يکشنبه, ۰۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۱۶
شهید محسن رحمتی فرزند سلطانعلی در سال 1341 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 60/5/25 در جبهه سر پل ذهاب به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

 

يك ساله بود كه مريض شد. بيماري سختي گرفت. از دست كسي كاري برنيامد. محسن در يك سالگي دار فاني را وداع گفت. همسرم به همراه يكي از بستگان، محسن را براي خاكسپاري به قبرستان بردند.

شيون و زاري كردم. حال خود را نمي‌فهميدم. در همين حال يكي از آشنايان در حالي كه نفس‌نفس مي‌زد، خود را به من رساند و گفت: «گريه نكن كه پسرت زنده شده است.»

باور كردنش مشكل بود. چرا كه محسن واقعاً مرده بود و خداوند يك بار ديگر او را به ما هديه ‌كرد.

محسن روز به روز بزرگ‌تر مي‌شد. اخلاق و رفتار او آن قدر شايسته و دلپسند بود كه يك روز، يكي از همسايگان پيش من آمد و گفت: «اجازه دهيد بچه‌هاي ما بيش‌تر با محسن معاشرت كنند. مي‌خواهيم بچه‌هاي ما نيز از محسن تأثير بگيرند.»

 

با آغاز جنگ عزم جبهه كرد. گفتم: «مادرجان! من برايت دختري را انتخاب كرده‌ام. اول ازدواج كن به جبهه هم مي‌رسي.»

محسن پاسخ داد: «مادرم! مطمئن باش حوريه‌هاي بهشت همه مال من هستند. امروز وقت جنگ است و دفاع از كشور وظيفه‌ي من است.»

بعد از شهادتش در خواب ديدم كه محسن كنار امام علي‌(ع) راه مي‌رود و صحبت مي‌كند. حوريه‌اي را در لباس سفيد ديدم كه پشت سر محسن حركت مي‌كند و ملائك آن‌ها را همراهي مي‌كنند.

خواب من تعبيري بود براي حرف‌هايي كه محسن قبل از شهادت گفته بود.

 

تمام فكر و ذهنش فقرا و نيازمندان بودند. گاهي با عجله مي‌آمد و مي‌گفت: «مادر، هر چه در خانه داريم آماده كن كه نيازمندي، محتاج آن است.»

حتي اگر خودش هم چيزي نداشت اما باز هم دست بردار نبود و هرطور كه مي‌شد نياز آن‌ها را برطرف مي‌ساخت.

چند خانواده‌ي آواره‌ي عراقي را مي‌شناخت كه روي آن‌ها خيلي حساس بود. چرا كه به خاطر فضاي موجود و جنگ بين ايران و عراق كسي به آن‌ها كمك نمي‌كرد. محسن با دوندگي زياد، سرپناهي برايشان آماده كرد. 

يك روز همين خانواده‌ها پرس و جو كرده بودند و به منزل ما آمدند. مرتب محسن را دعا مي‌كردند. آن‌ها محسن را بركت مي‌دانستند.

 

ارادت خاصي به حضرت ابوالفضل داشت، به خاطر همين عشق و علاقه، از روزي كه وارد جبهه شد به عنوان راننده‌ي تانكر آب مشغول به كار شد.

به تمام جبهه‌هاي غرب آب مي‌رساند. بين بچه‌ها معروف شده بود به «محسن سقا».

محسن خستگي‌‌ناپذير بود. حتي ناهار و شامش را هم توي ماشين مي‌خورد.

يك روز به محسن گفتم: «چطور روزي چهار مرتبه در اين جاده‌هاي پرپيچ و خم و خطرناك رفت و آمد مي‌كني؟»

گفت: «تمام خمپاره‌ها و توپ و تانك‌هاي دشمن به اندازه‌ي يك فشنگ خودمان هم ارزش ندارد.»

گفتم: «لااقل كمي استراحت كن.»

 محسن پاسخ داد: «من روزي استراحت مي‌كنم كه پيروز شده باشيم.»

محسن يك سقاي به تمام معنا بود. يك بار ماشينش خراب شد. يك وانت لندكروزر تحويل گرفت و با گالن بيست ليتري به بچه‌ها آب رساند.

شهيد محسن رحمتی در يك سالگي پيش خدا مي‌رفت، اما خداوند محسن را فقط در لباس شهادت مي‌پسنديد. محسن سقاي كربلا را مقتدا گرفت تا به گواراترين عشق و گواراترين چشمه‌هاي معرفت رسيد.

راوی: مادر شهید

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده