سه‌شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۹
نوید شاهد: با آغاز جنگ تحميلي و بمباران پايگاههاي نيروي هوايي ، پايگاه بوشهر از سكنه غير نظامي خالي شد و تنها پرسنل نظامي براي مقابله با حمله هاي دشمن باقي ماندند .

خانم پروانه محمودي، همسر شهيد

با آغاز جنگ تحميلي و بمباران پايگاههاي نيروي هوايي ، پايگاه بوشهر از سكنه غير نظامي خالي شد و تنها پرسنل نظامي براي مقابله با حمله هاي دشمن باقي ماندند . خانواده هاي پرسنل هر يك به جاي امني رفتند ما نيز به شيراز نزد يكي از اقوام رفتيم . در آن روزهاي دلهره آميز تنها از طريق تلفن با بوشهر تماس داشتيم و از سلامتي علي باخبر مي شديم . به زحمت ، هفته اي يك بار تماس مي گرفتم و فرصت را مغتنم شمرده از سلامتي ساير آشنايان و دوستاني كه آنها را مي شناختم واز همكاران ايشان بودند نيز جويا مي شدم . سراغ هر يك را مي گرفتم و احوالي مي پرسيدم ، مي گفت : « به مرخصي رفته اند . »روزي با اوتماس گرفتم و پس از احوالپرسي گفتم : هر بار كه من احوال دوستان همكارت را مي پرسم ، مي گويي رفته اند ، پس چرا شما به مرخصي نمي آيي ؟

با خونسردي دلداري ام داد و گفت :

چشم ! انشاء الله من هم همين روزها ميام مرخصي ، نگران نباش .

چند ماه از شروع شدن جنگ گذشته بود و در اين مدت مرخصي نيامده بود . روزي بدون اطلاع قبلي به شيراز آمد . موهاي سرش را تراشيده بود و سر و رويش زخمي بود . طوري كه بچه ها ابتدا ايشان را نشناختند . سراسيمه جلو رفتم و پرسيدم : علي آقا ، چي شده ، زخمي شده اي ؟

خنديد و گفت : هيچي خانم ، چيز مهمي نيست . چند خراش سطحي است؛ به زودي خوب مي شود و

- مگه سانحه اي ديده اي ؟ هواپيمايت سقوط كرده ؟

- مكثي كرد و گفت : راستش را بخواهي بله ، ولي فعلاً به خير گذشته ، خانم ، در جنگ ، هم مي زني و هم مي خوري . فعلاً خدا را شكر كن كه سالمم تا بعد خدا بزرگ است .

هر چه اصرار كردم تا شرح سانحه اش را برايم بگويد چيزي نگفت . سر و صورتش را شست با بچه ها كمي خوش و بش كرد . هر لحظه كه تنها مي ماند ، تفكري عميق او را در مي ربود . نگران بودم كه در چه انديشه اي است . جلو رفتم و پرسيدم : علي آقا ، خيلي تو فكري ، نمي خواهي بگويي چه شده ؟!

در حالي كه چشمانش از اشك لبريز شده بود گفت : يادته هر بار تلفن مي زدي و احوال همكارانم را مي پرسيدي ؟

بله يادمه ، مي گفتي كه مرخصي رفته اند ، راستش را بخواهي خيلي از تو دلخور بودم ، فكر كردم به كلي ما را فراموش كرده اي . با خود مي گفتم چرا همه به مرخصي مي روند ولي عليرضا در طول سه ماه كه از جنگ گذشته يك بار هم به ما سر نزده .

- نكته همين جاست . آخه اونا مرخصي نرفته بودند . همه يا شهيد شده بودند يا اسير من كه پشت تلفن نمي توانستم اين مطلب را به شما بگويم . حالا فهميدي كه چرا به مرخصي نمي آمدم . در چنين وضعي و در اين لحظه حساس كه به وجود ما نياز هست چطور مي توانم به مرخصي بيايم ؟

در اين لحظه قطرات اشك از گوشه چشمانش سرازير شده بود و به آرامي روي گونه هايش مي غلتيد و مرتب مي گفت : خدا لعنت كند اين صداميان را كه اين گونه وحشيانه به مملكت ما هجوم آوردند و باعث شدند تا عزيزانمان در جلوي چشمانمان پرپر شوند ....

براي آنكه او را از حال و هواي دوستان شهيدش بيرون بياورم ميان حرفش دويدم و گفتم : حالا خودت را ناراحت نكن به قول خودت جنگه يكي مي خوره ، يكي مي زنه ، پاشو بيا پيش بچه ها ، اين يك روز هم كه اومدي اونارو ناراحت نكن . هر چند يك روز بيش نبود كه به شيراز آمده بود ولي گويي يك سال بر او گذشته بود ؛ آرام و قرار نداشت . دور بودن از معركه او را كلافه كرده بود . حس كردم در حال جدال با نيروهاي دروني است كه آيا بماند و يا سريع به بوشهر بر گردد . گويي احساس گناه مي كرد كه براي چند ساعت از نبرد دست كشيده است . سرانجام رفتن را بر ماندن ترجيح دادو حتي يك شبانه روز كامل نماند و بلافاصله خداحافظي كرد و عازم بوشهر شد . وقتي ديدم اين گونه راحت تر است اصراري بر ماندن او نكردم و از آن به بعد از وي نخواستم كه به مرخصي بيايد . هرچند كه خود از مأموريتهاي جنگي اش چيزي برايمان نمي گفت ، ولي از دوستان و همكارنش مي شنيدم كه روزي چند بار چون عقابي تيز پرواز با هواپيمايش به عمق خاك عراق حمله مي كرد و هر بار ضربه اي بر دشمن وارد مي ساخت .

منبع: كتاب انتخابي ديگر

تحقيق و تأليف : گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده