خاطرات شهید:
خاطرات شهید والامقام فیروز مددی از زبان مادرش از روستای آلانق

بسم رب الشهداءوالصدیقین

خاطرات شهید والامقام از زبان مادرش:

فیروز در مسجد آل محمد قره آغاج فعالیت می کرد چند بار می خواست که به جبهه برود که موفق نشد محصل بود هر از چند گاهی می گفت که اجازه بدهید من به جبهه بروم من هم می گفتم که امام خمینی (ره) گفته که مدرسه ها نیز سنگر هستند و خالی نگذارید ولی قبول نمی کرد. یک روز دیدیم که در زده شد وقتی در را باز کردم دیدم که دوست فیروز است، گفت اینها کتابهای فیروز هستند که به من داده تا برای شما بیاورم و خودش هم به جبهه رفت. به دوستش گفته بود که اگر خانواده ام بفهمند نمی گذارند من به جبهه بروم. من با پدرش به محل اعزام نیرو که در خیابان ارتش بود رفتیم دیدیم که آماده ی رفتن هستند فیروز را صدا زدیم، خندید و گفت می خواهم به جبهه بروم. من گفتم پسرم الان زمستان است اجازه بده تا بهار شود بعداً برو. ما او را بر داشتیم و آوردیم به خانه. پدر می گفت که این قدر سرسختی نکنید اجازه دهید برود که تا مرحله بعد رفت افتاد به کردستان. در طول این مدت دو بار برای مرخصی آمده بود که یک بار خیلی سردش بود شب تا صبح را بیدار ماندم و برای او جلقه بافتم. موقع تمام شدن سربازی اش بود که پدرش یک گوسفند سیاه رنگ خریده بود تا ذبحش کنیم. گفت که چرا سیاه رنگ را خریدی. گفت شانی بود که ما این گوسفند را در زیر زمین بسته بودیم خیلی صدا می کرد. خیلی منتظرش شدیم اما خبری از او نشد. دوستش که حدود 15 روز می شد آمده بود ولی خودش را نشان نداده بود تا اینکه جنازه ی فیروز بیاید. ما برایش مراسم ختم گرفتیم. چند روزی به چهلمش مانده بود که عموهایش به کردستان رفته بودند و به کردها گفته بود که ما چند نفری از اسیران شما را آزاد می کنیم و شما هم شهدای ما را تحویل دهید که آنها هم قبول کرده بودند و جنازه فیروز هم بین آنها بود. روحش شاد و یادش گرامی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده