در سالروز شهادت منتشر می شود:
چهارشنبه, ۰۲ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۲
در هر صورت ما در اردوگاه مستقر شديم و تازه به آنجا عادت كرده بوديم كه بعد از ده روز دوباره ما به طرف اهواز حركت دادند و ما به پادگان لشكر زرهي 92 اهواز رفتيم و حدود يك هفته تمام در آنجا مانديم كه ناگهان يك شب پادگان را به خمپاره و توپ بستند...
خاطره نویسی شهید زیر باران های رحمت الهی و توپ و تیر و خمپاره

نویدشاهد البرز:

شهيد «علي اكبر ترابي جوان» در سال 1340، در خانواده اي مذهبي و معتقد به اسلام در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. دوران طفوليت را پشت سر گذاشت و در سن هفت سالگي وارد كانون علم و دانش گرديد و شروع به تحصيل كرد و دوره ابتدائي را با موفقيت به پايان رساند و تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل نمود و پس از آن همراه پدر به كار بيرون مشغول شد. در زمان اوجگيريهاي انقلابي همراه و دوشادوش ملت غيور در اكثر تظاهراتها شركت مي كرد و خواستار بركناري رژيم پهلوي بود و با تلاش فراوان او و ملت ایران این آرزو بر آورده شد و انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به پيروزي رسيد و شهيد عزيز همراه ديگر دوستانش وارد بسيج شد و به دفاع از آرمانهاي مقدس اسلامي پرداخت و در پي شروع چنگ تحميلي عراق عليه ايران به طور مستمر و فعال فعاليت مي كرد. تا اينكه در سال 59 كه جنگ تازه شروع شده بود به خدمت مقدس سربازي رفته و زير پرچم اسلام از مملكت و ناموس خويش دفاع مي كرد.

تا اينكه سرانجام پس از مدتها ايثار و فداكاري در دوم اسفند ماه 1360، در منطقه عملياتي تنگه چزابه بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نائل گرديد و پيكر مطهرش در «امامزاده محمد »كرج به خاك سپرده شد.

از شهید « علی اکبر ترابی جوان» خاطرات روزهای سربازی در دست است که به قلم خود شهید نگاشته شده است که ما در دو بخش می آوریم.اکنون بخش اول را در ادامه خبر مطالعه می کنید:

هیجدهم شهریور 1359، من وارد خدمت سربازی شدم. ما را صبح از حصارك به طرف مدرسه «مجيد عدل» حركت دادند و ما آن روز ساعت دو بعدازظهر از آنجا به طرف پادگان امام حسين(ع) حركت كرديم. ساعت چهار بود كه ما در پادگان امام حسين پياده شديم و آن شب را در آنجا مانديم و صبح روز بعد به ما لباس دادند و گفتند: برويد و شنبه صبح زود ساعت شش اينجا باشيد و ما شاد و خوشحال به طرف خانه برگشتيم و آن دو روز را با دوستان عزيزم به گردش و تفريح پرداختيم و اين دو روز را هم با دوستان به خوبي گذرانديم.

صبح روز شنبه بیست و یکم شهریور 1359، ساعت چهار صبح با دوست عزيزم «هاشم شوندي» حصارك را به طرف پادگان امام حسين ترك كرديم و ساعت شش صبح بود كه من وارد پادگان شدم و از آن روز مشغول خدمت شدم وسه هفته از خدمتم را در پادگان امام حسين به خوبي و خوشي سپري كرده بودم و تازه به آنجا عادت مي‌كردم كه يك روز به ما خبر دادند كه تمام بچه‌هاي گردان چهار بايد به لشكرك اعزام شوند و ما خيلي زود وسايل خودمان را جمع كرديم و آماده حركت شديم ولي به ما در پادگان امام حسين خيلي خوش مي‌گذشت و آن روز كه به ما خبر دادند كه شما را به لشكرك مي‌برند. ما بي‌اندازه خوشحال بوديم چون بچه‌ها از آنجا خيلي تعريف مي‌كردند .

حدود ساعت ده صبح بود كه ما را به طرف پادگان لشكرك حركت دادند و ما در آن مدتي كه در راه بوديم خيلي خوشحال بوديم. وقتي كه وارد پادگان لشكرك شديم تمام بچه‌ها ناراحت و پكر به نظر مي‌آمدند و من هم ناراحت بودم چون هنوز به آنجا ناآشنا بوديم و بعد از چند روز به آنجا هم عادت كرديم و به ما در آنجا خيلي خوش مي‌گذشت و روز به روز بهتر و بيشتر از آنجا خوشم مي‌آمد و من و ديگر دوستانم هر روز بعدازظهر‌ها جيم فنگ مي شديم و براي تفريح به فشم و ميگوه و لواسانات مي‌رفتيم و دوباره شب ساعت هفت به پادگان برمي‌گشتيم و روزهاي خوبي را با دوستان در آنجا مي‌گذرانديم.

تا اینکه يك روز به ما خبر دادند كه چهارشنبه پنجم آذر ماه 1359، روز سر دوشي است و ما بچه‌ها خيلي خوشحال بوديم چون ديگر آموزشي تمام شده بود و روزها پشت سر هم مي‌گذشت. تا روز چهارشنبه فرا رسيد و ما آن روز از ساعت هفت صبح تا ساعت یازده در جايگاه خبردار بوديم. وقتي كه جشن سر دوشي پايان يافت ما به آسايشگاه برگشتيم كه به ما گفتند برويد و شنبه در اينجا باشيد. من خيلي خوشحال بودم تمام بچه‌ها از خوشحالي بزن و برقص مي‌كردند حتي از خوشحالي ما ناهارهم نخورديم و زود از پادگان خارج شديم و به طرف حصارك روانه شدم و آن دو سه روز را با دوستان عزيزم به گردش رفتيم.

دوران آموزشي براي من يك دوران خوبي بود ولي افسوس كه خيلي زود به پايان رسيد و من و دوستان روز شنبه به طرف پادگان حركت كردم وقتي كه به پادگان رسيدم به من خبر دادند كه به اهواز منتقل شدي و من خيلي خوشحال بودم كه به اهواز منتقل شدم ولي آن روز ما را نبردند و گفتند: برويد فردا صبح در اينجا باشيد و من دوباره از پادگان خارج شدم و به خانه خودمان رفتم و از آنجا به خانه دوستم رفتم و او را صدا كردم و به تفريح پرداختيم.

من با دوست عزيزم؛ «فرخ» كه براي تفريح رفته بوديم. خيلي خيلي خوش گذشت و روز دوشنبه من دوباره به پادگان رفتم ولي وقتي به پادگان رسيدم بچه‌ها گفتند: برويد و فردا بياييد من با دو دوست ديگرم كه به نام «ناصر پور محمد» و «هاشم شهوندي» به لاله زار رفتم و به سينما و تئاتر رفتم و آن شب هم به يكي از مسافرخانه‌هاي ناصرخسرو رفتيم و كمي نشستيم و در مورد دوران آموزشي مان صحبت كرديم و خوابيديم. صبح روز سه شنبه یازدهم آذر ماه 1359، بود كه من و دو دوست ديگرم به پادگان رفتيم.

وقتي كه به پادگان رسيديم ديگر از بچه‌ها در آنجا خبری نبود. همه را تقسيم كرده بودند و ما بچه‌هاي اهواز را به خط كردند تا با اتوبوس روانه راه آهن تهران و بعد از آنجا با قطار به اهواز بكنند ولي من خيلي خوشحال بودم كه به اهواز منتقل كرده بودند ولي به من و به تمام بچه‌ها در دوره آموزشي در پادگان لشكرك خيلي خوش مي‌گذشت ولي افسوس كه دوره آموزشي هم به خوبي خوش خيلي زود به پايان رسيد و ما را در آن روز به طرف اهواز حركت دادند ساعت دوازده ظهر بود كه ما از راه آهن تهران به طرف اهواز با قطار به راه افتاديم و روز بعد ساعت یازده صبح به شهر اهواز رسيديم ولي من خيلي خوشحال بودم تا اهواز در قطار دست مي‌زديم و مي‌رقصيديم و ما را در راه آهن اهواز پياده كردند و دوباره به اتوبوس سوار كردند و به يك جاي ديگري كه بالاتر از اهواز بود رفتيم و در آنجا پياده شديم آنجا قبلاً مرغداري بوده است. آن موقع كه ما به آنجا رفتيم به صورت يك جايگزيني بود در هر صورت ما چند روز در آنجا سكونت كرديم. بعد از چند روز ما را دوباره از آنجا به حركت در آوردند و به يك اردوگاه كه بين رامهرمز و دو راهي خلف آباد بود، بردند ولي من فكر مي‌كردم كه حتماً مي‌خواهند به يك جاي خوبي ببرند ولي متأسفانه روز به روز به جاي بدتر از روز قبل مي‌بردند.

در هر صورت ما در اردوگاه مستقر شديم و تازه به آنجا عادت كرده بوديم كه بعد از ده روز دوباره ما به طرف اهواز حركت دادند و ما به پادگان لشكر زرهي 92 اهواز رفتيم و حدود يك هفته تمام در آنجا مانديم كه ناگهان يك شب پادگان را به خمپاره و توپ بستند ولي ما آن شب در آنجا مانديم و دو شهيد و هفت نفر زخمي به جاي گذاشتيم و صبح روز بعد پادگان را دوباره ترك كرديم و همان اردوگاهي كه سابق بوديم برگشتيم و روز بعد دوباره ما را به اتوبوس سوار كردند و به طرف ماهشهر حركت دادند و ساعت ده صبح به ماهشهر رسيديم و تا ساعت سه در ماهشهر مانديم و بعد از ساعت سه حركت كرديم و ساعت چهار بعدازظهر بود كه چند كيلومتر از ماهشهر دور شده بوديم و به يك جايگزيني كه بر لب خليج فارس است در آنجا سكونت كرديم ولي من خيلي خوشحال بودم كه در تهران نماندم. وقتي كه ما به خليج فارس رسيديم.

همگي به تماشاي دريا بيرون رفتيم و امروز كه من اين دفترچه خاطرات را مي‌نويسم. روز پنجشنبه پنجم دیماه 1359، است و ما الآن در سر بندر ماهشهر هستيم كه هم جاي خوبي هست و هم جاي بد... براي من يك جاي خوبي است چون من خيلي اينجا را دوست دارم . خلاصه آن روز هم به خوبي گذشت و ما يك روز بود در بندر ماهشهر بوديم و قرار بود كه روز بعد ما را به آبادان ببرند و ما تا ساعت یازدهم شب بيدار بودم و صبح زود كه ششم دی ماه 1359، ما را ساعت پنج صبح بيدار كردند و ما تمام باربند خودمان را بستيم و ساعت شش به طرف بندر خميني حركت كرديم و ساعت هفت به آنجا رسيديم و قرار بود كه ما را با هلي‌كوپتر از آنجا به آبادان ببرند ولي متأسفانه تا ساعت نه هوا خراب بود و در ساعت ده هلي‌كوپترها مشغول كار شدند و يك سري تا ساعت دوازده ظهر رفتند ولي ما بچه‌ها هنوز همان جا بوديم و ساعت دو دوباره يك سري رفتند و ما گرسنه و بي‌حال در همان‌جا در مقابل آفتاب سوزان مانده بوديم و تمام بچه‌ها عصبي بودند اگر كه يكي از من پرسيد حالت چطوره؟ زودي توي گوشش مي‌خواباندم... تمام بچه ها بي‌حال و گرسنه در جلو فرودگاه بندر خميني دراز كشيده بودند و ما تا ساعت شش غروب در آنجا مانديم و بعد يك سري ماشين آمدند و ما را دوباره به جاي قبلي كه همان سر بندر ماه شهر باشد بردند و من كوفته خسته بلافاصله جاي خودم را انداختم و دراز كشيدم ولي تا ساعت دوازده شب خوابم نبرد.

همان شب ساعت نه بود كه باز هم آمدن و بچه‌ها را ببرند و من ديدم كه رفيقم به خواب ناز فرو رفته و دلم نيامد، بيدارش كنم. خلاصه من هم خوابيدم و صبح زود يك ماشين آمد، آنهايي كه شب نرفته بودند ه بندر امام خميني برد  و ما تا ساعت دوازده ظهر باز هم گرسنه و خسته در آنجا سرگردان بوديم ولي بعد از ساعت سه بعد از ظهر ما را سوار هلي‌كوپتر كردند و به طرف آبادان حركت دادند كه ساعت سه و نیم هلي‌كوپتر در يكي از دهاتهاي آبادان بر روی يك باند قلابي که ساخته بودند به زمين نشست و ما آن روز كه هفتم دیماه 1359، بود در آنجا مانديم و شب همه ما را به يك مسجد بردند ولي متأسفانه مسجد خيلي كوچك بود. يك سري از بچه‌ها بيرون براي خودشان چادر زدن كه شب را در آنجا بمانند تا فرمانده گردان دستور بعدي را بدهد و ما آن روز را هم به اين طريق سپري كرديم.

این مطلب ادامه دارد...


منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده