در سی و نهمین سالروز شهادت شهید
چهارشنبه, ۰۲ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۴
خيلي زود وسايل خودمان را جمع كرديم و هر چه منتظر ماشين مانديم اما خبر نشد هوا خراب بود. ناگهان شروع به باريدن كرد. من و رفيقم بلافاصله چادرم را بر پا كردم و در داخل چادر نشستيم. باران هم همين طور مي‌باريد ولي رفيقم هميشه خواب بود و در آن ساعت هم داشت چرت مي‌زد كه من او را اذيت مي‌كردم كه آن نخوابد. بعد از شوخي‌ها من به سراغ دفترچه خاطراتم رفتم تا خاطرات روزانه‌ام را بنويسم.
خاطره نویسی شهید زیر بارانی از  رحمت الهی ... توپ و تیر و خمپاره / بخش دوم

نویدشاهد البرز:

شهيد «علي اكبر ترابي جوان» در سال 1340، در خانواده اي مذهبي و معتقد به اسلام در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. دوران طفوليت را پشت سر گذاشت و در سن هفت سالگي وارد كانون علم و دانش گرديد و شروع به تحصيل كرد و دوره ابتدائي را با موفقيت به پايان رساند و تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل نمود و پس از آن همراه پدر به كار بيرون مشغول شد. در زمان اوجگيريهاي انقلابي همراه و دوشادوش ملت غيور در اكثر تظاهراتها شركت مي كرد و خواستار بركناري رژيم پهلوي بود و با تلاش فراوان او و ملت ایران این آرزو بر آورده شد و انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام خميني(ره) به پيروزي رسيد و شهيد عزيز همراه ديگر دوستانش وارد بسيج شد و به دفاع از آرمانهاي مقدس اسلامي پرداخت و در پي شروع چنگ تحميلي عراق عليه ايران به طور مستمر و فعال فعاليت مي كرد. تا اينكه در سال 59 كه جنگ تازه شروع شده بود به خدمت مقدس سربازي رفته و زير پرچم اسلام از مملكت و ناموس خويش دفاع مي كرد.

تا اينكه سرانجام پس از مدتها ايثار و فداكاري در دوم اسفند ماه 1360، در منطقه عملياتي تنگه چزابه بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نائل گرديد و پيكر مطهرش در «امامزاده محمد »كرج به خاك سپرده شد.


از شهید « علی اکبر ترابی جوان» خاطرات روزهای سربازی در دست است که به قلم خود شهید نگاشته شده است که ما در دو بخش می آوریم.اکنون بخش دوم را در ادامه خبر مطالعه می کنید:


يكشنبه هشتم دیماه 1359، صبح زود من از خواب بيدار شدم و هر چه منتظر شدم كه صبحانه بدهند از صبحانه خبري نبود كه ساعت ده صبح گفتند: بياييد صبحانه بگيريد. من براي گرفتن صبحانه از چادرم بيرون رفته ولي آنها به جاي صبحانه نهار آورده بودند. يك مقدار سيب‌زميني و يك مقدار آبگوشت و بعد از گرفتن صبحانه براي گردش تا ظهر به نخلستانها رفتيم و آنجا خيلي جاي خوبي بود. بعد از گردش به چادر برگشتم و هر چه منتظر ماندم. از نهار خبري نبود. يك مقدار سيب‌زميني و يك مقدار گوشت كوبيده كه از صبح براي احتياط نگهداشته بوديم خورديم و بعد با رفيقا مشغول صحبت شديم. تا ناگهان شب فرا رسيد. ساعت هفت شب بود كه گفتند بياييد شام بگيريد. وقتي كه به سراغ شام رفتم كنسرو لوبيا بود. شام را صرف كرديم و بعد دوباره به صحبت مشغول شديم تا ساعت ده شب و بعد رفقا براي خوابيدن به چادر خودشان رفتند و من هم جاي خودم را انداختم و به خواب رفتم.

آن روز هم به اين طريق به خوبي و خوشي پشت سر گذاشتم. دوشنبه نهم دیماه 1359، طبق معمول صبح زود از خواب بيدار شدم. بعد از صرف غذا براي تعمير كردن چادر مشغول شدم و بعد از آن ظرفهاي خودم را شستم و براي گردش به نخلستان رفتم. در حدود دو ساعت در نخلستان بودم و بعد براي نهار به چادرم برگشتم و بعد از صرف غذا دوباره به نخلستان رفتم و كمي با دوستان در آنجا قدم زديم و به چادرم برگشتم و من آن شب نوبت نگهباني هم بود. بعد از صرف شام يك مقدار با رفقا صحبت كرديم و بعد براي خوابيدن جاي خودم را انداختم و به خواب ناز فرو رفتم ولي من آن روز كمي دلم گرفته بود ولي خودم هم نمي‌دانستم براي چه دلم گرفته است .در هر صورت آن روز را هم به خوبي سپري كردم تا سه شنبه دهم دیماه 1359، فرا رسيد.

ساعت چهار و نیم صبح از خواب بيدار شدم و تا ساعت شش نگهباني دادم و بعد تا ساعت هفت يك چرت زدم. وقتي كه چشمهايم گرم شده بود براي صبحانه صدا زدن بعد از صرف صبحانه خبر رسيد كه همه چادرها را جمع كنيد و براي حركت آماده باشيد.

خيلي زود وسايل خودمان را جمع كرديم و هر چه منتظر ماشين مانديم اما خبر نشد هوا خراب بود. ناگهان شروع به باريدن كرد. من و رفيقم بلافاصله چادرم را بر پا كردم و در داخل چادر نشستيم. باران هم همين طور مي‌باريد ولي رفيقم هميشه خواب بود و در آن ساعت هم داشت چرت مي‌زد كه من او را اذيت مي‌كردم كه آن نخوابد. بعد از شوخي‌ها من به سراغ دفترچه خاطراتم رفتم تا خاطرات روزانه‌ام را بنويسم.

امروز براي ما نهار ندادن چون باران باريده بود جاده هم خراب شده بود و به اين علت غذا براي ما نياورده بودند و ما آن روز را هم بدون ناهار و شام مانديم و شب هم فرا رسيد چون ما روشنايي نداشتيم زود خوابيديم و آن روز را هم به يك بدبختي گذرانديم و صبح روز بعد كه چهارشنبه یازدهم دیماه 1359،بود باز هم به ما صبحانه نياوردند و بعد تا ساعت دوازده قدم زديم و به چادر برگشتيم اما از ناهار هم خبري نبود. گرسنه و بي حال به داخل چادر رفتم و براي خواندن كتاب پرداختم و ساعت چهار بود كه براي ما ناهار آوردند ولي كسي ناهار نخورد چون غذا مال روز قبل بود. همه بچه‌ها بي حال و گرسنه بودند و ساعت پنج غروب بود كه خبر رسيد وسايل‌ها را جمع كنيد و آماده حركت باشيد. من و رفيقم خيلي زود خودمان را آماده كرديم و بعد به طرف آبادان حركت كرديم.

ساعت 30 :7 شب بود ما را در يكي از مدرسه‌هاي آبادان پياده كردند و ما آن روز را هم بدون غذا و با يك بدبختي رد كرديم. ولي شب در آبادان بوديم صداي توپ تانك خمپاره موشك ضده هوايي هواپيماي عراقي‌ها بالاي سرما در پرواز بودند و ما تا صبح يك لحظه هم نخوابيديم و صبح بعد كه دوازدهم دیماه 1359، روز پنجشنبه بود ما براي گردش در شهر آبادان رفتيم و تا شب در آبادان قدم زديم و آن روز را هم با خوبي و خوشي سپري كرديم.

تا روز جمعه سیزدهم دیماه 1359، فرا رسيد. صبح زود از خواب بيدار شدم و بعد از صرف صبحانه به كارهاي خصوصي خودم مشغول شدم و بعدازظهر ساعت پنج، ما را حركت دادند. به طرف شط العرب و ما شب را در آنجا سپري كرديم ما را براي چند روزي در اينجا مستقر كردند تا كاملاً تجهيز بشويم و براي جنگ آماده جبهه باشيم.

امروز كه چهاردهم دیماه 1359، است يك روز بسيار خوب و ما الان در حال حاضر در اينجا كه با عراقي‌ها يك كيلومتر بيشتر فاصله نداريم. در آن مستقر هستيم در اينجا به من خيلي خوش مي‌گذرد چون روز اول است ما براي تفريح و گردش به نخلستان رفتيم و تا شب در لابه لاي درختهاي خرما قدم زديم ولي شب كه شد، صداي خمپاره و موشك و تانك ضده هوايي بلند شد و تا صبح مثله باران از اين طرف و آن طرف مي‌رفتند و ما هم بي خيال به خواب ناز فرورفته بوديم ولي من و رفيقم در آن شب نگهبان پاس دو بوديم كه از ساعت ده تا یک بود و در مدت نگهباني ما پنج يا شش عدد خمپاره در پنجاه متري ما به زمين خورد كه من و رفيقم با دو فاصله زمين گير شديم ولي نگهباني كه پايين تر از ما بود تركش خمپاره به دست او اصابت كرد كه در همان موقع به بيمارستان برده شد.

دو سه روز بود كه همانطور گلوله روي سر ما مي‌باريد و ما هم بي‌خيال روزها را پشت سر هم سپري مي‌كرديم و من پنج روز است كه دفترچه خاطراتم را يادداشت نكردم و امروز كه اين دفترچه را مي‌نويسم خيلي خوب و خوشحال هستم و الآن هم بچه‌هاي ما دارند عراق را مي‌كوبند و صداي خمپاره گوشهاي مرا كر كرده است و من كه در اين ساعت خاطراتم را مي‌نويسم ساعت 9:30 شب است و هیجدهم دیماه 1359، دارم خاطرات روزانه ام را مي‌نويسم.

من از آن پاك دلانم كه به كس كينه ندارم

يك شهر پر از دشمن يك دوست ندارم

پایان

منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده