چهارشنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۸۹ ساعت ۰۶:۴۹

مقدمه
جنگ ها وجوه اشتراك وافتراق فراواني دارند. حضور اسلحه، سرباز، فرمانده، مكان جغرافيايي وغيره ، از جمله اشتراكات هر جنگ است ونيز رخدادهايي مثل جراحت ، اسارت، تخريب ومرگ؛ اما آنچه دو جنگ را از هم متمايز مي كند ، اهداف، انگيزه ها و به طور كلي فرهنگ حاكم بر جنگ است .

وجه تمايز اين مفاهيم در جنگ هاي متفاوت ، گاه در حدي است كه به يك جنگ ، لقب «جهاد مقدس» مي دهد وبه يك جنگ ، لقب «جنايت و تجاوز ». حال اين سؤال مطرح است كه ملاك ومعيار سنجش ارزش يك جنگ چيست ؟ آيا تهاجمي يا تدافعي بودن، ملاك ارزش گذاري است يا اهداف ، انگيزه ها وفرهنگ حاكم بر جنگ ؟ آيا شكست و پيروزي ، فتح وعقب نشيني ، هلاكت ونجات ، تعيين كنندۀ ميزان ارزش جنگ است يا قضاوت ملت ها ودولت ها ؟

انعكاس خاطرات جنگ ، يكي از شيوه هاي به ميدان كشاندن قضاوت افكار عمومي است . انسان ها با تكيه بر آموزه هاي فرهنگي ، سياسي ومذهبي خود ، در مواجهه با موضوعات ، به ارزيابي و قضاوت مي پردازند ؛ اما بعضي موضوعات به قدري بديهي اند كه بدون تكيه برآن آموزه ها وتنها با رجوع به فطرت انساني ، مي تولن به حسن وقبح موضوع پي برد وقضاوتي درست ارائه داد . موضوع جنگ وحفظ حقوق وحرمت انسان ها از جملۀ اين موضوعات است ؛ لذا به نظر مي رسد مي توان به معيارهاي گوناگون سنجش ارزش جنگ ، معيار افكار عمومي را نيز افزود .

موضوع
اين مقا له قصد دارد به منظور مقايسۀ تطبيقي خاطره نويسي جنگ در ايران وساير كشورها ، دو دريچۀ كوچك به روي دو جنگ بزرگ بگشايد . جنگ آمريكا با ويتنام كه بين سال هاي 1975-1961 ميلادي رخ داد وجنگ عراق با ايران كه بين سال هاي 1367- 1359 هجري شمسي به وقوع پيوست .

براي اين منظور از دو كتاب كه هر كدام گزارشي از جنگ هاي مذكور را ارائه داده ، استفاده شده است .

كتاب «زندگي ، جنگ وديگر هيچ » اثر اوريانا فالاچي كه در ايران ليلي گلستان آن را ترجمه وانتشارات امير كبير در 534 صفحه به بازار عرضه كرده است وكتاب «خبرنگار جنگي » اثر مريم كاظم زاده كه با كوشش رضا رئيسي گردآوري وتدوين گرديده وانتشارات يادبانو در 178 صفحه انتشار داده است .

آشنايي با اين دو زن خبرنگار
«اوريانا فالاچي » از بزرگترين خبرنگاران بين المللي بود كه براي مجله هاي اروپايي وآمريكايي گزارش تهيه مي كرد . اين زن جسور ايتاليايي براي يافتن پاسخي قانع كننده بع سؤال خواهر پنج ساله اش كه پرسيده بود «زندگي يعني چه ؟» در سال هاي 1967- 1961 راهي ويتنام شد ؛ پا به پاي سربازان آمريكايي در جنگ حضور يافت واز خشن ترين صحنه هاي نبرد، گزارش تهيه كرد وسرانجام خودش نيز مجروح شد .
«مريم كاظم زاده نيز خبر نگار بود .اوبراي يكي از روزنامه هاي ايراني – كه تنها در سال 59 و 60هجري شمسي انتشار يافت – گزارش تهيه مي كرد . اين خبرنگاز شجاع ايراني در طي همان سال ها به كردستان وسرپل ذهاب رفت ، با پاسداران چريكي موسوم به«دستمال سرخ ها» آشنا شد وپا به پاي رزمندگان اين گروه، در عمليات هاي چريكي شركت جست وبراي روزنامه گزارش نوشت. آشناي ايشان با گروه دستمال سرخ ها ، سرانجام منجر به ازدواج او با فرماندۀ اين گروه ، آقاي اصغر وصالي شد . اين ازدواج هر چند از فعاليت پيشين مريم كاست ، اما هيچ گاه باعث توقف آن نشد . او اين بار همراه شوهر چريك خويش – كه حالا به يكي از فرماندهان شاخص جنگ تبديل شده بود- راهي سر پل ذهاب شد ، در خطوط مقدم نبرد با قواي دشمن مواجه گشتوعلاوه بر حرفۀ خبر نگاري ، به امدادگري مجروحان جنگي پرداخت . مريم كاظم زاده در طول اين راه ، شهادت همسر خويش ، اصغر وصالي را نظاره كرد . هرچند شهادت او تألم روحي شديدي براي مريم فراهم كرد . با اين حال او دست از فعاليت هاي خبرنگاري برنداشت تا اين كه در همين راستا مجروح شد .

شجاعت ومرز آن
راويان خاطرات ، هردوزن هستند وهردو خبرنگار جنگي . يكي از دلايلي كه آن ها را به عرصۀ جنگ مي كشاند ، شجاعت است . جرأت وجسارت اين دو در حدي است كه مسئوليت جان خويش را بر عهده گرفته وراهي جبهه مي شوند . اوريانا فالاچي مي گويد :

« بايد سندي را هم امضاء مي كريم و مسئوليت مرگ يا زخمي شدنمان را بر عهده مي گرفتيم ؛ چون ارتش آمريكا هيچ نوع مسئوليتي را در اين مورد قبول نمي كرد .در پايان سند نوشته شده بود ؛جنازه هايي شما را بايد به چه كسي تحويل داد؟ وما مدتي بر سر اين موضوع خنديديم وبه هر حال نوشتيم به سفارت ايتاليا .»

مريم كاظم زاده در همين ارتباط مي گويد :

ابتدا سر دبير با مأموريت من موافقت نكرد ...اما من ايستادم پاي حرف خودم و او به ناچار با مسئوليت خودم واين كه "خونت پاي خودته" به رفتنم رضايت داد.»

مرز شجاعت اوريانا با مريم يكي نيست . اوريانا در جاي ديگر ي مي گويد:

«نمي خواهم بميرم .مي ترسم ...ترس يك لحظه مرا ترك نمي كند .»

ولي مريم پيشاپيش براي دفن خودش ، آدابي تعين كرده ودر وصيتي شفاهي ، آن ها را به شوهرش گوشزد مي كند :
«دير يا زود براي من اتفاقي مي افته...دلم مي خواد بعد از دفن ورفتن مردم ، سرخاكم بموني ، زود نرو ، تنهام نذار ...بعدش هم تا تونستي بيا سرخاكم . برام وره ياسين بخون . بدون كه صداتو مي شنوم .»

انگيزۀ دو زن براي حضور در جنگ
اين دو زن خبرنگار ، انگيزه اي قوي براي پذيرش خطر ومواجهه با صحنه هاي وحشتناك دارند .حال اين سؤال مطرح است كه كدام محرك قوي آنان را اين چنين برانگيخته است؟ اوريانا :

«...به ويتنان رفتم . درويتنام ، جنگ بود وهر خبر نگاري دير يا زود ، يا به درخواست روزنامه اش يا داوطلبانه، گذرش به آنجا مي افتاد . من داوطلب شده بودم . شايد شايد به خاطر يافتن (پاسخ) سؤالي كه نتوانسته بودم آن شب به اليزابتا بدهم." زندگي يعني چه؟" شايد هم وقتش رسيده بود كه بفهمم مرگ هرگز در بهاره دوباره متولد نمي شود .»

مريم
«علت اصلي رفتن من ، دريافت خبري بود كه در مريوان ،عده اي از نيروهاي سپاه را به جرم هواداري از جمهوري اسلامي وعدم تبعيت از احزاب چپ مخالف دولت سر بريده اند...
يكي از مجروحان پاسدار را با موزائيك سر بريده وجسد او را روي سنگفرش ها كشانده ونواري از خون، همه جا را گلگون كرده بود ...وقتي خبر را دريافت كردم ، به خود گفتم بروم وكشف كنم واقعيت چيست ؟»

اوريانا ومريم هر دو به انگزۀ كشف واقعيتي سر از جبهه در مي آورند ؛ اما واقعيتي كه اوريانا به دنبال آن است ، رنگ وبوي فلسفي دارد وواقعيت مريم ، رنگ وبوي كلامي . اوريانا تازه در پي يافتن فلسفۀ مرگ وزندگي است ، اما مريم باشناختي كه از مرگ و زندگي پيدا كرده ، زندگي هدفمندي را در پيش گرفته است . به نحوي كه حتي حرفۀ مورد علاقۀ خويش را بدون تأييد وتجويز مرجع ديني دنبال نمي كند .
«پيش از پيروزي انقلاب در انگليس بودم ودرس مي خواندم . از آنجا به فرانسه رفتم وبا امام خميني روبه رو شدم .
فرصتي شد تا به صورت سؤال مكتوب از امام بپرسم ورود يك زن به وادي خبر نگاري درست است يا نه ؟
امام هم جواب دادند ؛ مشروع است به شرط رعايت حجاب ...»

نشان رزم در نگاه دو زن خبر نگار
«اين لباس كه صبح خريدم ، به تنم سنگيني مي كند .شكل احمقانه اي دارد واصلاً دلم نمي خواهد آن را بپوشم . تازه اين كفشهاي بزرگ هم مرا اذيت مي كند .»

اين اظهار نظر اورياناست دربارۀ لباس جنگ وپوتيني كه بالاجبار به تن كرده؛ لذا وقتي از شر آن ها خلاص مي شود ، مي گويد :

«مثل اين كه با كندن وپرت كردنش به زمين، نفرت وترس ورنج را از خودم دور كرده باشم .»

هرچند مريم هميشه با مانتو وروسري است وهيچ گاه لباس رزم بر تن نمي كند ، اما در لابه لاي نوشته هاي او دربارۀ يكي از نشان هاي رزم به عباراتي برمي خوريم كه جايگاه لباس رزم را نيز در نظر او آشكار مي كند . گروه چريكي دستمال سرخ ها ، به ياد خون رفقاي شهيد خود ونيز براي اعلام وفاداري به عهد وپيمان خود، دستمال سرخي به گردن مي بندند . مريم در مواجه با اين نشان ، احساس خود را اين گونه بيان مي كند :

«بيش ازپنجاه پاسدار جوان با سروروي خاك آلود وخسته از راه رسيدند ود ميان استقبال گرم وتكبير نيروهاي مستقر در پادگان ، وارد شدند...آنچه در اين ميان توجه مرا به خود جلب مي كرد ، چهره هاي جوان، بشاش ودر عين حال خستۀ پاسداراني بود كه هركدام تكه اي از پارچۀ سرخ رنگ را به دور گردن خود گره زده بودند .»
«دلم مي خواست انگيزۀ آن ها رااز بستن دستمال سرخي كه به گردن دارند ، بدانم ...جهانگير جعفرزاده گفت : اين دستمالي كه ما مي بنديم ، جزو قرارمونه.طوقي است كه به گردنمون مي افته . يادگار خون رفقاست . مي خواهيم تا زنده هستيم يادمون باشه كه بچه ها براي چي شهيد شدن وراهشون چي بود .»

حاصل احساس مريم را دربارۀ دستمال سرخي كه در هم نشيني با چريك ها هويتي تازه پيدا كرده ، شايد بتوان در اين گزارش او جستجو كرد :

«دستمال سرخ ها كساني هستند كه هر شب بعد از نماز مغرب در دعاهاي خود مي گوييند: خدايا شهادت را هرچه زودتر نصيب ما كن ...دستمال سرخ ها كساني هستند كه كم حرف مي زنند ...دستمال سرخ ها كساني هستند كه اغلب از خانوادۀ خود خبر ندارند ...به روستائيان بينوا وفلك زدۀ اطراف خود عاشقانه نگاه مي كنند ومي گويند : خانوادۀ من همين ها هستند .»

انگيزۀ سربازان
اوريانا در گزارش كه از انگيزهۀ سربازان تا بن دندان مسلح ودر عين حال مهاجم آمريكائي ارائه مي دهد ، اظهار مي دارد :
«پسرك جواني با نگاهي غمگين ، مشغول تير اندازي بود ...پيپ از او پرسيد چرا داوطلب شدي ؟
- چكار مي خواستي بكنم ؟ سه سال بود هر روز دلهره داشتم كه مرا به خدمت بخوانند. فكر كردم اگر داوطلب شوم ...بعد از بازگشتم به آمريكا ، ماهانه صدو پنجاه دلار به من خواهند داد.»

ومريم كاظم زاده در گزارشي از انگيزه پاسداران محرو از سلاح هاي پيشرفته ودر عين حال مدافع ايراني اظهار مي دارد :
«رضا مرادي لب به دعا گشود وبراي خود جز شهادت از خداوند چيز ديگري طلب نكرد . در پايان نيز با لحني محكم وقاطعانه گفت :"بايد همۀ ظلم ها را ريشه كن كنيم وكفر را از صفحۀ روزگار برداريم."برايم هيچ شكي باقي نمانده بودكه اين جوان هفده ساله ، آنچه به زبان مي آورد ، با اعتقاد، ايمان وازسر آگاهي وعشق است .»

روحيۀ سربازان
اوريانا
« سربازان (آمريكايي) بي حركت نشسته، تفنگ هايشان را ميان دست ها و پاهايشان جا داده بودند وچهره هايشان بي حركت وغمگين بود . حتي با ديدن ما يك لبخند هم نزدندويك نگاه هم از روي كنجكاوي به ما نينداختند .» «سربازها با چهره هاي افسرده در كنار محوطه به انتظار پرواز ايستاده بودند .»

مريم كاظم زاده:
«بيش ازپنجاه پاسدار جوان با سروروي خاك آلود وخسته از راه رسيدند ود ميان استقبال گرم وتكبير نيروهاي مستقر در پادگان ، وارد شدند...آنچه در اين ميان توجه مرا به خود جلب مي كرد ، چهره هاي جوان، بشاش ودر عين حال خستۀ پاسداراني بود كه هركدام تكه اي از پارچۀ سرخ رنگ را به دور گردن خود گره زده بودند .»

فرماندهان
موضوع مهم ديگري كه از نگاه تيزبين اين دو خبر نگار پنهان نمي ماند ، فرماندهان است . آن ها درگزارش هاي متعدد به فرماندهان اشاره كرده ودر اين اشارات ، جلوه هايي از منش وشخصيت فردي واجتماعي آنان را برملا كرده اند . از آن رو كه فرمانده به مثابۀ نمونه وسمبل نيروي انسانيمستقر در جبهه ونيز هدايت گر مجوعۀ عناصر جنگ مطرح است ، توجه به منش وشخصيت او در واقع توجه به روح حاكم بر جبهه است .

فاصلۀ طبقاتي فرمانده با سربازان
اوريانا :
«ژنرال پيرزاين افتخار را به من دادكه بتوانم از مستراح وحمامش استفاده كنم . مستراح او از يك اتاق چوبي درست شده كه روي درش نوشته اند: خصوصي ؛ ولي هر بار كه بنا به احتياج مي خواستم آنجا بروم ،او قبلاً آنجا را اشغال كرده بود .»

كاظم زاده :
«دكتر چمران علاوه بر آن كه پست وزارت دفاع را داشت ، خود اسلحه برداشته بود وپا به پاي نيروها با ضد انقلاب مي جنگيد .»

احساس فرمانده نسبت به خبرنگار داوطلب
اوريانا :
«يك افسر دهانش را باز كرد ،...شما دو تا خبر نگار هستيد ؟
-آره.
- عجب احمق هايي هستيد. چه كسي شما مجبور كرده اينجا بياييد؟»

وجالب اينجاست كه اوريانا با اين پرسش افسر به خود مي آيد واز خود مي پرسد : «واقاً چه كسي ما را به اين كار مجبور كرده ؟»
حال ببينم مريم كاظم زاده در اين زمينه چه مي گويد:

«گوشه اي ايستاده بودم . دكتر چمران متوجه حضور من شد . به آرامي طرف من آمد و...از عشق وعلاقه اي كه به كار خود داشتم ، پرسيد . گر چه بهانۀ اين گفتگو چيز ديگري بود، اما دنبالۀ آن تا بعد از نماز مغرب و عشا وپيش از خوردن شام كشيد. دكتر، صداي گرم وكلام نافذي داشت . با دل وجان حرف هايش را مي شنيدم . آن شب از هر دري حرف زديم . بعد از صرف شام ، دكتر دوربين عكاسي مرا برداشت واز هنر برايم سخن گفت . شنيدم كه نقاشي مي كند . او از تصوير شمعي كه كشيده بود وتابلويي كه اسبي در آن نقاشي كرده بود، گفت وبعد هم دربارۀ دخترش كه سن وسال مرا داشت .»

رفتار فرمانده با دشمن
«(آمريكايي ها )دو زنداني را سوار هلي كوپتر مي كنند؛ يكي از آن دو را با طناب از هلي كوپتر در فضا آويزان مي كنند و وقتي او شروع به داد و فرياد و التماس مي كند ، طناب را قطع مي كنند و زنداني ديگر كه شاهد اين ماجرا بوده ، براي اين كه به سرنوشت رفيقش دچار نشود ، هر چه را مي داند ، اعتراف مي كند و وقتي خوب تمام اعترافاتش را بروز داد ، او را هم از هلي كوپتر به پايين پرتاب مي كنند .»

«جوانكي اسلحه به دوش جلو آمد . او پشت سر هم به دكتر چمران فحش و ناسزا مي گفت . دكتر را نمي شناخت و نمي دانست كه در جمع ما نشسته است . دكتر تبسمي بر لب داشت . وبا خونسردي رو به آن جوان كرد و گفت : به كي داري فحش مي دي؟

جوانك گفت: به چمران اگر ببينمش پدرش را در مي آورم .
دكتر متانت بيشتري به خرج داد وپرسيد : براي چي ؟
گفت: نيرو آورده اينجا... براي چي ؟
دكتر گفت : ببينم ! تو اصلاً چمران را مي شناسي ؟
گفت :بعله كه مي شناسم ، سرش كچل است .
دكتر به سرش اشاره اي كرد وگفت: خب منم سرم كچل است .
وخودش را معرفي كرد .
جوانك گفت؛ نه تو نيستي، اودژخيم است ، چنگيز است .»

«در اداره پليس ، آمريكايي ها از (وان تام) مي خواستند اعتراف بگيرند . تمام شب باز جويي را ادامه دادند . به او شكنجه ها دادند، به آلت تناسلي اش برق وصل كردند وبه چشم ها و صورتش مشت ها نثار كردند . دستمال تر روي صورت او مي انداختند تا جاي كه به حال خفقان در مي آمد . ولي او همان طور ساكت ماند وحرف نزد. پليس ها كاپيتان فام را به كمك طلبيدند ، اورئيس مخصوص قسمت باز جويي پليس بود ...به وان تام گفت : اگر اعتراف نكني، مانند يك ويت كنگ كشته نخواهي شد . تورا زير چرخ هاي يك كاميون آمريكايي مي اندازند ...در كنار محل حادثه هم يك موتورسيكلت مي گذارم وفردا روزنامه ها در چند خط خواهند نوشت : يك ناشناس كه سوار بر موتورسيكلتش ، بود با يك كاميون تصادف كرد وكشته شد .»

« يكي ازمهاجمان مرد ميان سالي بود . گفته شد منصور اوسطي با سلاح او زخمي شده است ودر حين فرار هدف تير اصغر وصالي قرار گرفته . هنوز زخمي بود و نفس مي كشيد . رضا مرادي كه بالاي سر او رفت ، تقاضاي آب داشت . با وجود آن كه رضا با چشم خود ديده بود كه آن مرد مهاجم منصور را هدف قرار داده ، قمقمۀ خود را برداشت وچند قطره آب در دهان آن مهاجم ريخت . لحظه هاي عجيبي بود . تا آنجا كه مي توانستيم از اين صحنه ها عكس گرفتيم .»

ابزار تقويت روحيه
« يك سرهنگ ...در جيب شلوارش يك جعبۀ كوچك پر از عكس هاي (مستهجن) رفيقه اش را داشت كه آن ها را به هر تازه واردي نشان مي داد و...»

«بچه ها ساز وبرگ زيادي داشتند. اسلحه، فانسقه، چند خشاب، قمقمه و...من فقط دوربين عكاسي ام را همراه داشتم . به اولين روستا رسيديم. روستا غسالخانه اي داشت . اصغر وصالي سنگ غسالخانه را شست ورضا مرادي را انداخت جلو براي نماز جماعت . نماز ظهر و عصر را خوانديم وبي معطلي راه را ادامه داديم .»

«اصغر وصالي وساير گروه دستمال سرخ ها ، فرصتي به دست آوردند تا بخشي از وقت خودرا به مطالعۀ كتاب ها وبخش هايي ديگر را به ورزش وخدمات رساني به مردم فقير اطاف مقر كه اغلب كشاورز بودند ، اختصاص دهند ...در ميان آن جمع ، رضا مرادي را با آن سن وسال كم مي ديدم كه اغلب روزهاي هفته را روزه مي گرفت و وقت و بي وقت سرگرم مطالعه بود .»

از خود گذشتگي براي همرزم
«جورج؛ وقتي موشك به طرف ما پرتاب شد ...من آن را ديدم... ولي چيزي به (دوستم) باب نگفتم . خودم را به زمين انداختم ؛ ولي او را خبر نكردم . مي داني؟ فقط به فكر خودم بودم ودر همان وقت كه به فكر هيچ كس غير از خودم نبودم ، ديدم كه باب منفجر شد ...وبعد حس كردم كه خيلي خوشحالم . خوشحال بودم كه موشك به او خورده وبه من اصابت نكرده . حرف هايم را باور مي كني ؟...اگر همين الان يك موشك به طرف ما بيايد ، من باز هم آرزو مي كنم كه به تو بخورد ، نه به من . حرفم را باور مي كني؟»

« عباس اردستاني مجروح شده بود . او را با دست وبال زخمي آوردند به درمانگاه . تا مرا ديد ، با شوق و ذوق ، پشت هم مي گفت :" من اصغر رونجات دادم . جونم فداش . خودم پيشمرگش بشم ...نذاشتم تركش به سرش بخوره . دستمو گذاشتم رو سرش ، تركش خورد به دست من . مهم نيست . من فداي برادر اصغرم ." اصغر هم بود . وقتي اين حرف ها را شنيد ، جلوي دهان عباس را گرفت : بس كن پسر! ديگه چيزي نگو . اصغر تاب اين همه محبت و وفاداري را نداشت . عشق ميان او وبچه ها گفتني نبود .»

انگيزۀ دعا
«لاري ؛ خيلي از اوقات شده كه فكر كنم زنده برنمي گردم ودعا مي كنم . شب وروز كارم دعا كردن است . حتي اوقاتي هم كه وقت ندارم ، دعا مي كنم؛ مثلاً وقتي براي حمله مي رويم ، تند تند با خودم مي گوييم ، خدايا نگذار بميرم .»

« نماز به آخر رسيد . رضا مرادي لب به دعا گشود وبراي خود جز شهادت ، از خداوند چيز ديگري طلب نكرد .»

مردم وجنگ
با توجه به اين كه جنگ ها خواه ناخواه بر اقتصاد ،سياست و فرهنگ هر كشور تأثير مي گذارند ، شهروندان نيز ، ناگزير از اثرات جنگ متأثر مي شوند . گاه اين تأثير مثبت وگاه منفي است . مردم با توجه به نگرش خود به جنگ ، در برابر اين تأثير ، واكنش نشان مي دهند . اگر نگرش آن ها خوش بينانه ومثبت باشد ، سختي هاي جنگ را تحمل مي كنند وواكنشي مثبت نشان مي دهند وبرعكس ، اگر نگرشي منفي داشته باشند ، از زير بار مسئوليت هاي ناشي از جنگ شانه خالي كرده ، جنگ وعوامل دست اندكار آن را تقبيح مي كنند ودر برابر ناملايمات ناشي از آن به زانو در مي آيند . اوريانا فضاي عمومي شهر سايگون ويتنام را اين گونه ترسيم مي كند:
«شب كه مي شد ، پياده روها پر مي شد از ياران دست در دست ، فاحشه هاي ميني ژوپ پوش ، غريبه ها ودلالان محبت . ولي نزديكي هاي نيمه شب ، تمام خيابان ها ، حتي خيابان "تودو"هم،در تاريكي مطلق فرو مي رفتند . پياده روها خلوت مي شدند وسكوت شب را چيز ديگري غير از صداي جيپ هاي پليس يا صداي بمباراني كه از دور مي آمد ، بر هم نمي زد ...براي بونشيتي كه از چند روز پيش گرفتارش بودم ، نزد دكتر بيست وشش سالۀ ويتنامي رفتم . او هنگام معاينه ام گفت : بعد از شش روز شما اولين بيماري هستيد كه نه به خاطر خودكشي نافرجام به من مراجعه كرده ايد . مي دانيد؟ اين روزها مردم در سايگون غير از خودكشي واقعاً كار ديگري نمي كنند . بازهر، با قرص خواب ويا دار . در بيست و چهار ساعت گذشته 18نفر خودكشي كرده برايم آوردند . من فقط توانستم دو نفرشان را نجات دهم .»

ومريم كاظم زاده آمادگي مردم را براي حمايتي جدي از رزمندگان واطاعت از فرمان فرمانده ي كل قوا، اين چنين به تصوير مي كشد :
«انتشار دستور امام خميني مبني بر شكستن حصر شهر پاوه ...باعث هجوم وتجمع تعدادزيادي از نيروهاي نظامي ومردمي در مسير جادۀ كرمانشاه به پاوه شده بود . همه با شنيدن پيام امام خميني از شهرهاي خود حركت كرده بودند وعلي رغم آنكه گفته مي شد شهر پاوه آزاد شده است ، همچنان در تلاش براي رفتن به سوي اين شهر بودند . در ميان يكي از اين گروه ها پيرمردي را ديدم كه كوله باري پر از هندوانه با خود داشت . او مي گفت از شهرهاي اطراف آمده است وگر چه توان جنگيدن ندارد ، اما اميدوار بود كه با رساندن با هندوانه به نيروهاي رزمنده ، قدمي برداشته باشد .»

سخن آخر
خاطره ها هر چند في البداهه خلق مي شوند ، اما في البداهه جهت نمي گيرند . كيفيت و جهت هر خاطره ، بسته به پشتوانۀ مكتبي صاحبان خاطره است ؛ چرا كه از دانۀ گندم تنها رويش گندم انتظار مي رود ونه چيز ديگر . اگر بعضي جنگها لقب جنايت به خود مي گيرند وبعضي ها لقب جهاد ، اگر بعضي رزمندگان جاني مي شوند وبعضي ها ناجي ، همه وهمه به پشتوانۀ مكتبي است كه چتر خود را برجنگ گسترده .

بيان خاطرات در واقع نمايش رطوبت آن مكتبي است كه در كوزۀ جنگ نهفته است . اين نمايش دو حسن دارد : 1- افشاي پشتوانۀ فرهنگي ومكتبي هر جنگ. 2- جهت دهي صحيح به قضاوت افكار عمومي .

مقايسۀ تطبيقي خاطرات ، به ويژه هنگامي كه خاطره اي قبيح در كنار خاطره اي نيكو ارائه مي شود ، افكار عمومي را در قضاوت صحيح تر وآسان تر ياري مي كند .

منابع
1- اوريانا فالاچي ، زندگي ، جنگ وديگر هيچ . ترجمۀ ليلي گلستان ، امير كبير 1378.
2- مريم كاظم زاده ، به كوشش رضا رئيسي ، خبر نگار جنگي ، ياد بانو، 1382

منبع : كتاب گامي در راه علمي شدن خاطره نويسي دفاع مقدس؛ مقالات برگزيده اولين همايش علمي خاطره نويسي
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده