سالروز شهادت
توپ پارچه‌اي گوشه اتاق گذاشته بوديم براي خواهرش ملحفه درست كنيم كه ايشان گفت مامان از اين چه لباس قشنگي درست مي‌شود براي من هم برگشتم درست کن، گفتم از كدام ؟
نوید شاهد کرج : شهید رضا زنگنه در تاریخ هفتم تیر ماه سال 41 در شهر آبادان دیده به جهان گشود، نه سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و سرپرستی خانواده را به عهده گرفت و بعد از مدتی به شهرستان کرج نقل مکان نموده و تحصیلات دوره راهنمایی خود را در آنجا ادامه داده و ضمن تحصیل کار هم می کرد، در این دوران در قیامهای مردمی هم فعالیت می کرد، با پخش اعلامیه و پوستر امام می پرداخت . بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برای دفاع از کشور اسلامی وارد بسیج شده ، به دفاع از ناموس و مملکت پرداخت  و راهی میدانهای نبرد شدند ، تا اینکه سرانجام درتاریخ بیست و دوم آذر 63 در عملیات پدافندی در منطقه عملیاتی جنوب، بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه به آرزوی دیرینه خود که همان شهادت بود رسید و پیکر مطهرش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.

شهادت رضا به روایت از مادر

آخرين باري كه رضا از جبهه آمد، سه روز  به عروسی خواهرش مانده بود، با همان لباس بسيجي آمد يك ماشين تويوتا هم زير پايش بود و میخواست زود برود، هر چه ما گفتيم رضا جان شما كه پدر نداريد، خواهرت مي‌خواهد عروسي كند جمعه عروسي است، گفت نه مامان جان من آمدم مهمانت ببرم به كسي نگويي، گفتم به اميد خدا برو.

توپ پارچه‌اي گوشه اتاق گذاشته بوديم براي خواهرش ملحفه درست كنيم كه ايشان گفت مامان از اين چه لباس قشنگي درست مي‌شود براي من هم برگشتم درست کن، گفتم از كدام ؟

گفت از اين ملحفه سفید...

گفتم انشاءاله نوبت توست كه عروسي كني، اين که لباس نمیشه!

گفت: كفن..

گفتم: واي خاك بر سرم، رضا آدم به مادرش اين حرفها را مي‌زند!؟ تو الان سر راه هستي، به قول خودت يك شب جمعه عروسي خواهرت است، گفت : آخر و عاقبت كه چي، همه ما که میمیریم چه بهتر که شهادت نصیبمان شود.

تمام وجود دخترم غم بود، نگو برادرش شهيد شده، روز سه‌شنبه رفته چهارشنبه رسيده آنجا با آقاي محسن رضايي با هم بودند، گفته رضا بنشين قيافه ات عين داماد ها شده بگذار يك عكس از تو بگيرم، حالا اين عكس 4*3 که در پرونده اش است همان موقع كه شهيد شده از بغلش در آوردند، نگو يك عكس بوده براي هميشه ...

آخرین عکس شهید

رضا كفنش را هم از من گرفت و رفت / روایت از مادر شهید


چهارشنبه رضا شهيد مي‌شود، جمعه آمدند دم در همان روز كه عروس را بردند، گفتم خدا را شكر دخترم سروسامان گرفت و رفت، داشتم جمع وجور مي‌كردم ديدم زنگ زدند، هيچ كس هم نبود همه دنبال عروس رفته بودند، يك جواني گفت خانم زنگنه؟

نگذاشتم آن جوان حرف بزند، گفتم: رضا پنجشنبه مي‌آيد قرار است برويم يك دختر برايش ببينيم که انشااله دامادش کنم

پسر گفت: خانم زنگنه پس ببخشيد خداحافظ.

نگو آمده بود ببيند ما چيزي مي‌دانيم يا نه!

آری رضا  كفنش را هم از من گرفت و رفت 

 ديدم همسايه‌ها كه همه فهميدند شهيد شده همه آمدند، گفتند الهي من بميرم سادات خانم، گفتم نه براي من هيچ كس نميرد ، براي زينب بميرد كه 72 تن شهید در يك روز داد

همسایمان گفت رضا شهيد شده ، گفتم : اي قربان شهداي كربلا بروم قربان آن عباس جوان بروم ، عيب ندارد رضاي من عاشق بود كه شهيد بشود، هر دفعه كه مي‌آمد مي‌گفت مامان من بادمجان بم هستم آفت ندارم، نترس من چيزيم نمي‌شود اما به آرزویش رسید.

من خواستم بروم پیکر بچه ام را ببینم،  گفتند رضا فرمانده است بايد با موزيك بلند كنند، گفتم من نمي‌ دانم چكاره است از حسين كه بالاتر نبود، از عباس كه بالاتر نبود فداي سر حسين..

رضا تمام زندگيش يك فيلم بود،  عاشق پيغمبر و خدا بود،  انشاءالله ما بتوانيم راهشان را ادامه دهيم.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده