سالروز شهادت او كه نوشت: «عمامه من كفن من است»
دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۲:۰۷
نويد شاهد: اين جمله از اولين وصيتنامه اش براي شاگردان ورهروانش به يادگار ماند: عمامه من كفن من است
1- تب كرده بود ، هذيان مي گفت. مي گفتند سرسام گرفته . دكتر ها جوابش كرده بودند . فقط دو سالش بود، پيچيده بودند گذاشته بودندش يك گوشه . همسايه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، يك سر گريه و زاري مي كرد، آرام نمي شد، مي گفت « مرده ،مصطفي مرده كه خوب نمي شه .» صبح زود ، درويش آمد دم در ؛ گفت « اين نامه را براي مصطفي گرفتم، برات عمرشه.»


 2- هفت هشت سالش بيش تر نبود، ولي راهش نمي دادند، چادر مشكي سرش كرده بود، رويش را سفت گرفته بود، رفت تو ، يك گوشه نشست. روضه بود ، روضه ي حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش كرده بود « پا نشي بياي دنبال من، ديگه مرد شدي، زشته ، از دم در برت مي گردونند.» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زير بغلش و دِ بدو.


 3- هر روز كه از دكان كفاشي بر مي گشتند، يك سنگ بر مي داشت مي داد دست علي كه « پرتش كن توي حياط يارو.» سنگ را پرت كرد آن طرف ديوار توي حياط ،دوتايي تا نفس داشتند دويدند، سر پيچ كه رسيدند، صداي باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علي پريد، مصطفي دستش را محكم كشيد و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « نديدين از كدوم طرف رفت؟ مگه گيرش نيارم ...» شانه هايش را بالا انداخت. مثل اين كه اولين بار است كه از آن كوچه رد مي شود.


 4- نمره اش كم شده بود، بايد ورقه را امضا شده مي برد مدرسه. انگشت پايش را زده بود توي استامپ ، بعد هم زير ورقه ي امتحانيش . هيچ كس نفهميد كه انگشت كي پاي ورقه اش خورده است.


 5- روي يكي از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشي، ناراحت مي شد. مصطفي مي دانست يك نفر هست كه از قضيه خبر ندارد. بچه ها را جمع كرد، به آن يك نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشي!» او هم گفت« خيله خب بابا، شپشي...» همه فرار كردند . طرف ماند ، كتك مفصلي نوش جان كرد.


 6- يك دختر جوان ايستاده بود جلوي مغازه ، رويش را سفت گرفته بود. اين پا و آن پا مي كرد. انگار منتظر كسي بود. راننده تا ديد، پريد پشت ماشينش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشين را جلو وعقب كرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمي كرد. سرش را اين ور و آن ور مي كرد، ناز مي كرد. از ماشين پياده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» يك هو ديد يك چادر مشكي و يك جفت كفش پاشنه بلند ماند روي زمين و يك پسر بچه نه ده ساله از زيرش در رفت. مصطفي بود! بعد هم علي پشت سرش، از ته كوچه سركي كشيد، چادر و كفش را برداشتو دِ در رو.


 7- «آقا مرتضي ،مصطفي را نديدي؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توي آب، نشسته بود لب حوض كتاب مي خواند . يك دستش كتاب بود، يكدستش توي حوض . اوستا به مرتضي گفت « حيف اين بچه نيست مي آريش سركار؟ ببين با چه عشقي درس مي خونه. برادر بزرگش هستي . بايد حواست به اين چيز ها باشه. » مرتضي گفت «خودش اصرار ميكنه . دلش مي خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم مي خونه. كارنامه ش رو ديده م . نمره هاش بد نيست.»


 8- يك گوشه ي هنرستان كتاب خانه راه انداخته بود؛ كتاب خانه كه نه ! يك جايي كه بشود كتاب رود و بدل كرد، بيش تر هم كتابهاي انقلابي و مذهبي . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهي هم بين نماز ها حرف مي زد. خبرش بعد مدتي به ساواك هم رسيد.


 9- مادر نشسته بود وسط حياط ، رخت مي شست.مرتضي آمد تو . گفت « يا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببينند. يه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصي بودند . خانه را گشتند. حسابي هم گشتند. چيزي پيدا نكردند. مصطفي همان روز صبح عكس ها و اعلاميه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشين يه عده به اسم اسلام گولشون مي زنن. توي كارهاي سياسي مي اندازنشون. خراب كار مي شن.»


 10- معلم جديد بي حجاب بود . مصطفي تا ديد سرش را انداخت پايين.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نياورده بود،دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زير چانه اش كه « سرت را بالا بگير ببينم» چشم هايش را بست . سرش را بالا آورد. تف كرد توي صورتش . از كلاس زد بيرون . تا وسط هاي حياط هنوز چشم هايش را باز نكرده بود.


 11- - ديگه نمي خوام برم هنرستان. – آخه براي چي ؟ - معلم ها بي حجابن . انگار هيچي براشون مهم نيست. ميخوام برم قم؛ حوزه.


 12- يك كتاب گرفته بود دستش ، دور حوض مي چرخيد و مي خواند. مصطفي تا ديد حواسش به دور و بر نيست، هلش داد توي حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رويش ، تا مي خواست بلند شود، دوباره هلش ميداد،آب را مي گرفت رويش. آمده بود سراغ مصطفي ، با چند تا از هم حجره اي هايش. كه بيندازندش تو همان حوض مدرسه ي حقاني.مصطفي اخم هايش را كرد توي هم. نگاهش را انداخت روي كتابش ، خيلي جدي گفت« من با كسي شوخي ندارم. الان هم دارم درس مي خونم.»


 13- چهارده سالش بود كه پدرش فوت كرد، مادر خيلي كه همت مي كرد، با قالي بافي مي توانست زندگي خودشان را توي اصفهان بچرخاند ، ديگر چيزي باقي نمي ماند كه براي مصطفي بفرستد قم. آيت الله قدوسي ماجرا را فهميده بود، برايش شهريه مقرر كرده بود، ماهي پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاكت روي طاقچه جلوي آينه بود، هيچ وقت رحمت نفهميد از كجا ، ولي مي دانست يكي مال مصطفي است، يكي مال خودش. هر وقت مي آمدند حجره يا مصطفي نيامده بود، يا اتفاقي با هم مي رسيدند. هركدام يكي از پاكت ها را بر مي داشتند. توي هر پاكت بيست و پنج تومان بود.


 14- گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببريم، بشوريم تميز تر بشه براي برگشتن. » گفت « نه لازم نيست.» با خودم گفتم« داره تعارف ميكنه.» رفتم سراغ بغچه ي لباس هايش . همه شان خاكي و گچي بودند. گفتم « چرا لباسات گچيه ؟» دستم را گرفت ، برد يك گوشه . گفت «بهت نگفتم كه نگران نشي. كوره ي آجر پزي بيرون شهر رو مي شناسي؟ فقط پنج شنبه جمعه ها مي ريم. با عبدالله دوتايي مي ريم. نمي خوام مادر خبردار شه. دلش شور مي افته.»


 15- مريض شده بود؛ مي خنديد. مي گفتند اگر گريه كند خوب مي شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش مي كردم. حال نداشت.صدايش در نمي آمد. يك نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضي ، چرا عكس دست روي مهره؟»گفتم « اين يادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده .»گفت « جدي ميگي؟» گفتم « آره . ميخواي از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشكش در آمد . من مي گفتم، او گريه مي كرد. صدايش بلند شد. زار زار گريه مي كرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هايش را پوشيد . گفت « مي رم جمكران .» گفتم « بذار باهات بيام » گفت « نمي خواد . خودم مي رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول هاي مسافرها جمع كنم ، تا جمكران من رو مي رسوني؟»


 16- يك ميني بوس طلبه براي تبليغ . هركدام با يك ساك پر از اعلاميه و عكس امام ، پخش شديم توي روستاها. قرار بود ده شب سخنراني كنيم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شريف امامي ، شب عاشورا بايد از شاه مي گفتيم. توي همه ي روستا ها هم آهنگ عمل مي كرديم. مصطفي ده بالا بود. خبر ها اول به او مي رسيد. پيغام داده بود « بايد از مردم امضا بگيريم. يه طومار درست كنيم؛ بفرستيم قم براي حمايت از امام.» شب ها بعد از سخن راني امضاها را جمع مي كرديم. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شديم فرار كنيم.


 17- مردم ريخته بودند توي خيابان ها ، محرم بود. به بهانه ي عزاداري شعار مي دادند. مجسمه ي شاه را كشيده بودند پايين. سرباز ها مردم را مي گرفتند، مي كردند توي كاميون ها ، كتك مي زدند. شهر به هم ريخته بود. تازه رسيده بوديم شهررضا. نزديك ميدان شهر پياده شديم. ده بيست تا طلبه درست وسط درگيري. از هيچ جا خبر نداشتيم. چند روزي بود كه براي تبليغ رفته بوديم روستاهاي اطراف كردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها ديدنمان ريختند سرمان تا مي خورديم زدندمان. انداختندمان پشت كاميون. مصطفي زير دست سرباز ها مانده بود . يك بند ، با مشت و لگد مي زدندش. زانوهايش را بغل كرده بود. سرش را لاي دست هايش قايم كرده بود. صدايش در نمي آمد.


 18- داد مي زد. مي كوبيد به در. مسئول بازداشتگاه را صدا مي زد. مي گفت « در رو باز كنين ، مي خوام برم دستشويي.» يك از سربازها آمد . بردش دستشويي . خودش هم ايستاد پشت در . امضايهايي كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم براي حمايت از امام ، توي جيبش بود. اگر مي گشتند.، حتما پيدا مي كردند. آن وقت معلوم نبود چه بلايي سرشان مي آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رويش بود.نمي توانست بيندازد توي دستشويي. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت. قورتش داد.


 19- تو ايستگاه ژاندارمري ، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. چهارده تا طلبه با يك بليت سري . افسر ژاندارمري آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پايين. بليت خواست ، راننده مي گفت« اين ها بليت دارن، بدون بليت كه نمي شه سوار شد...» قبول نمي كرد. مي گفت «اگر بليت دارن، بايد نشون بدن.» مصطفي رفت پايين،بليت را نشان د اد. همه را كشيدند پايين. ساك ها پر از اعلاميه و عكس امام بود. ساك اول را باز كردند روي ميز . رنگ همه پريد. – اين كاغذ ها چيه چپوندين اين تو؟ - مگه نمي بيني؟ ما طلبه ايم . اين ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطيل شده ،داريم مي ريم اصفهان . بلند شد ساك را پرت كرد طرفمان كه « جمع كنيد اين آت و آشغال ها رو...» مصطفي زود زير ساك را گرفت كه برنگردد روي زمين . زير جزوه ها پر از اعلاميه و عكس بود.


 20- رفته بود جمكران ؛ نصفه شب ، پاي پياده ، زير باران . كار هميشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. اين دفعه حسابي سرما خورده بود. تب كرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذيان مي گفت؛ گريه مي كرد. داد مي زد. مي لرزيد. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آيت الله قدوسي مسئول حوزه بود، خبرش كردند. راضي نمي شد برگردد. يكي را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر كند. مرتضي آمد . هرچي اصرار كرد « پاشو بريم اصفهان ، چند روز استراحت كن،دوباره برمي گردي حوزه.» مي گفت « نه ! درس دارم»آخر پاي مادر را وسط كشيد « اگه برنگردي ،مادر به دلش مي آد، ناراحت مي شه، پاشو بريم ،خوب كه شدي بر مي گردي.» بالاخره راضي شد چند روز برود اصفهان.


 21- اوايل انقلاب بود. رفته بود كردستان براي تبليغ ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با بچه هاي اصفهان يك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاك سازي كرده بودند. مزرعه ها ي خشخاش را شخم زده بودند. خيلي ها چشم ديدنش را نداشتند. « همان جايي كه هستيد وايستيد» مصطفي نگاهي به راننده انداخت و گفت « بشين سرجات و هر طوري شد تكان نخور..» فوري پياده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، كفن منه ، اول بايد از رو جنازه من رد شيد.»


 22- گفتم «با فرمانده تون كار دارم.» گفت « الان ساعت يازده است، ملاقاتي قبول نمي كنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « كيه ؟» گفتم« مصطفي منم.» گفت « بيا تو.» سرش را از سجده بلند كرد، چشم هاي سرخ ، خيس اشك . رنگش پريده بود. نگران شدم. گفتم« چي شده مصطفي؟ خبري شده ؟ كسي طوريش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پايين . زل زد به مهرش . دانه هاي تسبيح را يكي يكي از لاي انگشت هايش رد مي كرد. گفت « يازده تا دوازده هر روز رافقط براي خدا گذاشته ام . برميگردم كارامو نگاه مي كنم . از خودم مي پرسم كارهايي كه كردم براي خدا بود يا براي دل خودم.»


 23- نگاهش را دوخته بود يك گوشه ، چشم بر نمي داشت. مثل اين كه تو دنيا نبود . آب مي ريخت روي سرش ، ولي انگار نه انگار . تكان نمي خورد . حمام پيران شهر نزديك منطقه بود. دوتايي رفته بوديم كه زود هم برگرديم. مانده بود زير دوش آب . بيرون هم نمي آمد. يك هو برگشت طرفم،گفت« از خدا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقي ها پيدايش كنند، نه ايراني ها.»


 24- مي گفت « ما ديگه كردستان كاري نداريم. بايد بريم جنوب . مرزهاي جنوب بيش تر تهديد مي شه. » فرمانده ها قبول نمي كردند. مي گفتند « اگه بريد ، دوباره اين جا شلوغ مي شه. منطقه نا امن مي شه.» مي گفت « ما كار خودمون رو اين جا كرده ايم. ديگه جاي موندن نيست. جنوب بيش تر به ما احتياجه.»


 25- « بچه ها! كسي حق نداره پاشو توي خونه هاي مردم بذاره . نماز هم تو خونه هاي مردم نخونيد. شايد راضي نباشن.» تازه رسيده بوديم جنوب؛ پايگاه منتظران شهادت و بعد دارخوين. شصت هفتاد نفري مي شديم. با دو تا سيمرغ و چند تيرباري كه باخودمان آورده بوديم. براي خودمان گرداني شده بوديم . هنوز عراقي ها معلوم نبودند، ولي مردم خانه ايشان را ول كرده بودند. درها باز ، وسايل دست نخورده ،همه چي را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفي مي گفت « مردم كه نمي دونند ما اومده يم اين جا. خوب نيست بي خبر سرمون رو بندازيم پايين، بريم تو.»

 

26- - پس آر پي جي كو؟ - آقا مصطفي فعلا ما اومده يم شناسايي ، ديدم دست و پاگيره ، گذاشتمش لب جاده . – حالا ديگه وسط دو تا صف تانك با اين ژ-3 ها نمي شه كاري هم كرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بكنيد. هرچي مدرك و كارت شناسايي هم داريد ، در بياريد چال كنيد. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاين و تند تند و جعلنا مي خواند. از عقب يك گلوله ي آرپي جي خورد به يكي از تانك ها ؛ مسيرشان را عوض كرند. حالا مصطفي جان گرفته بد. پريد لب جاده آرپي جي را برداشت. دنبال تانك ها مي دويد. سه تايشان را زد. بعد هم آمد نشست كه « خوب حسابشون رو رسيديم.»


27- بچه ها توي محاصره گير كرده بودند . طاقت نداشت. اين پا آن پا مي كرد. نمي توانست بماند . بايد خودش را مي رساند. پريد پشت نفربر و گفت « هرچي مهمات دم دست داريم بريزيد بالا .» پر كه شد ، معطل نكرد.گازش را گرفت و رفت . وقتي به هوش آمد ، افتاده بود وسط خاكريز . بدنش تير مي كشيد. يك نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشك آر پي جي سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند مي شد. هر چه فكر كرد، نفهميد چه طور از نفربر پرت شده بيرون . دست به بدنش كشيد سالم بود؛ سالمِ سالم.


28- گلوله ي توپ خانه ي خودي ، درست صد متري سنگر ، روي يك لوله ي نفت خورده بود و آتش بود كه هوا مي رفت. ديده بان قهر كرده بود . نمي آمد توي سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفي،از دست همه دلگير بود. مي گفت « من ديگه ديده باني نمي دم. از اولش هم گفتم بلد نيستم. حالا بفرما. اگه يه خورده اين ورتر خورده بود،مي افتاد رو سر بچه ها . من چي كار بايد مي كردم؟» مصطفي مي گفت« كوتاه بيا. ديگه كاريش نمي شه كرد. اگه تو نيايي كسي رو نداريم جات واسته. خواست خدا بوده . تو كه كم نذاشتي.»


29- چشم هايش را چسبانده بود به دوربين . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقي بود كه جلو مي آمد با كلي پي ام پي و تانك و آر پي جي . رفت بالا ي سر بچه ها و يكي يكي بيدارشان كرد. چند ساعت بيش تر طول نكشيد . با كلي اسير و غنيمت برگشتند. بار اول بود كه از نزديك عراقي مي ديدند. شب كه شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – يه وقت غرور نگيردتون . فكر نكنيد جنگ همينه . عراقي ها باز هم مي آن. از اين به بعد با حواس جمع تر و توكل بيش تر.


30- چند تا فن كاراته و چند تا فحش حسابي نثارش كردم. يكي از آن عراقي هاي گنده بود . دلم گرفته بود. اولين بار بود كه جنازه ي يكي از بچه ها را مي فرستاديم عقب.يك هو يك مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفي بود. گفت « بايد ياد بگيري با اسير چه طور حرف بزني.»


31- آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روي رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودكه بشود رويش راه رفت. توي هواي ابري دم غروب ، عراقي ها ديدشان كم شده بود . اصلا گمان نمي بردند توي آن هوا عملياتي بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روي رمل ها و گريه مي كرد و شكر مي گفت. نيم ساعت تمام سرش را از روي زمين بلند نكرد. بلند كه شد، بچه ها را بغل كرد. گفت«ديديد به تون گفتم خدا ملكش را مي فرستد براي كمك؟ اين بارون به اندازه ي يك لشكر كمك شماست.»


32- علي ! توكه شهيد نشده اي، من هم كه تا حالا لياقتش را نداشتم. اين دفعه رسول را بياريم. شايد كاري كرد. » رسول فقط هفده سالش بود.


33- از پايين تپه دست تكان داد .داد زد « علي بيا پايين كارت دارم.» مصطفي بود؛ وسط عمليات . با جيپ فرماندهي آمده بود . گفت «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظي كرد و رفت . رسول شهيد شده بود.


34- پرت شده بود روي زمين . درست خورده بود توي كاسه ي زانويش . به هرزحمتي كه بود بلند شد. دو قدمي جلو نرفته بود كه تير دوم خورد به بازويش . دوباره پاهايش بي حس شد و افتاد . اين دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومي به كتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمين . خودش را بالا كشيد و يك وري ايستاد. آخرش يك تير كاليبر تانك خورد به دستش . ديگر افتاد روي زمين.


35- - اگر مي تونيد، بدون بي هوشي عمل كنيد. ولي اجازه نمي دم بي هوشم كنيد. از مچ تا بازو ، عصب دستش بايد عمل مي شد. – من يا زهرا ميگم ، شما عمل را شروع كنيد.


36- تازه به هوش آمده بود. چشم هاي بي رمقش كه به من افتاد ، خنده اي كرد و گفت « بله . رسو ل شهيد شد.» نميدانستم چه بگويم؟ رفته بودم تسليت بگويم. خوش حال بود. مي خنديد. نفهميدم دوباره كي به هوش آمد . چشم هايش نيمه باز بود ، اشك هايش روي صورتش مي ريخت . مي گفت« رسول يك تير خورد و رفت. من اين همه تير خوردم ، هنوز اين جام .» تازه از اتاق عمل صحرايي بيرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار كردم كه شما برادر بزرگ رسول هستيد ، بايد براي مراسم خودتان را برسانيد ، مي گفت «نه!» آخر عصباني شد و گفت « مگه نمي بيني بچه ها كشيده ند جلو؟ تازه اول عملياته . كجا بذارم برم؟»


37- - مادر! مصطفي اومده ! چادر راانداخت سرش و تا دم در دويد. – پس چرا نمي آد تو؟ - خجالت مي كشه،مي گه « رسول شهيد شده. من با چه رويي بيام خونه؟»


38- ضعيف شده بود. بي حال بود. نگاهش كه ميكردم. نمي توانستم خوب بشناسمش . جلو رفتم . دستش را گرفتم. صورتش را بوسيدم گفت « مادر ، ناراحت نشي كه بچه ت شهيد شده. قرار بود من برم . رسول پيش دستي كرد. سرت رو توي مردم بالا بگير. تو از اين به بعد بايد مثل حضرت زينب باشي.»


39- يك اتاق كوچك . گوشه ي حياط . آن قدر كوچك كه فقط يك تخت تويش جا ميگرفت. اتاق نم دار بود. رگه ها ي آب تا سقف بالا رفته بود. هيچ كس را آنجا راه نمي داد، حتي علي را . اگر هم مي خواست راه بدهد، جا نمي شد. فقط خودش بود و خداي خودش.


40- دراتاق را بسته بود . صداي نوار از اتاقش مي آمد . مادر لاي در را باز كرد، ديد يك گوشه نشسته. عكس رسول را گذاشته جلويش ، با نوار روضه گريه مي كند. تا ديد مادر دارد نگاه مي كند، زود اشك هايش را پاك كرد. خنديد . گفت « راستي مادر ، خوش به حال رسول كه شهيد شد.»


41- با يك دستش تكيه داده بود به عصا ، با آن يكي دستش ظرف بنزين را بالا و پايين ميبرد و نشان ماشين هايي ميداد كه باسرعت از وسط جاده ي خاكي رد مي شدند. توي گرما ،وسط بيابان،توي تير رس دشمن ، ماشين بنزين تمام كرده بود . كسي هم منتظر آمدنش نبود. تازه به زور فرستاده بودندش بيمارستان.


42- يك دستي اسلحه را برداشت و راه افتاد . جنگ تن به تن بود. يكي با سر نيزه عراقي ها را مي زد ، يكي با كلاه آهني . تاريك بود .و همه قاطي شده بودند. يك دستش توي گچ بود. هم مي جنگيد . هم فرياد مي كشيد «اين جا كربلاست. يا حسين بگيد بجنگيد . دست هاي ابوالفضل كمكتون مي كنه.»


43- گريه اش بند نمي آمد . فقط يك جمله گفته بودم « حالا كه منطقه آرومه ، بيا بريم به درسمون هم برسيم.» دم غروب توي بيابان مي دويد. گريه مي كرد. به سرو صورتش مي زد و مي گفت« برم حوزه كه چي ؟ همه چي اين جاست . خدا اين جاست. امام حسين اين جاست.» نگاهش مي كردم؛ نمي دانستم چه بگويم. دستش را از توي دستم كشيد بيرون . شروع كرد به دويدن و گريه كردن . زار زار گريه مي كرد. توي سرش مي زد. حسين حسين مي گفت. دم غروب بود. بيابان داشت تاريك مي شد. ماندم چه كنم.ديدم زير بغلش را گرفتم. عذر خواهي كردم. آرام نمي شد. من هم گريه ام گرفت . دوتايي نشستيم گريه كرديم. مي گفت « مگه نمي بيني همه رفته اند و ما مونده يم.؟»


44- رفته بود پيش امام كه « بايد تكليفم رو معلوم كنم، بالا خره درس مقدمه يا جنگ؟» امام فقط يك جمله گفتند « محكم بمانيد توي جنگ.» ديگر كسي جلودارش نبود.


45- « برادر ها بلند شيد ؛ نماز شب.» هوا سرد بود. كسي حال بلند شدن نداشت. پتو ها را كشيده بودند تا روي سرشان و خوابيده بودند . دست بردار نبود. هي داد مي زد « بلند شيد؛ نماز شب!» يكي سرش را از زير پتو در آورد . همين طور كه چشم هايش بسته بود گفت« از همين زير پتو العفو.» چند تا پتو دور خودش پيچيد و رفت . زير نور فانوس دعا مي خواند، نماز مي خواند،گريه مي كرد.


46- صدايش مي كرديم«خميني جون » از بس كه از امام حرف مي زد.- خميني جون گم شده ؛ مصطفي داد مي زد يعني چي كه گم شده ؟ مگه اسباب بازي بوده كه گم بشه؟ برين همون جايي كه بودين بگردين. تا پيدايش نكرده ين ، حق برگشت ندارين.» شوخي نبود. رفته بوديم شناسايي . توي خاك عراق ، پيرمرد راه را اشتباه رفته بود . هرچي دنبالش گشتيم ، پيدايش نكرديم. حرف توي گوش مصطفي نمي رفت. مي گفت« بايد برش گردونيد . اون جاي پدر ما بود. چه طور ولش كردين اومدين؟ نبايد يه مو از سرش كم شه.»


47- شب احيا بود . عمليات هم نزديك . بچه ها جمع شده بودند كه قرآن سر بگيرند هركي يك گوشه توي حال خودش بود و گريه مي كرد. وسط مراسم يكي بلند شد و با گريه و زاري گفت« برادر ها ! من ديشب خواب امام زمان را ديدم . گفت برو به بچه ها بگو هرچه زود تر بكشن عقب .» رفتند با يكي از بچه ها ، توي يك چادر تنها گيرش آوردند و كتك مفصلي بهش زدند.


48- «آقا مصطفي ! شما فرمان ده اي، نبايد بري جلو. خطر داره .» عصباني شد.اخمهايش را كرد توي هم.بلند شد و رفت. يكي از بچه ها از بالاي تپه مي آمد پايين . هنوز ريشش در نيامده بود از فرق سر تا نوك پايش خاكي بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفي از پايين تپه نگاهش مي گرد.خجالت مي كشيد ، سرش را انداخته بود پايين.ميگفت « فرمانده كيه ؟ فرمانده اينه كه همه ي جووني و زندگيش رو برداشته آومده اين جا.»


49- پانزده شهيد،بدون پلاك، صورت هاي متلاشي شده ، مانده بودند پنچاه متري خط عراق. از روزهاي اول جنگ بودند. بعضي ها وسط ميدان مين ، بعضي ها گوشه و كنار سيم خاردارها . شناسايي تمام شده بود.مصطفي منطقه را ديده بود.براي عمليات آماده بوديم. قبول نمي كرد.ميگفت« تا شهيد هايي كه تو خط مونده ن روعقب نياريم،از عمليات خبري نيست.» بيست روزي طول كشيد . جمعشان كرديم،فرستاديم عقب.


50- بلند شده بود نماز شب بخواند. از بين بچه ها كه رد مي شد، پايش را به پاي يكي كوبيد . بعد همان طور كه مي رفت ، گفت « آخ! ببخشيد . ريا شد.»


51- تير خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود كنار جاده . بلندش كردم. انداختمش روي شانه ام . از زمين و آسمان آتش مي ريخت. دولا شده بودم كه تير نخورد. تمام راه را دولا دولا دويدم. ميگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو يه گوشه بذار . برو برام مهمات جوركن.» تركش خورده بود توي كمرش. خون ريزيش شديد شده بود ، اما چيزي به من نگفته بود . بهداري هم نمي توانست كاري بكند. بايد مي رفت عقب بيمارستان صحرايي. حمايلشرا پرازگلوله كرد. آرپي جي را گرفت توي دستش . خودش را كشيد جلو. چند تا تانك را نشانه گرفت . به هيچ كدام نخورد. گرد و خاك بلند شد. نمي توانست جايش را عوض كند . خاك ريز را زير آتش گرفتند . بي هوش شده بود. بردندش عقب. نفهميده بود.

 

52- ميني بوس پر شده بود. – آقا مصطفي امروز كجاها مي ريم؟ - خانواده هايي كه تازه شهيد داده ند و شش هفت تايي مي شند. شام هم همه تون مهمون من.


53- آمده بود مرخصي، كلي هم مهمان آورده بود. هرچه مادر اصرار مي كرد« اين ها مهمونت اند، تازه از جبهه اومده ن ،زشته .» مي گفت« نه! فقط سيب زميني وخرما»


54- قراربود بكشندجلو براي شناسايي ؛ فقط. درگير شده بودند . يك دسته ديده بان كه گراي منطقه را مي دادند، آن طرف آب كمين كرده بودند. مهماتشان تمام شده بد. هر طوري بود خودشان را رساندند اي طرف آب. يكي جا مانده بود. سرش را بريده بودند؛ از پشت گردن، با سرنيزه؛ چشم هايش سرخ شده بود . عصباني بود. داد مي زد . گريه مي كردو مي گفت« دير بجنبيم سر همه مون اين بلا رو مي آن. همه چيزمون رو مي گيرن. خودتون رو براي يه انتقام سخت آماده كنين. بايد بفهمن با كي طرفن.»


55- تانك عراقي بود. خودش غنيمت گرفته بود ؛ همان كشلي ، دست نخورده. زده بودند به خط. تا سپيده بزند كسي به شان شك نكرد . صاف رفتند جلو. هوا گرگ و ميش شده بود كه لو رفتند. ديگر نمي شد جلو رفت. گفت« بچه ها بپريد پاين. از اين جلو تر كربلاست.» درگير شدند؛ وسط خاك عراق .زياد طول نكشيد. نيم ساعته خط را گرفتند.


56- مصطفي آرپي جي را تنگ سينه اش چسبانده بود. سينه خيز مي رفت. از هر طرف آتش مي ريختند. فاصله با عراقي ها كم بود، درست دو طرف كارون. دقيق نشانه مي رفتند. سرش را نمي توانست بالا بياورد. لب كارون كه رسيد، از روي زمين كنده شد. آرپيجي را شليك كرد. تير بار منطقه را زير آتش گرفت. گرد وخاك بلند شد. مصطفي پيدا نبود. بچه ها از سنگر ريختند بيرون. مي جنگيدند. دنبال مصطفي مي گشتند.


57- حاج حسين رمز عملايت را پشت بي سيم گفت. مصطفي رفت يك گوشه نشست ، سرش را گذاشت روي زانو هايش . گريه مي كرد. طاقت نداشت. ني توانست بنشيند. آرام و قرار نداشت. بلند شد. تند تند راه مي رفت . از اين طرف سنگر به آن طرف. بلند بلند گريه مي كرد، ذكر مي گفت، صلوات مي فرستاد، دعا مي كرد.به حال خودش نبود. زد به سينه ي بي سيم چي وگفت« تو چرا ساكتي؟ چرا همين طور گرفته اي، نشسته اي؟ لااقل همان جا، سر جات ذكر بگو، صلوات بفرست. بچه ها رفته ند عمليات.»


58- مچاله شده بودند بيخ خاك ريز ، انگار نه انگار كه شب عمليات است. هرچه داد و بيد داد كرديم كه « اين چه وضعيه . نشسته ين اين جا كه چي ؟ بلند شين يه كاري بكنيد....» تكان مي خوردند. مي گفتند « فرمنده نداريم. بدون فرمانه كه نمي شه رفت جلو.» بلند گوي تبليغات چي را گرفت. جمعشان كرد. براياشن سخن راني كرد؛ زير آتش . فرمان ده برايشان گذاشت. آرپي جي را گرفت دستش و گفت « نترسيد. ببينيد. اين طوري مي زنند .»يكي از تانكها را نشانه گرفت . بچه ها كه از خاكريز سرازير شدند ،نگرانشان بود.چشم ازشان بر نمي داشت.


59- آرپي جي را از تو بغلش كشيد بيرون و گفت « بده ببينم اين را گرفته اين نشسته اين اين جا.» آرپي جي را گذاشت روي شانه هاش و خط پرواز هلي كوپتر ها را نشانه رفت. فاصله هاشان را كم كرده بودند . مي آمدند طرف كانال زخمي ها ، موشك راشليك كرد. نخورد فقط سرو صدا بلند شد. بچه ها پريدند هركدام يك آرپي جي گرفتند دستشان. هيچ كدام هم به هدف نخورد ، ولي هلي كوپتر ها راهشان را كج كردند و رفتند.


60- شب جمعه ، دعاي كميل مي خواند . اشك همه را در مي آورد . بلند مي شد. راه مي افتاد توي بيابان ؛ پاي برهنه. روي رملها مي دويد . گريه مي كرد. امام زمان را صدا مي زد. بچه ها هم دنبالش زار مي زدند. مي افتاد . بي هوش مي شد. هوش كه مي آمد،مي خنديد. جان مي گرفت. دوباره بلند مي شد. مي دويد ضجه مي زد. يابن الحسن يابن الحسن مي گفت. صبح كه مي شد، ندبه مي خواند. بيابان تمامي نداش. اشك بچه ها هم.


61- تارهاي صوتيش قطع شده بود . صدايش در نمي آمد .مصطفي ول كن نبود، پايش راكرده بود توي كي كفش كه بايد بري اذان بگي! وقت اذان ، به جاي انيكه صداي اذان بيايد ، يكي داشت يك نفس توي ميكروفن « ها» مي كرد. بعضي وقت ها نفسش بند مي آمد. يك كمي يواش تر نفس مي گرفت ، دوباره « ها – ها – ها.» نمي توانست بخوابد. پلك هايش روي هم نيم رفت. با خودش كلنجار مي رفت كه از ته حلقش چند صدا بيرون آمد« ها- ها – ها » كم كم صدا ها قوي شد؛ اعراب گرفت، كامل شد . يك كلمه ،دو كلمه ... يك جمله ، يك جمله ي كامل ازدهانش بيرون آمد . باورش نمي شد. نمي دانست چه كار كند. « مي خواي برات شعر بخونم؟» مصطفي از زير پتو پريد بيرون. زبانش بند آمده بود « مگه مي شه؟ تو داري با من حرف مي زني! » بيت دوم شعر را كه خواند،مصطفي گفت « دعاي توسل هم مي توني بخوني؟» بچه ها بيدار شدند . دورش حلقه زدند . توي تايكي شب ، چشم هايشان به لب هاي گودرز بود كه بالا و پايين مي رفت. هيچ كس دعا نمي خواند ، فقط نگاه مي كردند. يه اسم حضرت زهرا كه رسيد صداي مصطفي بالا رفت. روضه مي خواند. روضه ي حضرت زهرا. ده بار حضرت را قسم داد. ده بار هم حضرت مهدي را قسم داد. گريه مي كرد. شعر مي خواند. خوش حال بود. اسمش گودرز بود، از آن به بعد مهدي صدايش مي كردند.


62- آقا مصطفي مهمات نداريم . وقتي نداريم ، خب آخه با چي بجنگيم ؟ - آقامصطفي. بچه ها امكانات ندارن . من ديگه جواب گو نيستم. سرش را انداخته بود پايين، چيزي نمي گفت. فقط گوش ميداد. حرف هايشان كه تمام شد، سرش را بلند كرد. توي چشم هايشان نگاه كردو گفت« اگه براي خدا اومده ين كه بايد باهمه چيزش بساز يد، اگر براي من اومده ين ، من چيزي ندارم به تون بدم.» نگاهش رادوخته بود كف سنگر. بغض كرده بود« من جوانيمو برداشتم اومده م اين جا . كم چيزي نيست. اگه هي از اين حرف ها بزنيد ، من هم فرار مي كنم مي رم. يه نيروي ساده مي شم. يه تك تير انداز.»


63- پيرمرد دست مصطفي را گرفته بود ، مي كشيد كه بايد دست شما را ببوسم . ول كن نبود . اصرار مي كرد. آخر پيشاني مصطفي را بوسيد و رو كرد به بقيه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابي افتاده بود توي خط سياست و حزب بازي و اي اين چيزها . يك روز توي لشكر دور گرفته بوده ، مصطفي سر مي رسه و يكي مي خوابونه توي گوشش، كه اگه اين جا اومدي به خاطر خداست؛ نه به خاطر بني صدر و بهشتي . توي لشكر امام حسين ، بايد خالص بموني براي امام حسين ، و گرنه واينستا. زود راهت رو بگير و برگد. ديگه همون شد . حزب و اين باز ي ها را گذاشت كنار.»


64- چند روز به عمليات مانده بود . هر شب ساعت دوازده كه مي شد، من را مي برد پشت دپو ، زير نور فانوس ، توي گودال مي نشاند. مي گفت « بشين اينجا ، زيارت عاشورا بخون ، روضه ي امام حسين بخون» . من مي خواند م و مصطفي گريه مي كرد. انگار يك مجلس بزرگ ، يك واعظ حسابي ، مصطفي هم از گريه كن ها ، زار زار گريه مي كرد.
65- مصطفي اجازه نداده بود برود عمليات . قهر كرده بود، رفته بود اهواز . فرداش از راه كه رسيد، مصطفي پرسيد « كجا بودي؟» حسابي ترسيده بود. گفت « با بچه ها رفته بودم اهواز.» سرش داد زد « چرا اجازه نگرفتي؟ما براي دلمون اومده يم اينجا يا برا تكليف؟» رنگش پريد. سرش را انداخت پايين و چيزي نگفت.از شب تا صبح مصطفي پلك روي هم نگذاشت. هر چي استغفار مي كرد؛ خودش را مي خورد ، به خودش مي پيچيد ، راضي نمي شد . فردا صبح اول وقت رفت سارغش .دستش را انداخت دور گردنش . برايش گفت كه نگرانش بوده ، خيلي دنبالش گشته . بعدكم كم همين طور كه قدم هايش آرام تر مي شد، لحن صدايش عوض شد. عذرخاهي كد. ايستاد. زد زيرگريه . گفت « حلالم كن»


66- كز كرده بود كنار پنجره . زانوهايش را بغل كرده بود . آرام آرام دعا مي خواند و گريه مي كرد. دلش گرفته بود . يك هفته اي بود كه بستري بود. مي خواست برگدد. پول نداشو عصركه شد، سيد قد بلندي آمد عيادت .از دم در اتاق باهمه احوال پرسي كرد تا به تخت مصطفي رسيد. يك مفاتيح داد دستش و در گوشش گفت« اين تا اهواز مي رسوندت .» مفاتيح را باز كرد . چند تا اسكناس تانشده لايش بود . اهواز كه رسيد ، چيزي از پول نمانده بود . بقيه ي راه را تا خط سوار ماشينهاي صلواتي شد.


67- هنوز نفس مي كشيد. از تو ي آتش كه كشيدندش بيرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را تنمي توانستي بشناسي. نمي توانست حرف بزند. خس خس مي كرد. لب هايش تكان مي خورد، ولي صدايش در نمي آمد. مصطفي سرش را نزديك برد. گوشش را گذاشت روي لبش . انگار با هم درد دل مي كردند. او مي گفت ، مصطفي گريه مي كرد. نفس هاي آخرش بود. با چشم هاي نيمه بازش التماس ميكرد. مي گفت«من راهمين جوري دفن كنيد .دلم مي خواد همين جوري خدمت امام زمان برسم»


68- سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت كرده بود . اهل نماز و دعا نبود. مصطفي راكه مي ديد؛ سلام نظامي مي داد. هر دو فرمانده بودند . مصطفي كه دعا مي خواند ، مي آمد يك گوشه مي نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها كه خاموش مي شد، كسي كسي رانمي ديد . قنوت گرفته بود . سرش را انداخته بود پايين، گريه مي كرد. يادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گريه مي كرد. مي گفت « همه ي اين ها را از مصطفي دارم.»


69- - آقا مصطفي ! اول عبا وعمامه تون را در بيارن ،بعد مي شينيم با هم حرف مي زنيم! – آخه چرا ؟ - لباس سپاه كه مي پوشيد، آدم حرف زدنش مي آد. با عبا و قبا كه نمي شه حرف زد . بايد مؤدب بشينيم. سرمون رو هم بندازيم پايين. مصطفي خودش هم خنده اش گرفته بود ، امام خم هايش را كرد تو هم و گفت « خب بايد هم اين طور باشه.»


70- از يك گردان ، شانزده نفر برگشته بودند؛ فقط . جنازه ها را هم نتوانسته بودند برگدانند. بچه ها جمع شده بودند پشت خاكريز ،بق كرده بودند ، مي گفتند « چه جوري برگرديم؟ به خانواده هاشون چي بگيم؟ يا جنازه ها ي بچه ها را بكشين عقب با هم برگرديم ، يا ما هم همين جا مي مونيم.» فقط يك جمله به شان گفت« بريد ، بيايد؛ كه فتح بزرگي تو راهه.» چند ماه بعد ،توي عمليات فتح المبين ،بچه ها ياد حرف هاي مصطفي افتاده بودند.


71- منطقه كه آرام مي شد ،بچه ها را جمع مي كرد. مي رفتيم قم،ديدن مراجع . با قطار ميرفتيم. دم دم هاي صبح مي رسيديم ، از ايستگاه يك راست مي رفتيم مدرسه ي حقاني. – ما كله پاچه مي خوايم. بلند شين. نا سلامتي براتون مهمون اومده . جلوي مهمون كه نمي خوابن. بلندشين.صبحونه نخورده يم. گشنمونه .آقا مصطفي ! ساعت چهار صبحه . بنده هاي خدا خوابن. چي كارشون داري نصف شبي؟ ول كن نبود. خانه را گذاشته بود روي سرش . آن قدر داد و قال كرد كه طلبه ها يدار شدند. سفره انداختند.نان تازه آوردند. كله پاچه خريدند.


72- دور هم گرد نشسته بوديم. مصطفي بغل دست آيت الله بهجت نشسته بود . دانه دانه بچه ها را معرفي مي كرد . ازعمليات فتح المبين گزارش مي داد « رزمنده هاي غيور اسلام ، باب فتح الفتوح را گشودند. ماسربازهاي امام خميني، صدام و صداميان را نابود مي كنيم.» حاج آقا سرش پايين بود و گوش مي داد. حرف هاي مصطفي كه تمام شد، دستش را زد پشت مصطفي وگفت« مصطفي ! هر كدوم ما يه صداميم. يه وقت غرور نگيردمون.»


73- استخاره كرد . بد آمد . گفت« امشب عمليات نمي كنيم.» بچه ها آماده بودند . چند وقت بود كه آماده بودند . حالا او ميگفت« نه» وقتي هم كه مي گفت « نه » كسي روي حرفش حرف نمي زد. فردا شب دوباره استخاره كرد.بد آمد. شب سوم، عراقي ها ديدند خبري نيست، گرفتند خوابيدند. خيلي هاشان را با زير پيراهن اسير كرديم.


74- دژبان بود ، اما هنوز ريشش در نيامده بود . لباس سپاه به تنش زار مي زد. از مصطفي كارت خواست، نداشت. مي خواست برود تو . اسلحه اش را گرفت سمت مصطفي . پياده شد ، زد تو گوشش . زنجير را انداخت .ايستاد كنار. مصطفي دستش را روي شانه اش گذاشت. گفت« دردت اومد؟» بغض كرد، سرش را برگرداند . گفت« نه آقا! طوري نيست.» بغلش كرد. دست كشيد به سرش . بوسيدش. نشست روي زانوهايش ، تا هم قد او شد . گفت « بزن تو گوشم تا بر م»


75- ماه رمضان را آمده بود خانه. به علي مي گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدي الحسنيين را خواستم ؛ يا شهادت يا زيارت.» هر شب با موتو علي مي رفتند دعاي ابوحمزه . هر سي شب! وقتي دعا را مي خواندند، توي حال خودش نبود . ناله مي زد. داد مي كشيد. استغفار مي كرد. از حال مي رفت. از دعا كه بر مي گشتند ، گوشه ي حياط ، مي ايستاد نماز شب مي خواند. زير انداز هم نمي انداخت . هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمي توانست خوب قنوت بگيرد. با همان حال ، العفو مي گفت. گريه مي كرد. مي گفت« ماه رمضون كه تموم بشه، من هم تموم مي شم.»


76- منو بيش تر دوست داري يا خدا رو؟ مادر گفت « خب معلومه ،خدارو.» - امام حسين رو بيش تر دوست داري يا خدارو؟ - امام حسين رو هم براخدا مي خوام.- پس را ضي هستي كه من شهيد بشم. فداي امام حسين بشم!
 

۷۷  - منو بيش تر دوست داري يا خدا رو؟ مادر گفت « خب معلومه ،خدا رو.» - امام حسين رو بيش تر دوست داري يا خد ارو؟ - امام حسين رو هم براي خدا مي خوام.- پس راضي هستي كه من شهيد بشم. فداي امام حسين بشم!

 

۷۸-     علي توي چشمهايش نگاه مي كرد. برايش تعريف مي كرد. خواب ديده بود حضرت زهرا با دو تا كوزه ي پر از گل آمده خانه شان.يكي از كوزه ها رابه مادر داده ، با يك نگاه عجيب ، مثل اين كه بخواهد دل داريش بدهد.اشك هاي مصطفي مي ريخت روي صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا مي آمد همين طور گريه مي كرد. گفت دسته گلي كه حضرت به مادر دادن، مال من بود ، اون يكي مال علي.من ديگه مال اين دنيا نيستم.»

 

۷۹- مي خوام وصيت كنم. دست هايم را گذاشتم روي گوش هايم.گفتم « نميخوام بشنوم» آمد جلو پيشانيم را بوسيد و گفت«بيا امروزيه قولي به من بده. » صورتم را برگرداندم. گفتم « ول كن مصطفي . به من از اين حرف ها نزن. من قول بده نيستم. حال اين كارها رو هم ندارم. » قسمم داد. گريه كرد . گفت« اگه شهيد شدم، جنازه م رو جلوي در گلستان شهداي اصفهان دفن كنيد. دلم مي خواد پدر و مادرها كه مي آن زيارت بچه ها شون ، پاشون رو بذارن روي قبر من. شايد خدا از سر تقصيرات من  هم بگذره.»

 

۸۰-« بچه ها ي مردم تكه پاره شده ن ، افتاده ن گوشه و كنار بيابون ها ، اون وقت شما به من مي گيد همه ي كار هارو بذار ،بيا زن بگير! » شنيده بود امام گفته اند با هم سرهاي شهدا ازدواج كنيد ، مادر هم كه دست بردار نبود و تو گوشش مي خواند كه وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد خانه ي يك شهيد ،خواستگاري . به شان هم نگفته بود كه همسر شهيد  است.

 

۸۱-     چند ماه زندگي مشترك كرده بودم . شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود ،رد كرده بودم. نمي خواستم قبول كنم . مصطفي را هم اول رد كردم. پيغام داده بود كه « امام گفته ن با همسرهاي شهدا ازدواج كنيد. » قبول نكردم. گفتم«تا مراسم سال بايد صبر كنيد.»گفته بود« شما سيديد. مي خواهم داماد حضرت زهرا بشم.» ديگر حرفي نزدم.

 

۸۲-     تا آن روز امام را نديده بودم.دل توي دلم نبود. منتظر بوديم تا نوبتمان بشود. روي پا بند نمي شدم. در اتاق كه با شد، هر دو از جا پريديم . نفهميدم چه طوري خودم را رساندم .گوشه ي چادرم را انداختم روي دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، مي بوسيدم، به سر و صورتم مي كشيدم. امام من را نگاه مي كرد. سرم را انداخته بودم پايين، ولي سنگيني نگاهش را حس مي كردم. خطبه ي عقد را كه خواندند ،مصطفي گفت« آقا ما رو نصيحت كنين.» امام برگشت به من نگاه كرد و گفت « از خدا مي خوام كه بهت صبر بده.»

 

۸۳- اول عروسي علي، بعد عروسي ما. علي كه جا به جا شد، ما هم عروسي مي گيريم. براي عروسي علي كارت سفارش داده بود. كارتها را كه آورد، ديدم اسم خودش روي كارت ها است. مي خنديد. مي گفت « فكر كنم اشتباه شده.»

 

۸۴- يك كارت براي امام رضا ،مشهد . يك كارت براي امام زمان، مسجد جمكران . يك كارت براي حضرت معصومه،قم .اين يكي را خودش برده بود انداخته بود توي ضريح . « چرا دعوت شما را رد كنيم؟ چرا به عروسي شما نياييم؟ كي بهتر از شما؟ ببين همه آمديم. شما عزيز ما هستي .» حضرت زهرا آمده بود به خوابش ، درست قبل از عروسي!

 

۸۵- شب تا صبح نخوابيد. نماز مي خواند.دعا مي كرد. گريه مي كرد. مي گفت« من شهيد مي شم. » گفتم « مصطفي . اين حرف ها رو بگذار كنار . بگير بخواب نصفه شبي .» گفت « نه . به جان خودم شهيد مي شم. مي دونم وقتش رسيده .» ول كن نبود. چشم هايش سرخ شده بود . گريه اش بند نيم آمد. صبح موقع رفتن، گفت «چند وقت ديگه عروسيه . بايد قول بدي مي آي.» گفتم « اين همه گريه و زاري مي كني، مي گي مي خوام شهيد بشم. ديگه زن گرفتنت چيه؟» گفت« خانمم سيده . مي خواهم « به حضرت زهرا محرم باشم. شايد به صورتم نگاه كند.»

 

۸۶ با لباس سپاه كه نمي شه ؟ - چرا نمي شه ؟ مگه لباس سپاه چشه ؟ - طوريش نيست، ولي شب عروسي آدم بايد كت و شلوار دامادي بپوشه ! – من كه مي گم نه! پول اضافي خرج كردنه. ولي اگر مادر اصرار داره. حرفي ندارم.

 

۸۷ ظهر هم كه گذشت . هنوز بر نگشته. اگر الان پيدايش نشه، ديگه نمي رسه حاضر بشه. همه منتظرش بودند. صبح زود با موتور آمده بودند دنبالش. رفته بود، تا حالا برنگشته بود. چشم هاي قرمز و ورم كرده ، سر و وضع خاكي ، رنگ و روي پريده،بي حال بي حال. تكيه داده بود به ديوار حياط!همه ريختند سرش «كجا بودي ؟همه رو نگران كردي! نا سلامتي امشب ، شب عروسيته ! بايد بري كت و شلوارت رو بگيري. حاضر شي . صدتا كار ديگه داريم!» همين طور سرش را انداخته پايين و گوش مي داد. –يكي از بچه ها را آورده بودند. وصيت كرده بود من براش نماز بخونم و تو قبر بذارمش.

 

۸۸- كت و شلوار را براي تو گرفته بودم،براي شب عروسيت . من كه راضي نبودم! – مادر ! عروسي اون زود تر ازمن بود....- مگه چند بار قراره تو داماد بشي؟ خب من هم آرزو داشتم  دادم برات كت و شلوار دوزند. هيچ كس حريفش نبود. بالاخره به اصرار مادر ، به هرزحمتي بود  راضي شد كه همان يك شب كت و شلوار را پس بگيرد. همان نصفه شب بعد از عروسي ،لباس را لاي يك بقچه پيچيد،داد دست علي كه « همين الان ببر پسش بده.»

 

۸۹- شب عروسي مصطفي بود. شب سال رسول هم. ننه مي گفت« لباس مشكي رو در نمي آرم.»  «مادر ! امشب شب عروسي مصطفي هم هست. نمي شه كه جلوي مهمون ها با ين لباس بيايي.» گريه ي مادر بند نمي آمد. مثل اين كه ميدانست امشب،شب عروسي مصطفي هم نيست. مصطفي كه خبردار شد،يك پيراهن خريد. مادر را بغل كرد. صورتش را بوسيد. گفت« بيا اين رو بپوش با هم عكس بندازيم.»

 

۹۰- پايش را كه از ماشين پايين گذاشت، چشمش افتاد به حجله ي رسول ،درست سر خيابون . بغض كرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم ريخت توي دلش. عروس را از ماشين پياده كرد. همه كف ميزدند. داد مي زد«مگه شما نمي دونيد؟ امشب شب سال رسوله.» گريه مي كرد. داد مي زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعمليات است و دارد براي بچه ها اتمام حجت ميكند. اشك همه را در آورد . مي گفت «امشب شب عروسي من نيست. عروسي من وقتيه كه توي خون خودم غلت بزنم.»

 

۹۱- اين خط هاي صاف را مي بيني اين طرف دستت؟ - از كي تا حالا كف بين هم شدي؟ - حالا بقيه ش و گوش كن. خط هاي صاف اين طرف مي گه من همين زودي ها شهيد مي شم. خط هاي اون ور ميگه تو با يكي بهتر از من ازدواج مي كني . دستم را از دستش كشيدم بيرون .عصباني شدم. بغض كردم. رويم را برگرداندم .خيره شده بود به صورت من.آخرين نگاه هايش بود.

 

۹۲- ماشين آمده بود دم در ،دنبالش .پوتين هايش راواكس زده بودم. ساكش رابسته بودم. تازه سه روز بودكه مرد زندگيم شده بود. تند تند اشك هاي صورتم رابا پشت دست پاك مي كردم. مادر آمد . گريه مي كرد. – مادر حالا زود نبود بري؟ آخه تازه روز سومه. علي آقا گوشه ي حياط گريه مي كرد. خودش هم گريه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توي دست مادر،نگاهش را دزديد. سرش راانداخت پاين و گفت « دلم مي خواد دختر خوبي براي مادرم باشي.»

 

۹۳- دستم راكشيد، بردگوشه ي حياط . گفت «اين پاكت ها را به آدرس هايي كه روشون نوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش ميافته گردن تو.» پول هايي كه براي كادوي عروسيش جمع شده بود، تقسيم كرده بود . هر پاكت براي يك خانواده ي شهيد.

 

۹۴- گفت«من سه روز بعد عروسي بر ميگردم. تو هم اگر مي آي ، ياعلي.» گفتم «حالا چه خبريه به اين زود ي؟ توعروسيت رو راه بنداز تا ببينم چي مي شه.» گفت « باور كن جدي مي گم. عروسي كه تموم شه،سه روز بعدش بر مي گردم. » بعد ازعروسي زنگ زد . گفت « دارم مي رم. مي آي بريم؟» گفتم «تو ديگه كي هستي؟ سه روز نشده خانمت رو كجا مي خواي بذاري بري؟» گفت « مي رم . اون وقت دلت ميسوزه ها.» باورم نشد.باخودم گفتم«امروز وفردا مي كنم. معطل مي كنم. اون هم بي خيال رفتن مي شه.» رفتم سراغش . رفته بود. همان روز سوم رفته بود. ديگر نديدمش.

 

۹۴ گوشه ي چادر را بالا زد ، آمد كنار علي نشست. گفت « من هم مي آم.» - با اجازه ي كي؟ - با اجازه خودم. علي دست هايش را بالا پايين مي برد. توضيح مي داد . مي گفت « الان من ديگه برادر كوچك شما نيستم. فرمان ده گردانم. اجازه نمي دم شما بياييد.» اخم هايش را كرد توي هم. يك نگاه به سر تا پايش انداخت. گفت« چه غلط ها!» - بالا خره من فرمان ده هستم يانيستم؟ خب اجازه نمي دم ديگه. سرش را پايين انداخت . چيزي نگفت. بلند شد؛ رفت. با چند نفر از رفقايش رفته بودند يك گردان ديگر ؛ جاييكه علي فرماندهشان نباشد.

 

۹۵ روي يك تپه ي سنگي ، بالا ي شيار،يك گوشه ي دنجي ، يك حال خوبي پيدا كرده بود. تنهاي تنها نشسته بود. قرآن مي خواند. عمامه گذاشته بود. معمولا تويخط عمامه نداشت. انگار نه انگار زيرآن همه آتش نشسته . آرام و ساكت بود. مثل اين كه توي مسجد قرآن مي خواند. شب بعد ،بدون عمامه ،بدون سمت ،مثل يك بسيجي ، اول ستون مي رفت عمليات.

 

۹۶- كيه اون جلو سرش را انداخته پايين داره مي ره؟ آهاي اخوي! برو تو ستون. به روي خود نيمآورد.دويدم تا اول ستون دستش را از پشت كشيدم «مگه با تو نيستم؟ بيا برو تو ستون.» برگشت . يك نگاه به مسر تا پايم انداخت. چيزي نگفت. – ببخشيد آقا مصطفي . شرمنده نشناختمتون. شما اين جا چي كار مي كنيد؟ دخت و لباس دامادي رو درنياورده، كجا بلند شده يد اومده يد ؟ اين دفعه رو ديگه نميذارم بياييد. حرف هايم را نيم شنيد. فقط مي گفت« من بايد امشب بيام.» ژه سه را برداشتم . ضامنش را كشيدم . پايش رانشانه رفتم. بي سيم چي صدايم زد. قسمت نبود برگردد انگار.

 

۹۷- از هر طر ف محاصره شده بوديم. ما پايين تپه ،آن ها بالا ي تپه . بسته بودندمان به رگبار. چند تا بي سيم چي اينطرف تپه ؛ مصطفي و سه نفر ديگر هم آن طرف. ديگر كسي سر پا نبود. سپيده زده بود .ديد خوبي پيدا كردند. يك تيربارچي از بالاي تپه بستمان به رگبار . گوشم راگذاشتم روي قلبش .صدايي نمي آمد.

 

۹۸- رويش را كرده بود طرف تپه ي برهاني. همان جايي كه مصطفي شهيد شده بود. چشم بر نمي داشت . خيره خيره اشك مي ريخت . زيارت عاشورا  . با صد تا لعن و صدتا سلامش . گريه مي كرد. حجره ي قم يادش افتاده بود؛ درس خواندنشان،شب زنده داريشان،اعلاميه پخش كردن هايشان. نفسش بالا نمي آمد . از تپه پايين آمد،وضو گرفت براي نماز ظهر . همان جا يك خمپاره خورد كنارش . بچه ها مي گفتند « رحمت دوري مصطفي را نديد.»

 

۹۹- دستش را انداخته بود دور گردنم . سرش راگذاشته بود روي شانه ام. هق هق گريه ميكرد. نفسش بالا نمي امد. انگار منتظر بود يكي بيايد بنشيند؛ باهم گريه كنند . تا آن روز حاج حسين را آنطور نديده بودم .آن شب همه گريه مي كدند. بچه ها ياد شب هاي افتاده بودند كه مصطفي برايشان دعا مي خواند . هركي يك گوشه اي را گير آورده بود،برايش زيارت عاشورا مي خواند . دعاي توسل مي خواند.

 

100- بعداز نماز استخاره كرديم و زديم به تپه ي برهاني . حاج حسين بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بياورند . سري اول صد و پانزده شهيد آورديم.مصطفي نبود . فردا صبح بيست و پنج شهيد ديگر آورديم. باز هم نبود . منطقه دست عراقي ها بود. چند بار ديگر هم عمليات شد،ولي مصطفي برنگشت كه برنگشت. جنگ كه تمام شد ، رفتيم دنبالشان روي تپه ي برهاني؛ توي همان شيار. همه جاي تپه را گشتيم.؛ نبود ! سه نفر هم راهش پيدا شدند، ولي از خودش خبري نشد.
منبع: اثر چند رسانه ای 100 خاطره آرشیو آثار شهدای روحانی اصفهان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده