خاطرات شفاهی شهدای گمنام (15)
مش رحیم نشسته بود توی امامزاده. سجده رفته بود و دعا می کرد. از خدا می خواست فرزندش صحیح و سالم به دنیا بیاید. می خواست هم فرزندش سالم باشد هم صالح.

مش رحیم نشسته بود توی امامزاده. سجده رفته بود و دعا می کرد. از خدا می خواست فرزندش صحیح و سالم به دنیا بیاید. می خواست هم فرزندش سالم باشد هم صالح.

خدا دعایش را مستجاب کرد. محمدرضا در سال 36 در روستای لیوان غربی بندرگز به دنیا آمد. دوران رشد او با نهضت عاشورایی حضرت امام مصادف بود.

پدر هم در راه تربیت او از هیچ کوششی دریغ نکرد. در دوران انقلاب حماسه ها آفرید. کردستان اولین محل آزمایش شجاعت و شهامت او بود.

حماسه های او را همه بچه های لشگر بیست و پنج کربلا به یاد دارند. همین دلاوری ها و شجاعتها باعث شد که به فرماندهی تیپ دوم لشگر انتخاب شود.

فراموش نمی کنم. زمانی که سردار محمد رضا عسگری برای بسیجیان لشگر صحبت می کرد همه ساکت بودند و سرپاگوش. چه زیبا شرایط زمان و دوران جنگ را برای آنها تحلیل می کرد.

می گفت: روحیه بسیجی! تفکر بسیجی! باید این تفکر را گسترش داد. باید بر روی این موضوع کار کرد. او به نکته هایی اشاره می کرد که سالها بعد بزرگان ما به آن تاکید می کردند.

عملیات کربلای یک در منطقه مهران آغاز شد. امام فرموده بودند: مهران باید آزاد شود. جمع فرماندهان آماده بودند تا کلام امام عزیز محقق شود.

چهارم تیرماه 65 بود. عملیات با رمز مقدس قمر بنی قاشم (ع) آغاز شد. نیروهای دشمن سریعتر از آنچه فکر می کردیم پا به فرار گذاشتند. مهران با کمترین تلفات آزاد شد.

روی ارتفاعات قلاویزان بودیم. در داخل سنگری محمدرضا به همراه اصغر بصیر مستقر شده بودند.

آنها از نزدیک روند عملیات را زیرنظر داشتند. لحظاتی بعد صدای انفجار مهیبی آمد. از سنگر کوچک آنها چیزی نمانده بود.

اصغر سوخته بود. از محمدرضا هم چیزی نمانده بود. برادر عسگری فرمانده تیپ دوم کاملاً پودر شد!

از شهادت فرمانده دلاورمان خسته بودیم و ناراحت. اینکه از پیکر پاکش هیچ نمانده بیشتر قلبمان را آتش می زد. اما به یاد آخرین جملاتش افتادم.

گفته بود: آرزوی قلبی من این است که مفقود الاثر باشم. چون از خانواده هایی که فرزندشان بی نام و نشان به شهادت رسیدند شرمنده ام! آرزو دارم حتی اثری از پیکر من به دست شما نرسد.

در آخرین نامه هم برای دخترش نوشته بود: دخترم شاید زمانی بیاید که قطعه ای از بدنم هم به دست شما نرسد!

تو مثل دختر کوچک امام حسین (ع) هستی. اون خانم سربریده پدر به دستش رسید. ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمی رسد!

راوی: دوستان شهید

منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده