دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۳۰
مي گفتم :
-" باد "
مترسك مي لرزيد .
سرپرست مي زد زير خنده .
مي گفتم :
-" گنجشك "
مترسك مي لرزيد .
سرپرست دوباره مي خنديد .
***
خيابان بوخوم يك خيابان قديمي بود . يك خيابان با ساختمان هاي آجري . آجرهاي سرخ نم كشيده كه ديگر بند كشي بين شان قابل تشخيص نبود . يك رديف چنار كهن در يك سمت خيابان و پارك كودك در سمت ديگر ؛ پارك كودكي خالي از كودك . سرماي پاييزي روي پارك و خيابان جاخوش كرده بود. اما هنوز چمن پارك با همان طراوت بهاري توي آفتاب پيش از ظهر مي درخشيد . آدم هايي كه توي خيابان رفت و آمد مي كردند، دست ها را توي جيب كرده و بخار بازدم شان را توي يقه پالتو مي فرستادند . به ندرت هم ماشيني از خيابان رد مي شد . كار صبح تا شب من هم شده بود شمردن
ماشين ها.فيات ، بي ام و ، جي ام ، بنز ، بنز آلبالويي . ديلي هوسپيتال روبه روي همين پارك كودك بود . كنار همين خيابان . پشت درخت ها ي چنار . درخت هاي چنار كه بين تيرهاي چوبي چراغ برق صف كشيده بودند . چراغ برق هايي كه كاسه چراغ لانه گنجشكي داشتند . كاسه ي لانه گنجشكي چهار ميله داست با يك شيرواني رويش . كاسه با زنجيري كوتاه بند دستك بالاي تير شده بود . كا سه ي سياه رنگ ، لامپ كم سويي داشت كه نورش از بين شيشه هاي مات لانه گنجشكي توي پياده رو و قسمتي از خيابان مي پاشيد و بيش تر از اين كه زمين را روشن كند در بيخ و شاخ و برگ چنار ها گم مي شد . دسا مثل نور گلوله ي رسام در تاريكي شب هاي عمليات كم سو و كم سو تر مي شد و از جلوي چشم مي رفت. وقتي هم باد مي آمد كاسه چراغ ها از سر زنجيرشان به اين سو و آن سو حركت مي كردند . خيابان سنگ فرش بود. مثل پياده رو . سنگ ها تكه تكه به رنگ نقره اي . از گوشه گوشه ي خيابان ازلاي دريچه هاي فلزي بخار بلند مي شد و در نور چراغ برق به آسمان مي رفت .
سرپرست مي گفت :
-" اين بخارفاضلاب است كه از دريچه ها بيرون مي زند . "
من كه هيچ بويي نمي شنيدم . شايد به اين خاطر بود كه باد بخار دريچه ها را به سمت پارك مي برد . پارك كودك در تاريكي شب به خواب رفته بود . چراغ هاي پارك خاموش بود و چشم چشم را نمي ديد . با اين سوزي هم كه مي آمد چشمي توي پارك باز نمي ماند كه بخواهد دنبال چشمي بگردد. مگر ان كه چشمان پرستاران توانست نياز را پيدا كند. آن شب هم بعد از گم شدن نياز بين پرستاران ولوله شد . پرستار چاقي كه آلماني را خوب حرف نمي زد ، بيش تر از همه اين سو و آن سو مي دويد . آنا صدايش مي كردند . .سرپرست گفت :
-" ترك است "
توي كريدور بين اتاق ها ، صداي نفس نفس زدن اش مثل صداي قطار پيچيده بود . من روي تختم دراز كشيده بودم و مي توانستم حدس بزنم نياز كجاست . دو روز بود كه خيلي به پارك كودك خيره مي شد . خوب كه محو پارك كودك مي شد مي گفتم :
-" چيلدرن پارك "
اعتنايي نمي كرد . يك نگاه به كاسه هاي لانه گنجشكي تيرهاي چراغ برق داشت و يك نگاه به آن سوي خيابان ، به پارك كودك .
به تيرهاي چراغ برق اشاره مي كردم و مي گفتم :
-" نگاه به اين همه لانه گنجشك . خدا به خير بگذراند . با اين همه گنجشك چه بر سر گندم زار مي آيد !
نياز گوش هايش را تيز مي كرد و چشم هايش را درشت . اما حرف نمي زد . فقط نگاه مي كرد . نگاهي پر از اظطراب به تيرها ي چراغ برق و كاسه ها ي لانه گنجشكي . مي گفتم:
-" نياز ، گنجشك هاي گرسنه را ببين !"
***
دم دماي صبح بود كه نيازعلي را پيدا كردند . صورتش از شدت سرما سوخته و موهاي نامنظم سرش سيخ شده بود. درست مثل آدم هايي كه موج انفجار از كنارش رد شده است.
وقتي توي اتاق آمد با چشمان گشاد شده اش به من نگاهي كرد. لبخند رضايتي زد و صاف رفت توي تخت اش خوابيد . پتو را روي سرش كشيد و تا يك ساعت لرزيد. اما صدايش درنيامد.
ديگر نگذاشتند نياز علي از بيمارستان بيرون برود . پرستار ترك خيلي حواسش بود. نيازعلي هم مي رفت جلوي پنجره رو به پارك كودك . تخت نياز كنار پنجره بود .
سرپرست گفت :
-" نياز تو كه نشسته هم مي تواني از روي تخت پارك را ببيني !"
نياز به سرپرست جوابي نداد .
سرپرست گفت :
-" آخر پا درد مي گيري . واريس . تا حالا واريس شنيده اي ؟"
با آن قد دراز و هيكل تركه مي ايستاد و دست ها را باز مي كرد . از صبح سحر تا غروب آفتاب كارش شده همين . چهار چشمي پارك را مي پاييد . حوصله ام كه سر مي رفت سر به سرش مي گذاشتم . از محصول سال قبل مي گفتم .كه اگر مي شد كاري كرد و شر گنجشك ها كنده مي شد ، چه محصولي مي شد . نياز علي هر وقت حرف مي زدم سراپا گوش مي شد . خيلي كيف مي كرد . اما از شانس بدش كنار پنجره ايستادن هم خيلي طول نكشيد . چند روز بعد ون هواشناسي آم توي خيابان جلوي پنجره ي ما اتراق كرد .
سرپرست گفت:
-" امان ازاين گنجشك ها . چه بلايي سرمزارع مردم مي آورند ؟"
گفتم :
-" گنجشك "
نياز علي باز هم لرزيد.
سرپرست گفت :
-" نياز دستت درست . مزرعه را نجات دادي . حسابش را بكن ! اگه تكون نمي خوري گنجشك ها مي آمدند و همه ي محصول را مي بردند "
آنا خنديد .
سرپرست توي صورتش اخم كرد. پرستار ترك هم ريز شد و از اتاق بيرون رفت . سرپرست امدادگر بود. از آن بچه ها يي كه حال اسلحه دست گرفتن نداشت و شده بود امدادگر . بعد از جنگ هم چند ماهي دنبال كار و كاسبي گشت . چيز درست و حسابي پيدا نكرد و دوباره آمد همان امدادگري تيپ . زبان خارجي مي دانست . شد سرپرست تيم هاي اعزامي به خارج . بيش تر بيمارستان ها را گز كرده بود .
گفت :
-" تو همواي نياز را داشته باش و من هم هواي تو را . "
-گفتم :
- " من هواي هر دوي شما را دارم . "
-گفت :
- " پس خدا من را شفا دهد . "
و زد زير خنده .
گفت :
-" نياز توي اين تابلو مي بيند . "
گفتم :
-" نياز ، چي مي بيني "
نياز علي جواب نداد . نياز هميشه بد جواب مي داد . بايد يك چيز را هزار بار از او مي پرسيدم تا جواب بدهد . از قرار گاه بي سيم مي زدند كه چه خبر ؟
مي گفتم :
-" چه خبر ؟"
موهايش روي پيشاني ريخته بود. دوربين از روي چشمش تكان نمي خورد . يك سره ديد زد . جوابي به من نمي داد. گوشي بي سيم را محكم توي پهلويش مي كوبيدم . خاك از پيراهنش بلند مي شد . يكي از دست ها را از دوربين آزاد مي كرد و گوشي را مي گرفت .
لخت و عور مي گفت :
-" يك تانك چيفتن ... "
و من گوشي را از دستش مي قاپيدم و مي گفتم :
- " خرچنگ .."
نياز هميشه همين طور بود .هميشه ي خدا . توي گردان . وسط خط مقدم . توي بيمارستان. حتي توي تيمارستان . ديگر ازدستش خسته شده بودم . مي خواستم فرمانده را ببينم و بگويم من را از گروهان مترسك به گردان خبرنگاران بدون مرز بفرستد .
پرستار ترك مي آيد ، با يك سيني پر قرص . اسمش را گذاشته اند آرام بخش . اما خودم مي دانم كه قرص خواب است . بايد دوباره بخوابم . مي گويم :
-" بگذار گزارشم را ارسال كنم "
گيج مي زند . حرفم را نمي فهمد . حتي آلماني را هم به زحمت مي فهمد چه رسد به زبان ما.


7 آذر 1387، اصفهان



درباره نويسنده:متولد 1357، اصفهان
فارغ التحصيل كارشناسي عمران از دانشگاه آزاد اسلامي نجف آباد
-انتشار كتاب " بر فراز دوي سوتپ" انتشارات سپاهان ، 1384


منبع: منتخب جايزه ادبي يوسف(مسابقه سراسري داستان دفاع مقدس)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده