برق چشم هاش توی جانم هول انداخت. دستم رفت طرف دستگیره در پریدم بیرون. جاده کمی پهن تر شده بود. شروع کردم به دویدن. یک لنگه پوتین توی پایم لق می زد. چند قدم نرفته، کسی توی سرم گفت تنهایش نگذارم.

گفت: «دیگه نمی تونم!»

موتور از نعره زدن افتاد. سرعت کامیون آرام آرام کم شد و بالاخره هم ایستاد.

گفتم: «مگه نگفتی چیزی نمونده!»

گفت: «چشمام دیگه جایی رو نمی بینه.»

آیفا یکباره به جلو پرید و خاموش شد. سکوت دره از پنجره ها باز ریخت تو. از دایره تمیز شیشه گل مال شده، بیرون را نگاه کردم. گفت: «احمد!»

سربرگردانم طرفش. گفت: «کمی ... جلوتر ... پیج آخره.»

بی رمق حرف می زد: «سه، چهار کیلومتر جلوتر، مقره.»

گفت: «برو ...»

گفت: «بگو رحمان بیاد دنبال ماشین.»

باز خودم را لعن کردم که رانندگی بلد نیستم، گفتم: «چهار کیلومتر چیزی نیست. جون عباس دووم بیار!»

گفت: «نمی تونم، برو تا دیر نشده.»

گفتم: «بزرگتری، باش! بار آخری که به حرفت گوش دادم برای هفت جد و آباد هر دومون بس بود. این بار دیگه نه!»

نا نداشت وگرنه از نگاهش خواندم می خواهد مثل دفعه قبل داد بزند. زبان خشکش را توی دهانش چرخاند. صدایش به ناله بیشتر شبیه بود. گفت: «جون داداش برو!»

تکان نخوردم. فقط نگاهش کردم. باز همان اخم نشست توی صورتش!

گفت: «بچه ها گیر این بار هستش! د برو لامصب!»

برق چشم هاش توی جانم هول انداخت. دستم رفت طرف دستگیره در پریدم بیرون. جاده کمی پهن تر شده بود. شروع کردم به دویدن. یک لنگه پوتین توی پایم لق می زد. چند قدم نرفته، کسی توی سرم گفت تنهایش نگذارم. ایستادم. برگشتم. توی تاریکی شبحی از کامین پیدا بود. نمی دانم برقی که حوالی شیشه آیفا دیدم انعکاس نور ستاره ای توی آسمان بود یا برق نگاه عباس. اسمش را صدا زدم. پایم نه به برگشتن بود، نه رفتن. بغضم ترکید. برگشتم رو به بقیه راه و پا گذاشتم به دو. داد زدم. دویدم. تا حنجره ام راه می داد عربده می کشیدم. به هوای اینکه شاید بچه ها صدایم را بشنود بیایند سراغم.

وقتی راه افتادیم، هوا هنوز روشن بود. قبل­ترها یکی دو بار از این جاده گذشته بودم. بیشتر به راه مالرو می ماند تا ماشین رو. بعضی جاها چنان باریک می شد که فکر نمی کردم کامیون به آن بزرگی بتواند از آنجا رد شود. توی روز گذشتن از آن کاری شاق بود، چه برسد به شب و چراغ خاموش راندن. کم حرف می زدم که حواسش به جاده باشد. فقط گه گداری که سکوت آزارم می دادف بی آنکه جوابش برایم مهم باشد می پرسیدم چقدر راه مانده. عباس هم چشم به جاده زیر لب جواب می داد: «می رسیم!»

یک طرفمان سینه کش کوه بود و طرف دیگر دره ای که تیرگی ته آن قعر درک را به یاد می آورد. دفعاتی که در روز از این جاده گذشته بودم، یادم مانده بود. سر بعضی پیچها و توی برخی گذرها می شد ته اش را دید و رود باریک قعرش را که ده ها متر پایین تر از راه، خودش را لای درز دره دراز به دراز کشیده بود. هوا که تاریک تر می شد، قطره های عرق بیشتر روی پیشانی عباس می نشست. سرعت آیفا هم کمتر می شد. از راه افتادن مان زمان زیادی نگذشته بود که هوا تاریک شد. هی چشم هایم ار تیز می کردم چیزی بیرون ببینم. نمی دیدم. عباس دو دستی فرمان را چسبیده بود و زل زده بود به جلو.

چیزی که پیدا نبود، یا دستکم من نمی دیدم اما او انگار جاده را ازبر می راند.

هر بار که کامیون توی دست انداز می افتاد و تکان می خورد، من هری دلم می ریخت اما عباس عین خیالش نبود. آخر به حرف آمدم که: «مرد حسابی، این جاده رو توی روز به زور می شه رفت، چرا دیروفت راه افتادی!؟»

نگاهش کردم. شش دانگ حواسش به جاده بود. فقط لبخند زد. گفت: «کمین هاشون هستن تو منطقه! توی روز راحت گرامونو میدن توپچیاشون.»

توی آن تاریکی، چشمم بیشتر از یکی دو متر جلوتر را- آن هم مبهم- نمی دید. نمی شد تند دوید، با این حال جایی رسید که دیگر نای دویدن نداشتم. ایستادم نفس تازه کنم. دور و برم را نگاه کردم. توی ظلمات شب جایی پیدا نبود. در سکوت کوهستان جز صدای ضعیف رود ته دره و نفس نفس های خودم، صدای دیگری نبود. عرق از پیشانی ام شره کرد پایین. تصویر خون ساعت قطع شده که پاشیده شد توی صورتم، باز مقابل چشم هام جان گرفت. تا نا داشتم داد زدم. بد و بیراه حواله حال و روزم کردم و دوباره شروع کردم به دویدن. بغض نمی گذاشت نفس تازه کنم، تندتر بدوم. یک ریز خودم را لعن می کردم که چرا گوش به حرفش دادم. درست که بهش اعتبار داشتم اما... اما شاید راه دیگری هم بود. هی خودم را شماتت می کردم. باید صبر می کردیم، شاید کسی پیدا می شد و به دادمان می رسید. هر چند می دانستم وقتی او چنین می گوید، یعنی بعید است کسی جز کمین های دشمن به پستمان بخورد. اشک چشم هام را پر کرد. لنگه پوتین بی بندم مدام توی پالق می زد. هی می خواست دربیاید. توش پر از خاک و ریگ شده بود. نمی شد بایستم خالی اش کنم. دیر می شد. باز داد زدم و دویدم.

سرآخر پوتین سنگش را انداخت جلوی پام و درآمد. تعادلم از دست رفت. کله پا شدم. روی سنگریزه ها غلت خوردم. صورتم کشیده شد روی ریگ های ریز زمین؛ سوخت. این بار از سوزش آن داد کشیدم. صدایم بین صخره ها پیچید. پژواک صدای خودم ترساندم. ساکت شدم. پهن شده بودم روی زمین و با هر نفس نفس زدنم گرد و خاک می رفت توی حلقم. سرفه ام گرفت. دلم به هم خورد. باز حال چند ساعت پیش ام آمد جلوی چشم هام. می خواستم بالا بیاورم. عق زدم. گریه کردم. همان طور خوابیده روی زمین توی خودم مچاله شدم. دست و پایم را جمع کردم توی شکمم و عربده زدم.

سر یکی از پیچ ها چرخ عقب کامیون انگار بیفتد توی گودی یک چاله یا بخورد به سنگی، صخره ای چیزی؛ ماشین تقه سنگینی خورد. به آنی کامیون به آن سنگینی سرجایش میخکوب ماند. موتورش خاموش شد. روی فنرهایش چند بار به این طرف و آن طرف تاب خورد. یله داد طرف دره و همان طور کج ماند. من و عباس هر دو خشکمان زد. بازی فنرها که آرام گرفت. ترسیدم تکان بخورم. پرسیدم: «چی شد؟»

جواب داد: « چیزی نیست!»

از پنجره اش بیرون را نگاه کرد. گفت: « از این طرف نمیشه، خیلی آروم درت رو باز کن و پیاده شو.»

در کامل باز نشد. می گرفت به سینه کوه. یواش از لایش پیاده شدم و رفتم طرف ته کامیون. کمی بعد عباس هم آمد. از جفت تایر عقب کامیون. طرفی که سمت دره بود یکیش روی هوا بود. دیگری هم پشت یک تخته سنگ از خاک بیرون زده گیر افتاده بود. کوه آهن به آن عظمت چنان یله داده بود طرف دره که بعید نبود با کوچکترین فشار ازطرف دیگر سر بخورد و پرت بشود توی سیاهی دره. از نزدیک، بار کامیون را برانداز کردم. صندوق های سنگین پستش آوار شده بود روی دیوار اتاق طرف دره. یکی از جعبه های بزرگ بالای بار هماز زیر تسمه دیاق در رفته بود. چنان چرخیده بود که بعید نبود تاب بخورد و بیفتد. آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: «چه کنیم عباس؟»

جوابم را نداد. عرق پیشانی اش را با آستین پاک کرد و توی تاریکی نگاهی به ساعتش انداخت. نشست. سینه خیز شد و زیر کامیون خزید. از آن زیر صدای کنده شدن و به هم خوردن خاک و سنگ شنیدم. بعد چند لحظه عباس برگشت. بلند شد و رفت طرف در آیفا، توی تاریکی دیدم بااحتیاط در را باز کرد و قد کشید. دستش را دراز کرد و از زیر صندلی بیلچه ای بیرون آورد. آرام در را بست و باز سینه خیز رفت زیر کامیون. فقط صدای کنار ریختن سنگ و خاک بود و غرش دور و گنگ رود ته دره. یاد وقت بار زدن افتادم و تاکید فرمانده گردان بر به وقت رساندن بار. می گفت حفظ گردنه گرو رسیدن این بار است. بی قرارتر شدم. خواستم بپرسم پس چه می کنی که دیدم بیلچه به دست از سیاهی زیر کامیون بیرون خزید. گفت: «کلیدی چیزی داری؟»

داشتم. گفت: «بشین و بادتایرها رو خالی کن.»

گفتم: «چی؟»

به تایرهای سمت کوه اشاره کرد و گفت: «بادشو رو خالی کن! زود!»

بین صدای فِس فِس خالی شدن باد لاستیک، گاهی که صدای چرق چرق اتاق کامیون و صندوق های پشتش در می آمد، عباس اشاره می کرد صبر کنم. کامیون و بارش را وارسی می کرد و بعد ندا می داد ادامه بدهم. من باز بادتایر خالی می کردم و کامیون انگار قولنج هایش را می شکست. لاستیک ها نزدیک نیم باد شدن بودند که کامیون تکان ریزی خورد و کمی قد راست کرد. صندوق کج شده آن بالا هم تکان خورد؛ سرید. عباس آرام و با احتیاط خودش را از عقب کامیون بالا کشید. دست دراز کرد. دستگیره صندوق را گرفت. به من گفت ادامه بدهم. هنوز کلید را توی والو لاستیک فرو نکرده بودم که اتاق کامیون تکان شدیدتری خورد. پای عباس از روی رکاب در رفت. افتاد. جعبه هم لغزید. سرازیر شد. صندوق بین دیواره کامیون و ستون کج شده باقی جعبه ها سر خورد. داد خشک تخته ها درآمد و جعبه نرسیده به کف آیفا از حرکت ایستاد. عباس را صدا کردم. جواب نداد. نوک پنجه پا قد کشیده بود طرف بالای بار. معلوم بود به سختی تعادلش را نگه داشته. بلند شدم. رفتم طرفش. توی تاریکی دیدم دستش بین صندوق مهمات و در عقب کامیون گیر کرده. باز صداش کردم. جواب نداد. تنم یخ کرد. رفتم جلوتر. توی صورتش نگاه کردم. از درد مچاله شده بود. بازوش را نگاه کردم. زبانم فقط باز شد بگویم «یاابالفضل!» خواستم بروم بالا و جعبه ها را جابه جا کنم که عباس با ست دیگرش بازویم را گرفت. خشکم زد. صداش به زور از بین دندان های به هم فشرده اش بیرون می آمد. گفت: «باد، باد چرخا..»

برگشتم سراغ تایرها. بادشان از نیمه هم گذشته بود که کامیون از یله اش به سمت دره دست کشید. انگار قولنجش را شکست؛ تلق قایمی کرد و برگشت طرف کوه. با صدای جعبه های پشت کامیون که برگشتند سرجاشان، عباس هم نعره کشید. خودم را رساندم کنارش. وزن همه جعبه ها آوار شده بود روی ساعدش. حالش را پرسیدم. جواب نداد. باز خواستم بروم بالا جعبه ها را جابه جا کنم. پایم را که گذاشتم روی رکاب عقب کامیون. اول صدای ریزش سنگریزه شنیدم، بعد کامیون ته اش را بیشتر لغزاند طرف دره. از ترس سرازیر شدن کامیون، درجا خشکم زد. عباس دستش را بی رمق سراند روی شانه ام. قدمی عقب رفتم. مات مانده بودم چه کنم. توی سرم بود الان است کامیون سر بخورد پایین و توی سیاهی گم بشود؛ عباس را هم پی خودش بکشد ته دره.

اما غول آهنی ثابت ماند. سرنخورد.

یادم نیست چه مدت خشکم زده بود. صدای لرزان عباس به خود آوردم. رفتم جلو. مسخ شده نگاهش کردم. با پنجه کتانی اش بیلچه را روی خاک سر داد طرفم. جیغ آهن روی ریگ مو به تنم راست کرد. خم شدم. برش داشتم. با سر به ساعد برعکس خمیده اش اشاره کرد. نوک تیز استخوان ساعد آستین پیراهنش را پاره کرده بود. زده بود بیرون. سرش را انداخت پایین. گفت: «با... با ... به ضربهه!» تفش را قورت داد و ادامه داد «جداش کن!»

گفتم: «چی!؟»

با صدایی که به زور شنیدمش گفت: «شنیدی!»

داد زدم «خل شدی به خدا»

گفت» «بزن!»

گفتم: «صدسال!»

گفت: «بزن مردم از درد!»

باورم نمی شد. بهت زده گفتم «نه!»

صداش را بالا برد «بزن!»

آخر کلام صدایش یواش شد. گفت: «بچه ها منتظرن!»

گفتم: «می رم کمک میارم.»

گفت: «دوره ... دی ... دیره...»

همه وجودم می لرزید. گفت: «بهم اعتماد نداری؟»

توی بغض و گریه داد زدم: «شیش دانگ. اما این بار نههه!»

گفت: «این بار اگه زود نرسه، گردنه از دست می ره ها!»

صدایش دیگر نمی لرزید. گفت: «همه گردان های پشت کوه قیچی می شن. دِ بزن!»

داشت داد می زد. من زار می زدم چیزی که از من می خواهد از عهده ام بر نمی آید. او داد می زد که دارد دیر می شود. هر بار محکم تر داد می زد و دم می داد بزنم. آخرین نعره اش کوه را لرزاند، نفهمیدم چه شد. بیل توی دستم رفت بالا و تند پایین آمد؛ خون پاشید توی صورتم.

نشنیدم یک آخ بگوید. حین گریه ها و ناله هایم بند پوتینم را درآوردم. بازوش را قایم بستم. قد راست کرد. صدای به هم فشرده شدن دندان هاش را شنیدم. چیزی نگفت. رفت طرف آیفا و آرام خزید پش فرمانش. استارت زد. موتور روشن شد. از اگزوزش آتش بیرون زدو نعره اش دره را لرزاند. کامیون آرام آرام تکان خورد و پیچ و آن دست انداز لعنتی اش را رد کرد. بیلچه را انداختم زمین. زانوهام از لرز به هم می خورد. چند متر جلوتر که کامیون ایستاد، فهمیدم باید بروم سوارش شوم.

هنوز کف جاده مچاله توی خودم خزیده بودم که صدای نعره عباس پیچید توی سرم. بلند شدم. خیسی صورتم را با آستین خشک کردم و خدا خدا کردم دیر نشده باشد. پا گذاشتم به دویدن. داد زدم و دویدم. بلندتر داد زدم، تندتر دویدم.

هر چه التماس رحمان کردم من را هم با خودش ببرد نبرد. اسم کسی را صدا زد. یکی از رزمنده ها پرید پشت موتور و به چشم به هم زدن توی گرد و غبار موتور و تاریکی شب گم شدند.

زانوهام خم شد. چهار زانو رو به راهی که رو به ظلمات شب می رفت. نشستم. راهی که قرار بود من و عباس و آیفا از آن بیاییم و من تنها آمده بودم. کسی توی دلم گفت: «خیالت تخت. عباس خوبه.» دور و برم را نگاه کردم. کسی حواسش به من نبود.

هنوز رو به راهی که رحمان و موتورش از آن رفته بودند نشسته بودم که صدای موتورسیکلت را شنیدم. بعدش هم نعره آیفا را از دورترها. بلند شدم. دویدم طرف تاریکی.

رفیق رحمان با موتور از کنارم رد شد. بعد هم رحمان را پشت فرمان آیفایی که عین برق از کنارم رد شد دیدم. پی شان دویدم.

وقتی رسیدم رزمنده ها آیفا را دوره کرده بودند و جعبه های آذوقه و صندوق های مهمات پشتش را دست به دست خالی می کردند. دستگیره در راننده را گرفتم. پایم را روی رکاب گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. از پنجره ازش توی کابین را نگاه کردم. عباس سرش را تکیه داده بود به ستون در. آرام بود. انگار طوریش نشده باشد. ذوق کردم. خواستم حالش را بپرسم که چشمم به تاریکی توی کابین عادت کرد. دستش را دیدم. پریدم پایین. ماشین را که دور می زدم، امدادگرها را صدا زدم. دست انداختم و در آیفا را باز کردم. آرنج بی ساعد عباس از روی پایش سرخورد و توی هوا آونگ شد. صدایش کردم. جواب نداد. خودم را روی رکاب بالا کشیدم. توی صورتش دقیق شدم. انگار خوابیده بود. بلندتر اسمش را صدا زدم. جواب نداد. صورتش را گرفتم توی دست هام. داد زدم «عباس!» نع! پاک خواب بود. شاید هم بیهوش. باز اسمش را فریاد زدم. کسی از پش سرم صدایم کرد.

برگشتم. رحمان بود. گفتم: «رحمان، عباس!»

داد زدم سرش که؛ «امدادگر صدا کن رحمان!»

نکرد. سرش را انداخت پایین.

بغض را نفسم را تنگ کرده بود. گفتم: «با توام رحمان!»
گفتم: «نمی بینی چه کرد با من و خودش؟»

گفتم: «می بینی رحمان؟ توی خواب داره می خنده!»

برگشتم رو به عباس. بغلش کردم. امسش را صدا زدم و بغض همه عالم توی گلویم ترکید.


منبع: یوسف/ داستان های برگزیده ششمین جایزه ادبی یوسف/ به انتخاب هیئت داوران/ 1392

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده