خاطره خودنوشت شهید میرزایی «5»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «بعد از اين که نشست پس از چند لحظه اي متوجه او شدم که صداي عجيبي از زيرگلوي او به گوشم مي رسد نگاه کردم ديدم يک کيسه سفيد که مخصوص بود به گردن او آويزان است و...» متن کامل خاطره پنجم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
تعبیر خواب یک شهید
 
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 در حالی که 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را بر عهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: رمز عملیات محمد رسول الله(ص) خاطره«4»

خاطره خودنوشت «5» : جانبازی از عملیات والفجر 8

بسمه تعالی در مورخه 6 آبان 1365 شب چهارشنبه در مقر شهيد دست بالا در گتوند ، در واحد آموزش نظامي همزمان با رفتن برق و واحد به وسيله چراغ فانوسي داشتم مطالعه مي کردم در حين مطالعه برادري وارد اتاقم شد که برادرخانم حسين تفاح از کميته تاکتيک از شيراز بود.

بعد از اين که نشست پس از چند لحظه اي متوجه او شدم که صداي عجيبي از زيرگلوي او به گوشم مي رسد نگاه کردم ديدم يک کيسه سفيد که مخصوص بود به گردن او آويزان است و لوله اي در دست دارد که آن لوله از وسط آن کيسه وارد گلوي آن مي شد تا بتواند به راحتي نفس بکشد.

آن برادر در عمليات والفجر 8 هشت مجروح شده بود از ناحيه گردن که آن موقع که ديدم و پهلوي ما نشسته بود مدت 5 - 9 ماه بود که گذشته بود از مجروحيت او و چند بار عمل کرده بود اما نتيجه اي نگرفته بود و مشخص نبود سرانجام او چه خواهد شد بالاخره نمي دانم آن مدتي که در کنار ما بود چگونه گذشت که يک جوان که يک همسر و يک بچه دارد با اين وضع باز به جبهه آمده و در اين وضعيت بسر می‌برد. و از حرف‎هايی که که مي زند آدم لذت می‌برد.

خدا شاهد است که در حين مطالعه بودم که وارد شد اما با ديدن آن نتوانستم ادامه مطالب را بدهم و غرق در اين دنياي فاني شدم که چه خواهد شد و چرا جوانان ما به اين زجرها کشيده شوند و هر يک به طريقي از بين بروند .

 خدايا تو شاهد آن چه که در قلبم مي گذرد هستي و مي داني که چقدر بر قلبم اثر گذاشته و مرا از خود بی خود کرد. خدايا اين مجروح و ساير مجروحين ما را شفاعي عاجل عنايت فرما و اسراي ما را آزاد و هر چه زودتر به آغوش خانواده هايشان بازگردان و به آن صبر و استقامت و شکيبايي عنايت فرما و به ما هم توفيق ادامه راه شهدا و انبياء را عنايت فرما و ما را از سربازان امام زمان قرار بده .

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده