شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۳
نوید شاهد: پدرم نظامی بود و دوست نداشت کسی را به خانه بیاوریم. من و بقیه برادر و خواهرهایم در تمام طول زندگی مان تا آن موقع جرأت نکرده بودیم دوستی را به خانه دعوت کنیم؛ اما علی با همه فرق داشت. سلامت جسمی و روحی از ظاهرش می بارید.

پدرم نظامی بود و دوست نداشت کسی را به خانه بیاوریم. من و بقیه برادر و خواهرهایم در تمام طول زندگی مان تا آن موقع جرأت نکرده بودیم دوستی را به خانه دعوت کنیم؛ اما علی با همه فرق داشت. سلامت جسمی و روحی از ظاهرش می بارید. این بود که با شهامت تمام و با اصرار فراوان، علی را به خانه مان دعوت کردم. علی که از روحیه پدرم اطلاع داشت، ابتدا قبول نمی کرد؛ اما وقتی پافشاری ام را دید، بالاخره راضی شد. دلم می خواست با نشان دادن علی به پدرم بفهمانم که می توانم با بهترین ها دوست باشم. همین طور هم شد. پدرم وقتی علی را دید به من لبخند زد. معلوم بود که از او خوشش آمده. بعدها آن قدر به علی دل بست که او را «علی جان» صدا می کرد.

شب هایی که برنامه ای بود و برقراری امنیت در جامعه، فعالیت های پی گیر شبانه را می طلبید، علی دیروقت به دنبالم می آمد. برای رسیدن به خانه ی ما دست کم صد کیلومتر را با موتورش طی می کرد. وقتی صدای گاز موتور بلند می شد، آماده می شدم و بیرون می آمدم. پدرم به خیابان سرک می کشید و با مهربانی و لبخند می گفت.

علی جان ! این چه جور پادگانیه؟! ما که سی سال خدمت کردیم، این جوری ندیدیم. دوی نصفه شب، سه نصفه شب! اون جا حساب و کتاب نداره؟

بعد هم سرش را تکان می داد و می گفت:

مواظب باشید مفت کشته نشید.

اصلاً نمی پرسید کجا می روید یا چه می کنید. معلوم بود با بودن علی، خیالش راحت است که پسرش جاهای ناجور نمی رود.

منبع:کتاب من وعلی وجنگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده