خاطرات رزمندگان عملیات بیت المقدس
سه‌شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۱۸
عملیات بیت المقدس یکی از بزرگترین و غرورآفرین ترین عملیات های دوران دفاع مقدس بشمار می رود . لذا با توجه به حضور در ایام وقوع عملیات بیت المقدس هر روز خاطراتی را از زبان رزمندگان حاضر در این عملیات و جنبه های مختلف این عملیات در اختیار شما خوانندگان محترم قرار می دهیم .















ردپای باران

برای مرحله دوم عملیات آماده می شدیم . پانزده اردیبهشت سال 61 بود گروهم را سازماندهی کردم . یک گروه کوچک سواره زرهی . اونروز جهت حرکت باد به سمت عراقی ها بود . به شدت و دقت مواظب اوضاع بودیم . دم دمای غروب نقطه های چشمک زنی از سمت عراقی ها توجه ما رو به سمت خودش جلب کرد . به نظرمان آمد توپخانه اشان فعال باشد . هدف ما رسیدن به مرز بود تا با گسترش بر روی خط مرزی نیروها رو به جاده ارتباطی خرمشهر بصره برسانیم و بتوانیم ارتباط عراقی ها را با خرمشهر قطع کنیم .

شب قبل از حرکت در مقر فرماندهی جلسه ای تشکیل و دوباره مسئولیت ها تفهیم شد . قرار شد هر دسته ای از گردان ها به صورت گروهی در جهتی خاص حرکت کند .

به دستور فرمانده – که از لشگر 92 زرهی اهواز بود-مسیر حرکت ما هم ابلاغ شد و محل دژ های عراقی یعنی خط مرزی شمال شلمچه را که در حد فاصل خرمشهر و جاده اهواز- خرمشهر قرار داشتند ، دقیق اعلام کردند .

به همراه نیروها سوار نفربر شدیم و حرکت کردیم . در حین حرکت متوجه شدم که تیپ هوابرد شیراز در جلودار است .

کوتاه تر از زمانی که مشخص شده بود به دژها رسیدیم . قبل از ورودمان نیروهای هوابرد تعداد زیادی از عراقی ها را به اسارت گرفته بودند .

درگیری خیلی شدید نبود . وقتی احساس کردیم که منطقه تقریبا از نیروهای بعثی خالی شده است و عراقی ها در این مرحله شکست خورده اند تصمیم گرفتیم از نفر برهایمان پیاده شویم .

پایم را که از نفربر بیرون گذاشتم زمین گل گل بود . تازه متوجه شدم نقطه های چشمک زنی را که سر شب به صورت چراغ دیده بودم ، رعد و برق بوده و باریدن باران پس از آن هم ، باعث شده بود عراقی ها داخل سنگر ها بروند و زمینه پیروزی ما را فراهم کنند.

ساعت ده ونیم شب نوزدهم اردیبهشت ماه بود . پایین آمدن از خاکریزی که در شلمچه فتح کرده بودیم خیلی راحت نبود . تعدادی سنگر پایین خاکریز بود که از داخل یکی از آنها مرتب به سمت ما شلیک می شد .هیچ کس معلوم نبود فقط وقتی به سمت ما شلیک می شد متوجه حضور کسی داخل سنگر می شدیم . سنگر بتونی بود . هرچه به سمتش شلیک می کردیم کارگر نمی شد . ت اینکه ناصر بختیاری گفت : از پشت به سنگر حمله کنیم .

از خاکریز عبور کردیم . هوا تاریک بود و زمین نا مسطح ، با احتیاط خود را به پشت سنگر رساندیم  و در فاصله ده متری آر پی جی زن شرع به شلیک آرپی جی به سمت سنگر کرد و از طرف سنگر هم مرتب به سمت ما شلیک می شد . از سنگر فاصله گرفتیم و پناه بردیم . ناگهان تیری از از طرف آن سنگر به کلاه یکی از رزمنده ها برخورد کرد و او هم بلافاصله بر روی زمینافتاد . اسمش ملای لایزال بود ، اهل شازند . از همشهری های آقای بختیاری بود .

در همون لحظه که تیربارچی مرتب به سمت سنگر شلیک می کرد ناصر بختیاری بالای سر لایزال رفت . اول کمی نگاهش کرد و بعد آرام با نوک پا شروع به زدن به او کرد و با لهجه لری شازندیش گفت : ((وُری وُری هنی وقتش نشده تو بمیری))

ملا چشم هایش را باز کرد و گفت : ((نمردم پس چی بود ؟!)) ناصر گفت : ((چیزی نیست فقط باید یه کلاه دیگه بای خودت پیدا کنی . تیر داخل کلاهت شده و کمی چرخیده ، شانس آوردی که سرت رو پیدا نکرده.))

داشتیم ناصر و همشهریش رو نگاه می کردیم که آر پی جی زن بلاخره سنگر عراقی ها رو منهدم کرد .

کنار سنگر رفتیم فقط همان یک نفر داخل سنگر بود ، یک سرباز اردنی قد کوتاه و سیاه!دیگر هیچکس آنجا نبود .

فرمانده نگاهی به سنگر خراب شده و نگاهی به اطراف کرد و گفت : (( می خواستند جلوی سرعت ما رو بگیرند که گرفتند . حرکت می کنیم.))

راوی جواد رودبارانی

به نقل از کتاب صدای نفس های ماه

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده