يکشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۵۵
نوید شاهد: برخی ممکن بود مهدی را یک جنگجوی سختگیر و البته اهل بگو و بخند بدانند ، شاید به دلیل همین برخوردهای ظاهری در رفتار و کنش مهدی بود که هرکس قادر نبود آن اخلاص و لطافت ایمانی روح او را ببیند.
به روایت از : حاج آقا پروازی
برخی ممکن بود مهدی را یک جنگجوی سختگیر و البته اهل بگو و بخند بدانند ، شاید به دلیل همین برخوردهای ظاهری در رفتار و کنش مهدی بود که هرکس قادر نبود آن اخلاص و لطافت ایمانی روح او را ببیند. از طرفی یکی دیگر از نکات مهم در مورد مهدی خندان مسئله اعتقاد عقیده این فرمانده جوان در هر امری به امداد الهی بود . من یادم هست بعد از اینکه در تابستان سال 1362 لشکر دو کوهه آمد قلاجه برای آماده شدن در عملیات یک روز من در مقر گردان مقداد ایستاده بودم که مهدی آمد . مهدی سیگار می کشید . آن روزها لشگر 27 به بر و بچه های سیگاری به صورت هفتگی سهمیه سیگار می داد . یک بار یکی از بچه ها آمد پیش مهدی و گفت : آقا مهدی اگر سیگار داری به من بده . ایشان دست کرد توی جیبش و همان یک پاکت سیگار را که سهمیه او بود یکجا در آورد و داد به آن آقا ، من هم می دانستم او همین یک پاکت سیگار را داشت و این را هم می دانستم که قاعدتاً او هر نیم ساعت یا 45 دقیقه یک سیگار می کشد و اگر سیگار نباشد ، حالا از روی تلقین یا عادت مقداری عصبی می شد . از او پرسیدم: مهدی تو همین یک پاکت سیگار را داشتی ؟ البته می دانستم اما برای اطمینان پرسیدم . گفت : بله . گفتم : خوب مرد حسابی تو فکرش را کرده ای که اگر نیم ساعت دیگر سیگار نداشته باشی عصبی می شوی ؟ و سر بچه ها داد و بیداد می کنی ؟ یک کمی رفت توی فکر و بعد برگشت گفت : حاج آقا ! شنیده ام یک آیه و یا روایتی داریم که می گوید اگر یکی بدهی ده تا به تو می دهند آیا این درست است یا نه ؟ اصلاً فکر نمی کردم که یک چنین برخوردی با من داشته باشد ، خلاصه من هیچ چیز دیگری نتوانستم بگویم . سرم را انداختم پایین و با خودم گفتم خوب این آیه هست ، این روایت هست ، این اعتقاد ایشان هم هست ، هیچ چیز نگفتم وایشان هم خیلی عادی خداحافظی کرد و کناره جاده سوار ماشین شد و رفت به طرف محل استقرار گردان عمار یاسر ، بعد از حدود 20 دقیقه که از رفتنش گذشته بود دیدم با وانت تویوتا برگشت سمت ستاد . پشت وانت سوار شده بود و از همان بالای تویوتا دیدم دارد داد می زند ، حاجی ، حاجی !
آمدم خودم را کشیدم کنار جاده که من هم با آنها بروم ستاد ، ایشان داشت رد می شد من هم اشاره نکردم که بایستد و او هم فکر کرد که من می خواهم همین جا بایستم و رد شد و رفت . در حین این که داشت رد می شد چون هوا سرد بود و اورکت تنش بود ، زیپ اورکت را باز کرد و دست کرد جیب بغلش دیدم یک باکس از همان نوع سیگارهایی بود که او داده بود به یکی از بچه ها . نشان داد و رد شد و رفت . بعد که برگشت گفتم : مهدی اون چی بود ؟ می دانستم اما عمداً پرسیدم . گفت : حاج آقا این مصداق عینی همان آیه است : من با اعتقاد به این آیه یک پاکت سیگار را دادم و رفتم سوار ماشین شدم، داشتم می رفتم که یک ماشین دیگه داشت می آمد، آن ماشین بوق زد و ما هم نگه داشتیم . بعد یک نفر از توی ماشین آمد گفت: آقا مهدی این یک باکس سیگار مال تو، آن را داد به من و رفت .
منبع: کتاب آن سه مرد
انتشارات: ( نشر غنچه ) موسسه فرهنگی هنری شهید آوینی
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده