چهارشنبه, ۰۸ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۴
شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر انصار در روز چهارم آذر ماه 1366 در حین انجام مأموریت به شهادت رسید. خاطراتی از منطقه عملیاتی سومار و گردان کمیل از زبان شهید علی چیت سازیان را با هم مرور می کنیم.
خاطرات شهید علی چیت سازیان: ما همه مسلمانیم

نوید شاهد:بنده علی چیت سازیان عضو تیپ انصار الحسین (ع) و به عنوان مسئوول واحد طرح و عملیات این تیپ هستم.

در جبهه ها زیاد خاطره است ولی خاطره ای دارم که هنوز برای من ماندنی است که تا حالا فراموشش نکرده ام و برای آینده هم به درد می خورد. تقریباً سه سال و اندی پیش با اصرار زیادی که کردیم (در قسمت آموزش بودیم) درخواست کردیم که ما را ببرند جبهه. در منطقه ی سومار عملیات بود. مأموریت گردان مسلم بن عقیل که مرحله دوم عملیات بود ما را به گردان کمیل دادند، در تیپ حضرت رسول (ص). ما را به عنوان مسئوول گروهان در تپه ای گذاشتند که باید در آن مدت با حرکتی ایذائی خط را بشکافیم و آن را جلو ببریم و تا نزدیک جاده خط را ببریم.

مدتی با برادران کار کردیم. موفقیتی که به دست آوردیم این بود که نیروهای پدافندی را خوب شناختیم. شب عملیات رسید، شبی بود که وقت امتحان بود و صحنه ی عمل. از طرفی عشق و شهادت به سراغ آدم می آمد و از طرفی شیطان و وسوسه هایش، از طرفی عشق و شهادت وعده ی بهشت می داد و از طرفی شیطان و هوای نفسانی دنیا را برمی گزید. باید در آن روز ابتدا جهاد اکبر انجام می دادیم و خودمان را برای جهاد اصغر آماده میکردیم آتش دشمن در آن منطقه خیلی سنگین بود. برادران را جمع کردیم و در رابطه با عملیات مقداری صحبت کردیم. قرار شد ساعت 8 شب حرکت کنیم. برادران وسایل خودشان را آماده میکردند.

پیشانی بندهای الله اکبر را بر پیشانی خود بسته و آماده حرکت شدند. در شیاری به ستون یک قرارگرفتند و به سوی دشمن حرکت کردیم. صحنه ی جالبی بود چرا که به لقاء الله نزدیک می شدیم. از طرفی شیطان انسان راوسوسه می کرد! با حرکت خود با دشمن نیز درگیر می شدیم. فاصله با دشمن کم بود. وقتی رسیدیم، سه گروهان بودیم. ما خط شکن بودیم و دو گروهان دیگر پشتیبان. باید ارتفاعی را می گرفتیم. در حین حرکت منوری از طرف دشمن زده شد و همه روی زمین نشستیم. من فکر کردم دیگر لو خواهیم رفت. منورها پشت سر هم انداخته می شد. رمز عملیات آن شب زینب (س) بود. برادران تخریب کارشان را انجام داده بودند. واقعاً حضرت زینب درآن شب به ما کمک کرد. گروهان کناری درگیر شد و ما هم شروع کردیم. تعدادی از دامنه شروع به آتش کردند و ما هم از سمت راست دشمن شروع به حرکت کردیم که خالی از سنگر بود. چون بچه های تخریب مین ها را خنثی کرده بودند از سمت راست بالا کشیدیم. «علی» دیگری شده بودم و خدا به من کمک می کرد کسی که حتی شاید قبلاً توان کشتن مورچه ای نداشتم دیگر عوض شده بودم. از خدا خواستم تا 15 نفر از کفار را نکشم از دنیا نروم. جلو افتادم و از بالای قسمتی دیدم که پشت دشمن هستیم. دشمن در سنگرها آرایش گرفته بود که بچه ها را بزند، از آنجا با دشمن درگیر شدیم. تمامی تیرها رسام بود. دشمن پس از تحمل تلفاتی شیار را خالی کرد و فرار کرد.

خاطرات شهید علی چیت سازیان: ما همه مسلمانیم

قرار بود نخلستان شهر مندلی را بچه ها آتش بزنند اما مسئوولین این برنامه مجروح و شهید شده بود ند و گروه آن ها به هم خورده بود. با بچه ها حمله کردیم و عراقی ها را یکی یکی زدیم. انبار مهمات دشمن را منهدم کردیم و به دشت رسیدیم. هیچ خبر نداشتیم گروهانهای دیگر موفق نشدند غیر از ما که تا آنجا جلو افتاده بودیم. قرار شد جلوتر مقداری پاک سازی کنیم و بر گردیم که ناگهان متوجه آتش تیربار تانک در دشت شدیم. تیر رسام به بچه ها برخورد میکرد و جایی برای سنگر نبود بچه ها روی نقطه شلیک آتش کردند و آن فرد پایین آمد. به بچه ها گفتم به سمت تانک حمله کنید! با نارنجک دویدیم. اولین بار بود چنین تانکی می دیدم. نارنجک را زیرتانک گذاشتم و آن را منهدم نمودم.

بالای تانک رفتم و داخل تانک را رگبار گرفتم و نارنجکی از یکی از برادران گرفتم و آن را داخل تانک انداختم و تمامی عراقی های درون آن به درک رسیدند. چون نارنجک آتش زا بود مجدد بالا رفتم تا داخل آن شوم. ناگهان یکی گفت: «چیت ساز! بیا پایین. در همان حین که به پایین پریدم دیدم یک نفر را که در پشت تانک بود هدف قرار دادند. این خدا بود که در همان لحظه کمک نمود، لحظه ای بعد تانک با انفجاری تکه تکه شد چنان که دشت را روشن کرد. تانکی که در مسیر بود و سالم بود را گذاشتیم دست نخورده بماند چون فردا به آن احتیاج پیدا میکردیم. با برادران به جلوتر و به داخل نخلستان رفتیم. مهمات بسیار کم بود. بچه ها سرودی بلند میخواندند. همین طور که جلو می رفتیم عراقی ها هم فرار می کردند. انبارمهمات را منهدم نمودیم و قرار شد نخل ها را هم آتش بزنیم. برادران نفت که پیدا کردند و نخل ها را آتش زدیم. بی سیم قطع شده بود، قرار شد برگردیم. برادر اسلامیان که فرمانده گردان بودند خواسته بودند که به عقب برگردیم. در حین عقب گرد دیدیم آیفایی می آید اما چون مهمات نداشتیم نتوانستیم آن را بزنیم، آیفای دوم آمد و باز فرار کرد اما آیفای سوم را با نارنجکی که داشتم از کار انداختم. و بچه ها دیگر امان ندادند. دیدیم درون آیفا مقداری مهمات وجود دارد. همه ی مهمات آرپی جی و نارنجک بود که همه را خالی کردیم. سپس یکی از برادران با آرپی جی خوب آن را در سر جاده منهدم نمود. آمدیم بالا گفتند: «باید در کله قندی خط ببندیم.»

همان طور که بالا می آمدیم دیدیم که از سنگرهای عراقی ها به سمت ما شلیک می شود.گفتم بچه ها پایین بروید. نمی دانستیم آن ها عراقی هستند یا ایرانی، شاید چون از طرف عراق می آییم به ما شلیک می کنند. در آن موقع «الله اکبر» گفتیم جواب ندادند. دیدیم یک نفر از سر جاده صدای عجیبی می کنه وقتی آنجا رفتیم متوجه شدیم بی سیم چی است که تیر دوشگا یا تیربار گرینوف به شکمش و پایش اصابت کرد. بالا اجبار او را پایین کشیدم و مجبور شدیم جلوتر برویم. خیلی خسته شده بودیم همان جا خوابیدیم.

قرار شد بچه ها مقداری مهمات جمع آوری کنند تا صبح پاتک نماییم. به امید کمک بچه ها از ایران بودیم که صبح بیایند و با آمبولانس شهدا و مجروحین را به عقب ببریم. راحت خوابیدیم نماز صبح را خواندیم. در پایان نماز بود که متوجه صدای تانک های عراقی شدیم. ستون بلندی از تانک به سمت ما می آمد. دیگر مهمات نداشتیم آنقدر آتش می ریختند که فرصت نمی دادند بیرون بیاییم و بچه ها را آرایش دهم. در محاصره ی سنگینی قرار گرفته بودیم! ناگهان یکی گفت: «بیا پشت بی سیم تو را می خواهند.» از عقب دستور عقبگرد را دادند. من متوجه شدم که اوضاع چگونه است و دیگر جای ماندن نیست. تانک ها به سمت ما صف کشیده بودند.

سنگرهای بزرگی بود که دشمن آن را از نخل ها درست کرده بود. من گفتم: «شما مقاومت نمایید تا آنها را یکی یکی خالی کنم و شما بیایید.» به شهید فتحی گفتم: «بیا برویم» ولی ایشان و برادران دیگر نیامدند. همه می گفتند ما استقامت می کنیم شما بروید. من فکر می کنم در صدر اسلام هم چنین افرادی کم بودند. سنگر اول را خالی کردیم و بچه ها آمدند عقب. دشمن هم مدام ما را زیر آتش گرفته بود و ما بی خبر از همه جا که دشمن محاصره را تنگ تر می کند به عقب می رفتیم، صحنه ی جالبی که پیش آمد این بود که ما سر بالایی در حال دویدن بودیم و دشمن ما را با تانک مستقیماً می زد و دیگر به تیر کلاش قناعت نمی کرد. سنگر اول که خالی شد دشمن با تانک آن را هدف قرار داد و منهدم کرد.

خاطرات شهید علی چیت سازیان: ما همه مسلمانیم

همه به داخل سنگر دوم رفتیم ولی دیدم الان سنگر دوم را هم عراقی ها می زنند، سریع به بچه ها گفتم: «فوری به داخل سنگر سوم بروند.» بلا فاصله سنگر دوم هدف قرار گرفت و همچنین سنگر سوم. که بچه ها را ترکش می گرفت. مرگ چهره ی خود را کم کم به ما نشان می داد! منظره ای که جداً به یاد ماندنی است. باید به کسانی که منافق اند و در کنج خانه نشسته اند بگویم: «ای از خدا بی خبران که از این حماسه ها خبر ندارید و مدام پشت سر انقلاب و جنگ حرف می زنید بیایید شهامت و شجاعت این مخلصان و از جان گذشتگان را، نظاره کنید.»

یکی از برادران که تیر به پایش خورده بود و شهیدی در کنار او افتاده بود به من گفت: «آقای چیت ساز! مرا با خودتان می برید؟» شرایط هم بسیار مشکل بود، سر بالایی و آتش زیاد! گفتم: «من خودم هم به سختی بالا می روم.» گفت: «اشکال ندارد شما بروید!» او رفت و کنار شهید نشست. با وجود خستگی فراوان به دوستم گفتم: «مجروح را روی دوش من بگذار.» تمام این صحنه ها در ثانیه ها می گذشت. دشمن هم با توپ تانک پیوسته ما را می زد که ناگهان موج ما را گرفت و به کناری پرتابمان کرد. به بچه ها دستور عقب نشینی دادم ولی با شرایطی که به وجود آمد برادر مجروحمان آنجا باقی ماند. با بچهها آمدیم بالا، خیلی خسته بودیم. راه کمی به شیار باقی مانده بود. بالاتر یکی از برادران را دیدم که تیر به پایش خورده و سرش گیج می رفت. گفتم: «بیا من روی دوشم می برمت.» او را سی متری بردم ولی خیلی ناتوان شده بودم. برادر مجروح گفت: «مرا زمین بگذار. چون نمی توانی دیگر مرا ببری!» و می خواهم بگویم ای افرادی که توی شهرها نشسته اید! این برادران ایثار گر مان را ببینید: او می داند لحظه ای دیگر اسیر می شود ولی اسارت خود را بر خستگی برادرش ترجیح می دهد! او را زمین گذاشتم و دستم را دور گردن او انداختم و گفتم هر چی بشود به همه می شود. با او بالا می آمدیم. پنج یا شش نفر بیش تر نبودیم. دو سه نفر هم مجروح شده بودند. یکی از برادران که خیلی خسته شده بود، نشست و مانند یک مرد به ما گفت: «شما بروید من هم می آیم، اکنون خسته شده ام.» ما رفتیم به خیال این که او می آید ولی او نیامد و اسیر شد. در آن لحظات طاقت فرسا که ترکش کوچکی خورده بودم به مجروحی در بالا آمدن کمک می کردم. بالا می آمدیم و دشمن با تانک مستقیم می زد در شیار یک سری سنگر عراقی که عقب تر از خط خودشان بود قرار داشت. ناگهان دیدم دو نفر با زیرپیراهن سفید از بالا می آیند و پشت سر آن ها چند نفر دیگر دست ها را بالا گرفته اند و به طرف ما می آیند شرایط مکانی ما طوری بود که آن ها حتی با تیر کلت می توانستند ما را بزنند یا اسیر کنند ولی فکر می کنم این از امدادهای الهی بود که ما را در نظر آن ها زیاد گردانیده بود. با دیدن آن صحنه قدرتی به ما داده شد و شاید روحیه ای خیلی بهتر از اول عملیات بما دست داد. یکی از آن ها افسر بود و یکی دیگر از آن ها هیکلی بزرگ داشت. بعضی وقت ها به شوخی به بچه ها می گویم اگر از بالای سر به من مشتی می زد مستقیم داخل زمین فرو می رفتم. تازه؛ چون آرم سپاه روی سینه ام بود، و همه با تعجب به من نگاه میکردند چون سن کمی داشتم. من برای ایجاد نظم چند تیر زیر پای آن ها خالی کردم. جداً باور نکردنی بود چرا که روز عملیات، پشت دشمن، خط را بشکنی و به عقب برگردی!! پای چند تن از برادران و یکی دیگر به دستش تیر خورده بود. اسیران هم از جلو می رفتند. تمامی دار و ندار ما یک خشاب تیر بود و بس. رسیدیم به خط اول دشمن. در ضمن برادران ایرانی از برگشتن ما ناامید شده بودند و فکر می کردند که ما شهید شده ایم. عراقی ها از عقب محاصره را تنگ تر می کردند. ناگهان یکی از افسران عراقی که از دیشب داخل سنگر مانده بود از سنگر بیرون آمد! همان طور که خداوند به رسول می فرماید: «آن تو نیستی که تیر می اندازی بلکه خدا است»، پیش آمد. 8 متر با اوفاصله داشتم اسلحه رویم بود سریعاً سه تیر به طرف وی زدم که هر سه تیر در سینه ی او جای گرفت و او را از بین برد. از مسیر شب قبل می آمدیم. دوشگای دشمن پیاپی کار می کرد. آمدیم پایین و اسیران را زیر تیر رس عراقی ها قرار دادیم و شروع کردم از جلو دویدن. جالب اینجا بود که اسیران هم پشت سر من میدویدند! آن ها حتی می توانستند برگردند و بروند چون خط آنها بود. تیری از بین موهایم گذشت. همان طورکه ما می دویدیم آن ها هم می آمدند. وقتی عقب تر آمدیم شهدا را دیدیم. به اسیران میگفتیم: «این ها جنایت شماست.» یکی از آنها سر نداشت، یکی پا نداشت و ......

به منطقه ی سر سبزی رسیدیم. به آنها گفتم که: «بنشینید» آن ها طبق تبلیغات سوء و بی اساس عراقی ها فکر کردند می خواهیم آن ها را بکشیم. به التماس افتاده بودند. من قرآن کوچکی از جیبم در آوردم و آن را بوسیدم و به آن ها هم گفتم: «شما هم ببوسید، ما همه مسلمانیم.» برعکس دقایق قبل که من مجبور بودم با آن ها خشن برخورد کنم، دیگر برخوردم عوض شد. آن ها را بوسیدم. چهره ی آن ها نشان میداد که خیلی خیلی متعجبند و پاسداران آن ها نیستند که برایشان گفته شده بود. آمدیم عقب و آن ها را تحویل دادم. یکی از بچه ها نشست و گفت: «اینها را می کشم.» او دوستانش را طی عملیات از دست داده بود. من رفتم جلو و گفتم: «ابتدا مرا بکش سپس این ها را.» به آن ها آب و غذا دادیم و به عقب تحویل دادیمشان.

منبع: نرم افزار چندرسانه ای شهید علی چیت سازیان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده