بعضی وقت ها می شد که مهدی شبها به منزل نمی آمد. چند بار از او پرسیدم، ولی جواب قانع کننده ای نداد.
خاطره ای از شهید باکری به قلم علی عبدالعلی زاده
بعضی وقت ها می شد که مهدی شبها به منزل نمی آمد. چند بار از او پرسیدم، ولی جواب قانع کننده ای نداد. این که یک شب که باران شدیدی می بارید و هرلحظه هم بیشتر می شد، مهدی از جا بلند شد و گفت: «دیگه باید برم.» گفتم: «کجا»؟ گفت: «جای بدی نمی رم، نپرس» نمی خواست چیزی بگوید، اما آن قدر اصرار کردم که گفت: «بلند شو با هم بریم ببین کجا می رم.»

آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش بودم. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: «این جا اومدی چی کار» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم.» از ماشین پیاده شد و رد آب را گرفت تا به درب منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را باز کرد. مهدی سلام کرد و گفت: «حاج آقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، اما اومدیم...» پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی این جا که چی؟ اومدی بگی خونه ام داره خراب می شه؟» و هر چه دلش خواست به شهردار و شهرداری چی ها گفت.

بعد هم در را محکم بست و گفت: «برو خدا روزی تو جای دیگه بده.» مردم با شنیدن صدای فریاد پیرمرد جمع شدند. مهدی از آنها خواست یک بیل بیاورند. بیل را که آورند، همراه مهدی مسیری برای آبی که به داخل خانه ی پیرمرد می رفت باز کردیم و از ورود آب به منزل او جلوگیری کردیم. این کار تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید.

منبع: نمی توانست زنده بماند/خاطراتی از شهید مهدی باکری/ به کوشش علی اکبری/1395

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده