راهنمایی ادامه داد و بعد به خاطر علاقه زیادی که به جبهه و جنگ داشت ترک تحصیل نمود و به همراه برادر خود احمد در بسیج به فعالیت پرداخت.

او نیز در زمان انقلاب در پخش اعلامیه های امام نیز فعالیت می کرد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با شروع جنگ تحمیلی ایشان نیز لحظه ای نتوانست ارام بنشیند و از انجاییکه برادربزرگوارش «احمد» نیز جلوتر از ایشان به مناطق جنگی اعزام گردیده بود. ایشان نیز از طرف بسیج به جبهه های جنگ حق علیه باطل شتافت.

تا اینکه سرانجام در تاریخ نوزدهم فروردین ماه 1366، در عملیات کربلای هشت بر اثر متلاشی شدن جمجمه به درجه رفیع شهادت نائل گردید و برادربزرگوارش احمد نیز در سال بیست و دوم فروردین ماه 1362، به شهادت رسیده بود. پیکر شهید در جوار «امامزاده محمد» در کنار برادر شهیدش آرمیده است.

روایتی مادرانه از شهید « محمود رضا زمانیان» که در ادامه مطلب می خوانید:

من وقتي وارد خانواده همسرم شدم. بعد از شش ماه ديدم محمود بعضی وقت ها نيست و مي رفت نصف شب مي آمد. گفتم: محمود كجا مي روي؟ گفت: مامان من عضو بسيج مسجد اعظم كرج هستم. گفتم: مامان جان! ببين داداشت احمد رفت و نيامد. پدرت خیلی ناراحت است. گفت: مامان اگر الان نروم پس كي بروم؟! دو يا سه ماه طول نكشيد. شهید گفت: مامان من مي خواهم به منطقه بروم. گفتم: محمود جان! داداش مهدي كه منطقه است شما نرو. گفت: مي خواهم بروم اسلحه برادرم را بردارم. اين رفت دو ماه بعد آمد. زمستان بود برف زياد آمده بود. ما هم تازه به اين خانه آمده بوديم. گوشش تير خورده بود. اول گفت: زمین خوردم. گفتم: نه اينطور نيست. بعد گفت: تير خورده است.

نمی خواست ما بدانیم که تیر خورده است. محمود تو حياط روي زمين نشسته بود. برادرش علي يك گلوله برف سمت او پرت كرد و خورد به گوشش مي خواست به پشت او بزند خيلي دردش آمد يك هفته ماند. گفت: بابا براي من بليط بگير مي خواهم بروم. گفت: من يك هفته مرخصي داشتم الان دو روز هم گذشته است. رفتند بليط پيدا نكردند براي دو روز ديگر بليط گرفتند. من شب رفتم بيمارستان براي زايمان اول اسم اين بچه را حسن گذاشته بوديم. پانزده روزه بود كه محمود شهيد شد. پدرش اسم «محمود» را روي او گذاشت. دو روزه بود كه محمود آمد بیمارستان که من و برادرش را ببیند اما اجازه ملاقات نداده بودند و او به جبهه رفت.

پرستارها به من گفتند که يك جوان بسيجي آمده بود ملاقات شما ما نگذاشتيم. يك نامه داده بود و گفته بود اين را بدهيد به مادرم نوشته بود؛ « مادر من دارم مي روم خدا به همراهت انشاا.. صحيح و سالم به خانه بروی.

من خيلي ناراحت شدم گفتم: هميشه خانه بودم و او را از زير قرآن رد مي كردم. آب پشت سرش مي پاشيدم. مي گفتم: خدايا! همه جوانها را نگهدار و محمود هم در جمع آنها.

محمود رفت ديگر نيامد. سیزده روز بود كه اين بچه به دنيا آمده بود. ديدم برادرم به خانه ما آمد و با پدرش پنهاني صحبت مي كنند. پرسیدم: سر محمود چي آمده من شروع به گريه كردن كردم.

برادرم گفت: مگر عقل نداري كسي كه شهيد بشود برايش گريه نمي كنند. گفتم براي اين كه اين مادر ندارد من مدتي است كه براي اينها خدمت مي كنم. برادرم گفت: خواهرم ناراحت نباش محمود مثل اينكه تير خورده است. چند روز گذشت جنازه او پيدا شد ما خودمان رفتيم تحويل گرفتيم و آورديم خانه خيلي عزاداري كرديم.

از نظر اخلاقي خيلي خوب بود هر چه بگويم كم گفتم: نماز خوان و مومن بود به من خدمت مي كرد. من يك زن بابا بودم خيلي محبت مي كرد. مي گفت: مامان خدا به من عمر بدهد به طوري با شما رفتار مي كنم كه همه بگويند: آفرين محمود .

روز بعد از شهادت او خواب ديدم آمده و مي گويد: مامان ناراحتي نكن كه گفته بودم گريه نكن گفتم: محمودجان! اينجا كجاست. اينجا يك باغ است تمام شهداي مردآبادكرج اينجا هستند گفتم شانس تو است مادرجان آن موقع بايد مي رفتي باغ به سمت مردآباد گفت باغ انار است كه تمام شهداي كرج جمع هستند در اين باغ آبياري مي كنيم گفتم محمود جان چند ساعت مي خوابيد گفت مامان خواب نداريم ما صياد هستيم در اين باغ مي گرديم كه يك دفعه بيدار شدم نگو من خواب كه مي بينم بلند بلند صحبت مي كنم يكدفعه بلند شدم و گفتم محمودالان اينجا بود به من يك انار داد پدرش دستش را روي شانه من گذاشت و گفت ناراحتي نكن اينها همه زنده هستند احمد و محمود هم زنده هستند حاجي گفت چه خوابي ديدي تعريف كردم گفتم: محمود انار را به من داد و گفت: مامان از شما و خواهرهايم يك خواهش دارم كه توي مردم گريه نكنيد ما دش من زياد داريم.
(راوی: زهرا افجه ای، مادر خوانده(


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

  

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده