شهید مهدی جلال زاده یزدی
يکشنبه, ۰۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۲۲
شهید مهدی جلال زاده یزدی فرزند محمد حسن در سال 1339 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 60/5/30در جبهه جنوب در نبرد با کفار بعثی به مقام والای شهادت رسید.

بسمه تعالی

 

ـ اخلاقیات

 

ایشان فرزندی بود خوب و مهربان.  اهل دین و دیانت. به نماز خواندن اول وقت  اهمیت خاصّی می­دادند. با تقوا و با اخلاص بودند. با همه به نیکی و خلقی خوش برخورد می­کردند. چه در منزل و با اهل خانه خصوصا پدر و مادرش و چه در بیرون از منزل با دیگران. از لحاظ درسی هم فردی موفق بود. ایشان توانست با نمرات خوب تا مقطع دیپلم درس بخواند و برای ورود به دانشگاه امتحان داده و قبول بشود و مدتی را نیز به دنبال دانشگاه بودند اما یکبار به خانه بازگشتند وقتی دلیلش را جویا شدیم متوجه شدیم که آقای طالقانی فوت شده­اند و دانشگاه را تعطیل کرده­اند. بعد از آن، ایشان دیگر به دانشگاه نرفت. بلکه گفت می­خواهد به سربازی برود و بعدا درسش را تمام خواهد کرد.

در دوران انقلاب ایشان فعالیتهای زیادی داشتند. ایشان آنقدر شجاع بودند که از چیزی هم نمی­ترسیدند. یادم هست یکبار در ماه مبارک رمضان بود که مهدی به خانه آمد و گفت امشب عکس و اعلامیه آقا را به قم می­آوردند و پخش می­کنند و ایشان نیز می­خواهد بعد از افطار به آن محل برود. وقتی افطارش را کرد یک راست به آن مکان رفت و بعد از چند ساعت که آمد گفت مقدار زیادی اعلامیه آورده بودند ولی به ایشان نرسیده و دوباره به همان مکان رفت. تا هنگام سحر مهدی چند باری به خانه آمد و باز هم رفت. البته دلیل اینکه به خانه آمد و دوباره می­رفت آن بود که می­دانست من نگران حالش هستم و برای اینکه مرا از نگرانی دربیاورد هر بار به  خانه سری می­زد. سرانجام هنگام سحر بود که آمد و با خودش عکس و اعلامیه آقا را آورد. عاشق امام خمینی بود. کافی بود تا امام دستوری را صادر بکنند و ایشان با دل و جان آن را اجرا کنند.

 

ـ پیرمراد

 

هر دوی ما راضی به رفتن ایشان بودیم. ایشان خودش هم علاقه زیادی به رفتن داشت. به خاطر همین هم دانشگاه را رها کرد و به بهانه سربازی خود را به منطقه رساند. همه ما می­دانستیم که این فرمان امام خمینی (ره) است و ما هم وظیفه داریم تا از دستورات ایشان اطاعت بکنیم. مهدی هم که خودش عاشق پیر مرادش بود اگر ما هم راضی نبودیم ایشان خودش را به منطقه می­رساند.

 

ـ صبر

 

مهدی با این اشتیاقی که داشت به منطقه رفت و دو ماه بعد هم به شهادت رسید. وقتی ایشان به منطقه رفت من همیشه از خدا می­خواستم که ایشان را  اگر قرار است سالم بازنگردد به فیض شهادت برساند. هیچ وقت نخواستم که ایشان اسیر و یا معلول بشود. از طرفی هم برای خودم صبر می­خواهم. صبری که باعث بشود من بتوانم در برابر نبود فرزندم استقامت نشان بدهم تا نه خود و فرزندم را ناراحت بکنم و نه باعث ناراحتی و عذاب اطرافیانم بشوم.

 

ـ دامان حسین (ع)

 

مهدی تازه شهید شده بود. خواهر ایشان مرتب ناراحت بودند که چرا شما و پدر به ایشان اجازه دادید به جنگ برود و کشته بشود. یک شب ایشان در عالم رؤیا مهدی را می­بیند که به دیدارش آمده و خطاب به خواهرش می­گوید: شما چرا  اینقدر خود را ناراحت می­کنید و به پدر و مادرمان هم سخت می­گیرید. من خودم عاشق رفتن به جنگ بودم هیچ کس مرا نفرستاده که حالا هم مسئول کشته شدن من باشد. من با رضایت خودم رفته­ام. وقتی هم که شهید شدم آقا امام حسین (ع) آمده و سرم را به دامان خویش گذاشتند. حال هم باز ناراحتی از اینکه برادرت به فیض چنین بالایی رسیده؟

(روحشان شاد)

راوی: مادر شهید

 

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده