تلفن همسایه بالایی زنگ زد یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم:«مرا می خواهند.»...
بابای ما/ حمید من

تلفن همسایه بالایی زنگ زد یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم:«مرا می خواهند.» صاحب خانه مان داشت با خانم حاج همت حرف می زد و تعجب کرد که چطور شده دویدم و آمدم بالا. همانجا حدس زدم دارند از شهید شدن حمید حرف می زنند و نمی گذارند من بو ببرم. آمدم پایین و شروع کردم به جمع کردن اثاثیه خانه، آمدند پایین گفتند:«چی کار می کنی، فاطمه؟» گفتم:«امروز بابای ما شهید می شود. داریم اثاث مان را جمع می کنیم برویم.»

نگذاشتند آمدند آرامم کردند. همسر سردار اسدی و یک خواهر دیگر آمدند دیدنم و اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه ها را چیدند گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم:«نه، آقا مهدی شهید نشده، حمید من شهید شده، من خودم می دانم.»

منبع: زاغیان، مریم: آن سوی دیوار دل، تهران، بنیاد حفظ آثار نشر و ارزش های دفاع مقدس، 1386


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده