چهارشنبه, ۰۳ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۰
جنگ تموم شد و من هنوز هستم، شهید که نشدم، جای خود، داغ اونها که رفتند هم، روی دلم هوار شده، نمی دونم مصلحت خدا چیه؟ اما ای خدا! نفس کشیدن هم سختمه، سخت. این سرختی را هم برام آسون کن.
جنگ تموم شد و ما شهید نشدیم

نوید شاهد: مرحومه نازبیگم میرزائی متولد 1304 از روستای بن، بعد از 8 سال حضور در خط مقدم و پشت جبهه های نبرد حق علیه باطل و مجروح شدن در جبهه سوسنگرد، در اوج خلوص و زینب گونه بودن، در پائیز سال 1375 دار فانی را وداع گفت. 

نازبیگم

- «جنگ تموم شد و ما شهید نشدیم»، بی سعادتی نیست تو رو خدا؟

نازبیگم در رختخواب غلتی زد تا جواب حرفش را از خواهرش که مونس اش بود، بگیرد. خدیجه، شیر سماور را بست و استکان چای را کنار دست نازبیگم گذاشت و گفت: حرف دیگه نداشتی؟ انشاءالله بمونی که...

نازبیگم نفس عمیقی کشید و گفت: بمونم چکار کنم؟ اون چند سال، روی بال فرشته ها بودم، که سبک سبک می اومدم، می رفتم، حالا این گوشه، افتادم، نفس کشیدن هم سخته، دیگه نمی تونم! خدا، خدا، خیلی سخته.

* نازبیگم گفت: کجا سخته؟ خودم می رم و این چیزها را می رسونم به رزمنده ها. صبح زود راه می افتم می رم شهرکرد. بعد ماشین می گیرم می رم اصفهان، با طیاره، هر چی جور شد می رم اهواز، تازه اتوبوس هم می ره. پوران خانم بسته های کشمش و مغز پسته را در ساک گذاشت و به نازبیگم گفت: می دونی چقدر طول می کشه تا اونجا برسی؟ اینطوری سخته، خیلی سخت.

نازبیگم زیپ ساک را بست و گفت: تا نصف صلواتهای نذری ام را بفرستم، رسیدم اونجا، نگاه به قیافه ام نکن، قوه، بنیه دارم. پیر نیستم، اگر جبهه نرم پیر می شم. این چند وقته که می رم اهواز و آبادان، جوون شدم. پیر که نیستم من.

* گل اندام، بالای سر نازبیگم ایستاد و با عصبانیت گفت: تو پیری داری، کوری داری. علیل و ذلیل که شدی، اون وقت بهت می گم. خونه و مالت را از دست نده. خود که همه اش می ری جبهه، بسه دیگه. اصلاً کی از تو توقع داره؟ خونه ات را فروختی، آمبولانس خریدی، فرستادی جبهه. آسیاب را دیگه نفروش. تو 5 سال عین یک مرد با اون آسیاب کار کردی، زحمت کشیدی، آسیاب یادگار مش نصرالله است. این کارها را نکن.

نازبیگم چشمهایش را به عکس امام که روی دیوار کاهگلی اتاقش زده بود. دوخت و گفت: ببین خواهر، شاید دیگه چنین موقعیتی پیش نیاید، اومدیم به یاری امام زمان (عج) جنگ تمام شد و آن وقت شرمندگی اش برای من می مونه ها. گل اندام گفت: خاک بر سر صدام، شما، دو روز اینجایی و بیست روز جبهه، تازه اونجا هم که بادتون نمی زنند، جونتون کف دستتونه. زحمت بچه های مردم را می کشی، تن زخمی شون رو تر و خشک می کنی. رخت خونی شون را می شوری. جنگ که تموم شد، شما که اینکار را کردی شرمندگی داری، اونوقت ما چی؟ اصلاً مگه صدام با شما جنگ داره، مال بدی، عُمر بِدی، خودت هم سی روز ماه بیست روز اونجا هستی، هرکس یه اندازه ای مسئوله، همه کارها که به گردن شما نیست. نازبیگم گفت: مگه شما خودت قالی ات که افتاد نفروختی و پولش را برای جبهه ندادی؟ مگه النگوت را نفروختی؟ مگه داغ عزیزت را تحمل نمی کنی؟ شما چرا این حرفها را می زنی؟

گل اندام جوری که انگار از یادآوری های نازبیگم شرمنده شده باشد، گفت: خونه فروختن و آسیاب فروختن و آمبولانس خریدن واسه جبهه را با یه قالی 100 تایی و دو تا النگو یکی می کنی؟

نازبیگم گفت: گل اندام تو برای من عزیزی، حرفت بالای سر من. درست. اما از وقتی رفتم جبهه، فهمیدم زندگی چیه؟ آخرت کدومه؟

گل اندام سرش را تکان داد و گفت: آره، اگه فهمیده بودی زندگی چیه، این کارها را نمی کردی، تو پیری داری، کسی باید باشه که یک چیکه آب رو دستت خای کنه، خونه ات را نیگر داره، اون وقت بفروش تا بتونی به زخمت بزنی، اُمورت بگذره، اگر مال نداشته باشی هیچکس سراغت رو نمی گیره، نه من، نه پوران خانم نه حاجی بیگم. هیشکی نمی یاد سراغت.

نازبیگم گفت: می یاد، یه کسی می یاد سراغم.

گل اندامه گفت: هیشکی نمی یاد، کی می یاد؟

نازبیگم گفت: خدا، خدا هست.

* صنم گل گفت: خدا شاهده نازبیگم، دو سال آزگاره هیچ خبری از بچه ام ندارم. صنم گل، اشکهایش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: پسرم رفته جبهه، اما انگار آب شده، رفته تو زمین. هیچ خبری ازش ندارم، خوابش را می بینم. هی بوش را می شنوم، یادش می افتم، دلم شور بر می داره، اما هیچ خبری ازش نیست. نه کسی دیده اسیر شده، نه کسی دیده زخمی شده، شهید شده بی خبر خبرم.

نازبیگم نگاهی به صورت شکسته صنم گل کرد و گفت: خدا بزرگه صنم گل. پیرزن مشتش را باز کرد، عکس پسرشان میان دست حنا بسته و عرق کرده اش می خندید. عکس را طرف نازبیگم دراز کرد و گفت: خدا اصلس. اما به دلم افتاده شما که می رید توی بیمارستانها توی جبهه، اگه سراغش را بگیرید، شاید پیدا بشه. تو کمک حال خودمون بودی حالاهم، همه اهالی می گن، مادر و خواهر، بچه ها و مردهامون توی جبهه ای.

نازبیگم عکس را از پیرزن گرفت و گفت: به چشم، اما تو که دو سال به دوری اش، گذراندی، بسپارش به خدا، بنده خدا دراَمون خدا.

صنم گل سرش را پائین انداخته بود، انگار زمزمه می کرد، انگار با خودش حرف می زد «خدا خودش می دونه، با پول خفت زنی و حلال،، نونش دادم. خدا خودش می دونه سر زمین مردم کار کردم، از دل خاک پول درآوردم و شکمش را سیر کردم. بابا بالای سرش نبود عین شیر مواظبش بود تا اهل بشه. راه قبله را یاد بگیره، خودم از زیر قرآن ردش کردم، فرستادمش جبهه، خودم پای ورقه اش را انگشت زدم. راضی ام به رضای خدا. اما اگه بعد از دو سال بی خبری، پیغامبی چیزی داشته باشم، دلم قرض می شه. من همین یه اولاد را دارم، همین یه پسر را دارم، نازبیگم! من مادرم، مادر؟ مادر دلش تاب می آره؟

* علی اصغر همانطور که روی تخت دراز کشیده بود به نازبیگم گفت: شما خیلی زحمت منو کشیدین. بچه ها می گن اگه مواظبم نبودین، تا حالا صد دفعه از بین رفته بودم، یوسف هاشمی که فرستادنش بیمارستان تهران، می گفت: شما یه آشی درست می کنید که مخصوص مجروحهای رفتنیه! هر کی اون آشو بخوره، زحمت صدام را زیاد می کنه. یک بیمارستان جندی شاپوره و یک نازبیگم، من زندگیم را مدیون شما هستم.

نازبیگم زیرلب گفت: الهی مادرت بمیره! پات را که قطع کردن، چشمت را که خالی کردن، تنت هم که پر از ترکشه، دیگه چی ازت مونده، چی رو مدیون منی؟ و بلند گفت: خدا به مادرت رحم کرد، توی شلمچه همه را قیچی کردن، خدا مادرت را خواسته.

علی اصغر گفت: منکه مادر ندارم.مادر...

صدای مادر گفتن علی اصغر در گوشش زنگ زد، و حس کردن ناگهان در چاه گود چشمهای علی اصغر افتاد. اتاق دور سرش چرخید. بیمارستان موج برداشت همه جا پر از پنبه های خیس شد که وقت تشنگی روی لبهای علی اصغر می گذاشت. همه سرمهایی که به علی اصغر وصل کرده بود، ترکید، سر و صورتش خیس شد.

- نازبیگم گفت: مادر نداری؟

- علی اصغر آرام گفت: نه

نازبیگم دستش را به طرف صورتش برد تا موهای سفید پنجاه و پنج سالگیش را زیر مقنعه پنهان کند و اشکهای چشمش را که میان پلکها دست و پا می زد، پاک کند، در دلش غوغا بود، علی اصغر مادر ندارد و او پسر ندارد. علی اصغر مادر ندارد. مش نصرالله شوهرش، بنّای زحمتکشی که همه چیش را به نازبیگم بخشیده بود، با حسرت پدر شدن از دنیا رفت. مش نصرالله مرد خوب زندگیش، بی پسر مُرد. نکند علی اصغر هم...

نازبیگم خودش را جمع و جور کرد و گفت: فاطمه زهرا (س) مادر همه شما رزمنده هاست. بی بی ام شما را تنها نمی گذارد. من هم کنیز خانم هستم و در خدمت شما، هر وقت کاری داشتی مضایقه نکن بهم بگو، مادر.

نازبیگم، خودش هم نفهمید، چی گفته بود؟ مادر. نکند در طول این چند سال که در جبهه خدمت می کرده به همه گفته بود مادر. اما چرا اینطور گفته بود، «مادر». «مادر» خودش، زهرا بیگم، شنیده بود که او «مادر» صدایش کند، سه نفر، زهرا بیگم را مادر صدا کرده بودند. خدیجه، نصرالله و خودش. اما هیچ کس نازبیگم را اینطور «مادر» صدا نکرده بود.

آن پسرک بلم چی هم، او را مادر صدا کرده بود. آن روز رزمنده مجروح شمالی، آن پاسدار آبادانی که شهید شده بود، آن سرباز اصفهانی روز پایان خدمتش. همه به او گفته بودند «مادر» اما هیچ کس مثل علی اصغر نگفته بود.

* آن روز هویزه بود نازبیگم، روی هور، روی آن مرداب ناآرام. بین آن نی های بلند، با بَلَم رفته بود برای غواصی که، آنجا کمین داشت غذا ببرد. در راه بلم چی خسته بود، پارورُ ازش گرفت و خودش پارو زد. پسرک بسیجی خوابید، نازبیگم دل نی ها را می کاوید و جلو می رفت صلاة ظهر بود و آفتاب میان آسمان. چفیه ای که نان را در آن پیچیده بود، باز کرد و سایه بانی برای پسرک بسیجی در خواب، درست کرد. «مادرتان شما را روی نازبالش می خواباند، پشتی نرم زیر سرتان می گذارد، حالا اینجا روی چوب و سنگ و خاک می خوابید، الهی صدام جز بزنه، الهی آمریکا نابود بشه.» آرامش هور و قورباغه ها را سوت خمپاره ای برهم زد، اما خواب پسرک بسیجی را نه. نازبیگم سر بلم را در دل نی هایی فرو کرد، صدای کشیده شدن گلنگدن را شنید و گفت: کجای عالم رسم است کسی را که نان و آب برایت می آورد، بکشی. پسرجان .

پسرک بسیجی از خواب پرید، اسلحه اش را بغل کرد و پرسید: خیلی خوابیدم؟ نازبیگم گفت: نه رزمنده کوچکِ خسته. غواض از میان سنگر گفت:«کی خسته است؟»

بسیجی گفت: دشمن. بلم کنار سنگر غواص با فرو کردن پاور دنی ها، ایستاد.

نازبیگم گفت: سلام، خدا قوت، امروز غذای دست پخت نازبیگم را دارید، آماده باش. غواص گفت: خدا خدا می کنم، آشپز قرارگاه به آرزوش برسه. بسیجی با تعجب پرسید: آرزوش چیه؟

غواض گفت: شهادت فی سبیل ا... انشاءالله تعالی.

و نان را در کاسه پلو چرخاند و با دهان پر گفت: چند سالی می شود که دمی چشم بلبلی هوس کرده بودم، دیگه نزدیک بود به خاطر این امر خطیر و سرنوشت ساز، مرخصی بگیرم.

نازبیگم از غذا خوردن او سیر می شد. جان می گرفت. خستگی به تنش نمانده بود که در کند. بسیجی گفت: بذار سیر که شد، اگه دیگه نخواست، بریم، عجله ای نداریم، جای دیگر که نباید سر بزنیم، این سنگر آخر بود. نازبیگم قوطی که در بلم بود، توی آب فرو برد و گفت: بیا دستهات را بشو. غواص نیم خیز شد. دستش را جلو آورد. نازبیگم دنبال دست دیگرش گشت... اما آستین لباس سبز او آویزان و رها، در نرمه بادی که می آمد، تکان می خورد. نازبیگم آب هور را روی دست غواص ریخت، دست پینه بسهت نشان می داد، با بیل زدن آشنا بوده. قبل از آمدن به اینجا، حتماً مادری داشته که حنا و سدر به دستش می مالیده، با پیه گاو چربش می کرد، حتماً مادری دارد که حالا نگران است. نکند تیری ناغافل، همین یک پسر را، همین دست را از او بگیرد.

غواص بلند گفت: نریز حاجی خانم، بسه. نازبیگم گفت: بد می ریزم مادر؟

غواص جواب داد: اشکهات می ریزه، با همونا می شورم دیگه آب نمی خواد! چرا گریه می کنی؟

* دکتر گفت: نازبیگم، مجروح جنگی جایی ات درد می کنه؟ عاقبت خودت هم توی کوزه افتادی ها؟

- نه

- جای ترکشهای روی صورتت هم دیگه داره خوب می شه. تا چند وقت دگیه چشمت هم خوب می بینه، ترکشها خیلی ریز بود اگر دست می زدیم، به بینایی ات آسیب می رسید. الآن ممکنه یه کم تار ببینی اما خوب می شه.

- نازبیگم گفت: نفسم... دکتر!

- دکتر گفت: موج که پرتت کرد، دو تا از دنده هات شکسته، داره جوش می خوره. این چیزها را بهت می گم، چون خودت امدادگر بودی، اگر بدونی، بیشتر مراعات می کنی تا زودتر خوب بشی. حداکثر 20 روز دیگه مرخص ات می کنم بری «بِن» استراحت کامل کنی.

باز که اشک می ریزی، «پروفن» بالای سرت هست، می خوای بخوری؟ نازبیگم چشمهایش را می بندد. قطره های اشک جواب دکتر است؟

- می خوای بفرستمت تهران؟

- نه.

- می خوای بری اصفهان؟

- نه

- کاری هست که برات بکنم؟ می خوای بگم از «بِن» بیاد پهلوت.

- نه

- خب، پس چرا اشک می ریزی، یکماهی می شود که بستری هستی فقط کارت شده اشک ریختن، خوب که شدی، خودم می برمت، بیمارستان صحرایی خط، راضی می شی؟

- چشم

- حالا بگو چرا اشک می ریزی اینقدر؟

- بالای سر مجروح... بروم وضعیت قرمز... شد... تشنه اش...بود، آب ندادم... گفت: مادر... آب...آب.... رفتم پنبه خیس...کنم....شهید شد...موشک زدن....تشنه ....تشنه شهید شد... یاحسین (ع)... یا حسین(ع).

* مادر گفت: عباس نازبیگم فرستاده دنبالت. مگه اومده؟ گفتن مجروح شده، بستری بود همان جا. مادر گفت: آره ظهر رسیده، عصری همه اهالی خونه اش جمع می شن. گفته، اول محرمه، تو بری نوح بخونی. عباس گفت: من نمی رم. مادر اخمهایش را در هم کرد و گفت: چی؟

عباس آرام گفت: من نمی رم.

مادر به طرفش آمد و گفت: واسه چی؟ هر بار نازبیگم می اومد تو اولین نفر بودی که می رفتی دیدنی. عباس سرش را پائین بود و گفت: حالا نمی رم، امسال اصلاًنوحه هم نمی خونم. مادر گفت: چرا؟ عباس گفت: نازبیگم با این حالش، می خواد گریه کنه، خودش را بزنه، من می ترسم، بلایی سرخودش بیاره، تا اسم امام حسین (ع) را می شنوفه همچین شیون می کشه که آدم می ترسه، قلب آدم از جا کنده می شه. حالا هم که مجروح شده، واویلا.

مادر سرش را تکان داد و گفت: صنم گل می گه حرفهایی زده، چیزایی از عملیات کربلای 4 تعریف می کنه که دل سنگ آب می شه، خودش یه پا روضه است. عباس گفت: اما من نمی رم.

مادر سرش را گرم بستن بقچه کرد و گفت: برو مادر، ناراحت می شه. به گردن ما حق داره، چقدر کمکمون کرد تا زمین را آباد کنیم، مدیونش هستیم. عباس گفت: دلم براش تنگ شده می رم اما، نوحه ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) و طفلان مسلم را نمی خونم.

* «نازبیگم به روستا اومده، اما بر نمی گرده جبهه» این خبر خیلی زود در روستا پیچید. همه خوشحال بودن. چیزهایی را که در مدت یک ماهه نبودن نازبیگم، برای جبهه کنار گذاشته بودند، توی حیاط خانه اش جمع کردن، دوشنبه قرار بود، ماشین هلال احمر بیاد و هدایای اهالی روستا را به جبهه دار خوین ببرد، اما نازبیگم چرا نمی خواهد به جبهه برگردد؟

کسی همراهش از جبهه آمده! کیه؟ یه رزمنده مشهدیه، شیمیایی شده، باید جایی باش که آب و هواش پاک باشه، جوون مردم نمی تونه نفس بکشه.

صنم گل گفت: خدا رو شکر که بعد از 6 سال، بالاخره نازبیگم موندنی شد، دق می کنه، می دونم، اینجا نازبیگم نه خواب داره نه خوراک، اینجا که می یاد، همه اش روزه است و نمازهایی که اونجا، نذر کرده می خونه. اینجا، دور از اون بچه ها دق می کنه. شهادت رزمنده ها بهش الهام می شه. می خواد اونجا باشه تا لحظه آخر سر عزیزای مردم، روی خاک نباشه. گلوشون خشک نباشه. اینجا آروم و قرار نداره. صنم گل گفت: پس این مشهدیه رو می خواد چیکار کنه؟

گل اندام گفت: مگه یکی از اهالی نگهداری اش را قبول کنه خانم دهدار نسب، پوران خانم شاید قبول کنه. نازبیگم به همه محبت کرده، در حق همه گذشت داشته، به هر کس بگه، بخاطر خدا و حرف نازبیگم، من هم دارن، فقط کافیه نازبیگم به کسی بگه.

صنم گل گفت: خدا از نازبیگم راضی باشد، از اول جوونی اش همین طور دست و پا خیر بود. اون وقتها، خدا رحمت کنه، شوهرش مش نصرالله زمستونا می رفت آبادان، تابستونا بن بودن. حرفه اش بنایی بود، چه مرد نازنینی، هربار که می اومدن بن برای همه سوغاتی می آوردن. بعد که پیر شد، بن؛ ماندگار شدن اون آسیاب را بنا کردن. کار و بارشان خوب بود. آسیاب پربرکتی داشتن. بعد از مش نصرالله خود نازبیگم چند سال، روش کار کرد و امورش را گذراند.

گل اندام گفت: همون آسیاب که نازبیگم فروخت و پولش را داد برای جبهه؟

صنم گل گفت: فقط آسیاب که نبود، خونه اش را هم فروخت، آمبولانس خرید. یک عالم اشرفی قدیمی داشت، مال داشت، همه را واسه جبهه فروخت و خرج چند ماه یک رزمنده را به دولت کمک کرد. گل اندام گفت: نازبیگم از هیچ چیز برای جنگ دریغ نکرد، خدا عوض خیرش بده. صنم گل گفت: این رزمنده کجائیه؟

گل اندام گفت: گمونم مشهدی باشه، «صادق چنارانی» حالش خیلی بد بوده. توی بیمارستان صحرایی رو به موت بوده. خون می خواسته نداشتند، نازبیگم بهش خون می ده، متوجه اش می شه. تیمارش می کنه، بهشو که می یاد، می گه توی عالم خواب یک بزرگواری بهش گفته نازبیگم مادرته. او هم، نازبیگم را مادر صدا می کنه. گفتی از کجا؟ از کدوم جبهه.

نمی دونم، مثل اینکه دزفول بوده یا شوش، خدیجه بیگم که می گفت جای دیگه نازبیگم که یک جا بند نمی شود. هر جای جبهه که بگی رفته هر جای جبهه که کسی مجروح شده، نازبیگم یا اونجا بوده، یا که رفته. نازبیگم یک رزمنده است. اما اسلحه اش محبت به بسیجی ها و پاسدارها بوده. نه نازبیگم بیشتر از یک رزمنده است، هم توی جبهه خدمت می کنه، هم پشت جبهه مردم را متوجه جنگ و کمک به جبهه می کنه. خدا ازش راضی باشه.

* جنگ تموم شد و من هنوز هستم، شهید که نشدم، جای خود، داغ اونها که رفتند هم، روی دلم هوار شده، نمی دونم مصلحت خدا چیه؟ اما ای خدا! نفس کشیدن هم سختمه، سخت. این سرختی را هم برام آسون کن.

* نازبیگم در گوشه خانه سالمندان و تنهایی و بیماری ها که کشید این دعا زمزمه اش بود «الهم رزقنا توفیقع الشهادة فی سبیلک» آیا خداوند اجابت نکرد؟

منبع: کتاب راز یاسهای کبود


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده