جان فدا؛
حاج مهدی زمردیان از کهنه سربازان دفاع مقدس است. با شهید وصالی دوست بوده و در واقعه کردستان شرکت داشته است. او پس از جنگ بازنشسته می‌شود اما برخلاف بسیاری، هنوز با ولع، از پوتین‌های خود جدا نمی‌شود. حتی پس از جنگ وظیفه خودش می‌داند که برای دفاع و امنیت ایران به مدافعان حرم بپیوندد. حاج مهدی مانند زمردی در کنار برخی شهیدان مانند شهید ابومهدی المهندس و شهید حاج قاسم سلیمانی سال‌ها زندگی کرده و با آنها هم نفس بوده است.

شجاعت، تدبیر و بینش سردار دل ها مثال زدنی است

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهادت هنر مردان خداست؛ به راستی شهادت همان "حیات عند الربّ" است که نقطه پایانی معراج بشریت بوده و جز خالص شدگان درگاه الهی کسی به آن راه نخواهد یافت. سه سال از پرواز عاشقانه یک دلداده به سوی معشوق گذشت. فرشته ای زمینی به آرزوی دیرین خود رسید و هم سفره ملائک آسمان شد تا ۱۳دی‌ماه ۱۳۹۸، روزی جاودان و ماندگار در تاریخ ایران بزرگ اسلامی بماند. مظلومیت و خون به ناحق ریخته سیدالشهدای جبهه مقاومت، همچون عاشورای ارباب بی کفنش، جهانی را به سوگ نشانیده و عطر معنویت و روحانیتی بی‌نظير را در فضای حيات انسانی منتشر ساخته است. بی‌تردید نام گذاری ۱۳ دی ماه همزمان با سالروز شهادت مالک اشتر جهان اسلام سردار دل ها شهید سپهبد حاج "قاسم سلیمانی" به عنوان "روز جهانی مقاومت" نشان از وحدت، انسجام و یکپارچگی ملت فهیم و شهیدپرور ایران و امت اسلامی در جهت خنثی سازی توطئه‌های دشمنان قسم خورده این نظام مقدس خصوصاً استکبار جهانی، آمریکای جنایتکار و صهیونیست دارد.

مصاحبه با حاج مهدی زمردیان از کهنه سربازان دفاع مقدس را در ادامه می‌خوانید:

خدمت سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی تقریبا 30 سال خدمت کردم

بنده به عنوان سرباز کوچک و خدمتگزار نظام اسلامی در خدمت سردار دل ها حاج قاسم سلیمانی بودم و تقریبا 30 سال خدمت کردم. از روز اول مرداد ماه سال 1358 به عضویت سپاه پاسداران درآمدم. جزو نسل اول سپاه به حساب می‌آیم. در روز دوم جنگ با شهید وصالی یا اصغر چریک، به گفته خودمان دستمال‌قرمزها، همکاری خود را در پاوه شروع کردم. قریب به دو سال یعنی تا سال 1360 در کردستان حضور داشتم و سه بار هم مجروح شده‌ام.

پس از آن به جنوب رفتم. در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) همراه بهترین عزیزانم از شهید چمران گرفته تا آقای رضایی و شهید حاج قاسم سلیمانی همکاری داشته‌ام. دوازده سال پیش بازنشسته شدم.  اما به شکل دفتری و اسمی! با خودم گفتم خسته‌ام! همه عمرم را در بیابان‌ها بوده‌ام الان وقت آن شده که با نوه‌ام وقت بگذرانم. بعضی از دوستان می‌گفتند شما تجربه خوبی دارید آیا دیگر مشغول نمی‌شوی؟ گفتم من می‌خواهم به زیارت بروم و با نوه‌ام وقت بگذرانم و به اصطلاح جوان‌ها با او عشق کنم. اما در همین شش و بش، جنگ با داعش شروع شد. حمله‌هایی در سوریه انجام می‌دادند. با دوستان هیئتی در ایام شهادت حضرت زینب(س) به سوریه می‌رفتیم و برای هفت شب غذا درست می‌کردیم و به زائران می‌دادیم. مسئولیت آشپزخانه حرم حضرت رقیه بر عهده من بود. شبی چهار هزار تا هفت هزار غذا بین زائرانی که به حرم حضرت رقیه(س) می‌آمدند، پخش می‌کردیم. هنگامی که امنیت سوریه به هم ریخت، همان سال بارها اصرار کردند به گروه برگردم و با دوستانم دوباره همکاری را از سر بگیرم.

اما راستش را بخواهید روحیه این کار را نداشتم و خسته بودم. اما دوباره برای روز شهادت حضرت رقیه(س) به سوریه رفتم. حدود 200 نفر از دوستان و همکاران همراه ما آمدند که مراسم حضرت رقیه(س) پربارتر برگزار شود.  با خودم فکر کرده بودم که این بار فقط برای پخت غذا وارد آنجا نمی‌شوم، چون در آنجا دیگر امنیتی وجود نداشت. در زمان برگشتنم به ایران، خواستم سوار هواپیما بشوم و البته بارهایم را هم تحویل دادم. در درونم احساس کردم که دوستانم می‌خواهند در سوریه بمانم و با آنها همکاری کنم.

 آن زمان هم حاج قاسم سلیمانی و بچه‌های دیگر از گروه نیز به سوریه آمدند و در آنجا مستقر شده بودند. بر روی صندلی هواپیما نشستم و هواپیما آماده پرواز شد که اعلام کردند هواپیما با تأخیر پرواز می‌کند. هواپیما را نگه داشتند و ناگهان دیدم سر و کله نیروهای خودمان به داخل هواپیما پیدا شد. گفتند که حاجی با شما کار دارد. گفتم بارم را به باربری هواپیما داده‌ام و می‌خواهم به ایران برگردم. گفتند شما قدری بیشتر بمان و پس از آن، دوشنبه با حاج قاسم سلیمانی به ایران برگرد. ساختمان شیشه‌ای در نزدیکی فرودگاه دمشق بود. مرا با خودرو به آنجا بردند. در خودرو هم دوستان قدیمی‌ام حضور داشتند. گفتند که آخر کار دستت دادند و در اینجا ماندنی شدی! گفتم من  نمی‌مانم.  به ساختمان شیشه‌ای رفتم و خدمت حاج قاسم سلیمانی رسیدم. از همان ابتدا از لحاظ اخلاقی و عرفانی احترام خاصی نسبت به حاج قاسم سلیمانی داشتم.  اگر شخص دیگری از من درخواست می‌کرد حتماً جواب منفی می‌دادم. اما او را که دیدم دست و پایم شل شد. گفتم حاج آقا امرتان را بفرمایید. گفت شما در یک جلسه به همراه بچه‌ها به خط برو و نگاهی کن و شرایط را بسنج و پس از آن پیش من برگرد. آن زمان کمی هوا بارانی بود و وارد منطقه عملیاتی که شدیم کنار مسیر بمب های زیادی کار گذاشته بودند و گفتم سیم چین بیارید و یکی یکی بمب ها را خنثی کردیم و با همان کت و شلوار و کفش واکس زده رفتیم جلو. همین طور که پیش می رفتیم که منطقه را ببینیم حدود 20 بمب خنثی کردیم. بدترین امکانات و سختی ها و درگیری شدید در آنجا بود و با کشوری مواجه شده بودیم که هیچ چیز سرجایش نبود و به وجدان خودم گفتم با این تجریه و کارهای جهادی چه کار می خواهی بکنی؟

بعد بازدید از منطقه وارد جلسه شدیم و حاج آقا گفت چه کار می خواهی بکنی گفتم اجازه بدید چند روز دیگه در خدمت هستم و بعد برگشتم یک سال و نیم در سوریه بودیم و بعد به دستور حاجی عراق رفتیم. وقتی به عراق رسیدیم تقریبا 70 درصد دست داعش بود و تنها بخشی از کربلا و نجف و بصره دست شیعیان بود. 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده