در كلام ياران - سرهنگ ابراهيم محمدزاده
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۱
نوید شاهد: هواي مهران بسيار گرم و مقرّ ما در نزديكي رودخانه ي «گاوي» و در محلي بود كه به كنجانچم مي پيوست. شهيد پيرنيا با وجود اين كه چند روزي از شهادت برادرش شهيد جمال پيرنيا نگذشته بود، گاه و بي گاه خنده هاي سابق را بر لبان خود داشت.
هواي مهران بسيار گرم و مقرّ ما در نزديكي رودخانه ي «گاوي» و در محلي بود كه به كنجانچم مي پيوست. شهيد پيرنيا با وجود اين كه چند روزي از شهادت برادرش شهيد جمال پيرنيا نگذشته بود، گاه و بي گاه خنده هاي سابق را بر لبان خود داشت.
موقع خواب معمولاً پشه هاي اطراف رودخانه ي گاوي بيش از حد ما را نيش مي زدند و خواب را از چشمان ما ربوده بودند و در حقيقت خواب ما را نه آتش توپخانه ي دشمن كه اين پشه ها آشفته مي-كردند! در يكي از اين شب ها محمود پشه بندي را تدارك ديده بود؛ شام را در زير پشه بند صرف نموديم و بعد از صرف شام، بچه ها دراز كشيدند و مشغول صحبت و استراحت شدند كه محمود چراغ قوه اي را روشن كرد و مدام زير پشه بند مي چرخاند. به شوخي به ايشان گفتم: چه كار مي كنيد مگر ديوانه شده اي؟ مي خواهيد حسابي مقر را لو بدهيد؟! او گفت: فلاني، تماشا كن چگونه انبوه پشه ها روي پشه بند در محل نور چراغ قوه تجمع مي نمايند و نمي توانند داخل بيايند. مي خواهم اين كار را ادامه بدهم تا همگي از غصه دق نمايند، اين ها از صداميان بدترند! آن شب پرخاطره را با هم به صبح آورديم. هنوز صبحانه را صرف نكرده بوديم كه صداي خودرويي كه با شتاب داخل مقر گردان گرديد، توجه ما را به خود جلب كرد. شهيد غفور ميناداود كه ايشان هم در عمليات چهل چراغ توسط منافقين كوردل به شهادت رسيد، بيرون پريد و خبر داد كه:آمبولانس اطلاعات- عمليات است! با خود گفتم يا الله خير! هنوز از جا بلند نشده بودم كه صداي يا الله برادر علي بسطامي و چند تن از برادران اطلاعات- عمليات بلند شد. بعد از احوال پرسي و تعارفات و دعوت به صرف صبحانه و چاي كه نپذيرفتند، علي مرا به گوشه اي خواند و شروع به صحبت نمود. از حمله ي قريب الوقوع منافقين كه ما هم از آن كم اطلاع نبوديم، گفت و از مأموريت شناسايي كليه ي خطوط دشمن در مهران! به هر حال تصميم به شناسايي محور فيروزآباد به «تعان» گرفته شد و من و علي و يكي از برادران گردان به نام غلام رضايي نژاد به قصد شناسايي به خط گروهان دوم رسيده و در حين عبور از خاكريز خودي برادر محمود اسلحه بر دوش و حمايل بسته با شتاب و نفس نفس زنان رسيد؛ دانستم كه قصد دارند هم راه ما بيايند. من كه كاملاً واقف به اين امر بودم كه خانواده ي پيرنيا هنوز داغ شهيد جمال پيرنيا را فراموش نكرده اند و هنوز اشك از چشمان مادر و خواهران محمود خشك نشده، به تندي به ايشان گفتم: شما چرا آمده اي؟ حداقل هماهنگي مي كرديد! سريع برگرد و به مقرّ برو و ساير امورات را پيگيري كن و حواست به جلو باشد تا ما بر مي گرديم. با همان لبخند زيبايش فرمودند: مگر تو و علي برگرديد و گرنه امكان ندارد من شما را تنها بگذارم. به خدا قسم بر نخواهم گشت مگر همراه شما، لذا تلاش ما بي فايده بود. زمان جنگ امورات جبهه برادرانه حل و فصل مي شد و دستور و مافوق بازي در كار نبود. علي فرمودند: خيلي اصرار دارند، بگذار بيايد با هم مي رويم. به هر حال به راه افتاديم. قصد داشتيم از كنار رودخانه ي كنجانچم و از داخل نيزارها و پوشش جنگلي به عقبه ي سپاه دشمن راه پيدا كنيم. گرچه روز بود اما با وجود نيزارهاي انبوه و پوشش جنگلي مناسب، اين كار عملي به نظر مي رسيد. همين طور در حال حركت بوديم. يادم هست علي از تشكيلات اطلاعات صحبت مي كرد و مي گفت قصد دارم انشاءالله با جذب نيروهاي شجاع گردان ها و آموزش هاي لازم، اسكلت واحد را كاملاً قوي نمايم و درخواست نيروهاي زبده و شجاع نموده ام. من بي درنگ اشاره كردم به شهيد غلام رضايي كه در اين مأموريت چهار نفري ما را همراهي مي كرد و از رزم و شجاعت و جسوري وي سخن مي گفتم. در اين حين، با صداي انفجار مهيبي از جا كنده شدم! يك لحظه متوجه شدم، همه روي هم غلتيده و صداي ناله ي محمود و غلام بلند است. نمي دانم چه گونه بلند شدم، ولي يادم هست كه محمود با كمري خميده و بدني خون آلود در حال تلوتلوخوردن به عقب بود و من هم چند قدمي عقب تر ايشان حركت مي نمودم اما توان راه رفتن نداشتم. من نمي دانم در آن لحظات چه گذشت. گويا در همان دقايق اوليه بي هوش شده بودم. به خود كه آمدم متوجه شدم يك سُرم در دستانم هست! چشمانم را به سمت ديگر چرخاندم؛ قيافه ي غلام را ديدم كه مدام آه و ناله مي كرد. به سختي توانستم لبانم را باز كنم. غلام را صدا زدم جواب داد. گفتم: غلام اين گلوله ي تانك بود يا چيز ديگر؟ گفت: فلاني مگر نمي داني ما روي مين رفتيم؟ مين والمرا بود. به هر حال به ايلام منتقل شديم. سريعاً ما را به اطاق عمل بردند. شب بود؛ مجدداً بعد از عمل به هوش آمدم كه برادر احمد قاسمي بالاي سرم بود. حالم بسيار وخيم بود. به شدت خون ريزي داشتم؛ همان روز عمل جراحي روي من صورت گرفت و خلاصه اين كه شب و روز سختي را گذراندم. هنوز متوجه نشده بودم كه دوستان همگي شهيد شده بودند. رمقي كه پيدا كردم از وضعيت محمود و علي و غلام سوال كردم. احمد چيزي نگفت ولي كم كم متوجه شدم كه متأسفانه در همان لحظات اوليه علي شهيد شده، و محمود هم در اطاق عمل به او پيوسته، و غلام هم بعد از عمل دچار كمبود خون شديد گشته و به فيض شهادت نايل شده است! آن وقت نيم رمقي را كه در وجودم بود، از دست دادم.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده