بانك سوژه ايثار و شهادت(95)
نويد شاهد:احمد نبي زاده گيوي خاطرهِ زمان وچگونگي ورودش به جبهه را چنين بيان مي كند:زماني كه براي اعزام به جبهه داوطلب شدم قدم بسيار كوتاه وسنّم كمتر از پانزده بود، در نتيجه قبولم نكردند...
روغن به جاي خون!!

نوید شاهد: احمد نبي زاده گيوي خاطرهِ زمان وچگونگي ورودش به جبهه را چنين بيان مي كند: زماني كه براي اعزام به جبهه داوطلب شدم قدم بسيار كوتاه وسنّم كمتر از پانزده بود، در نتيجه قبولم نكردند. براثر پا فشاري ام، چهل روز آموزش نظامي رادر پادگان شهيد پير زاده ي اردبيل گذراندم.
دومين بار جهت اعزام مراجعه كردم، اما اين بار با دوستانم و دو سه آجر در كيفم!
هر جا ما را صف مي كردند دوستانم دور من مي ايستادند ومن هم در وسط آنها ايستاده آجرها زير پايم مي گذاشتم تا بزرگتر به نظر بيايم .
 با اين ترفند پذيرش شده و توانستم خودم را به پادگان لشكر 31 عاشورادر دزفول برسانم. لشكر ما در نقطه اي حساس ازشلمچه مستقر بود با امكانات اندك. براي رفتن به كمين كانالي نبود وبايداز روي خاك ريز مي گذشتيم.
هواي شلمچه شرجي بود ، باران گرمي مي باريد وبه خاطرگل ولاي فراوان قادر به حركت نبودم. نيروهاي عراقي هم آتش سنگيني رابر خط مقدم مي ريختند. من و يك رزمنده ي ديگر در كنار خاكريز ايستاده آماده رفتن به كمين بوديم. در همين حال خمپاره اي زوزه كشان فرود آمد وسنگر وكيسه هاي شن را چون پر قويي به آسمان پرواز داد. با شنيدن زوزه خمپاره بي درنگ بر زمين خوابيدم.
احساس كردم كه از بدنم خون زيادي جاري است و شديدا زخمي شده ام ؛ به خاطر تاريكي هوا هيچكدام از وضعيت يكديگر خبر نداشتيم. فرمانده دسته فرياد زد احمد آقا چه شده؟
گفتم : زخمي شده ام ولي نمي دانم تركش به كدام قسمت بدنم برخورد كرده است.
مرا با برانكارد به سنگر فرمانده بردند وخيلي سريع وسايل پانسمان را آماده كردند.
همين كه نور چراغ سنگر فرمانده را زياد كردند ديدم كه همه به من خنديدند .
تعجب كردم. گفتند : بلند شو . وقتي بلند شدم ديدم تمام بدنم پر از روغن موتور است كه بر اثر برخورد خمپاره به گالن هاي روغن كه براي تميز كردن سلاح واستفاده در ماشين آنجا گذاشته بودند ، به هر طرف پاشيده شده است!

 انتهاي پيام/ز
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده