پدر شهید «مصطفی کریم خانی» می‌گوید: مخالف رفتن شهید به جبهه بودم و به او تذکر دادم که پسرجان نسبت به اندازه سهمت به جبهه رفته‌ای حالا پشت جبهه فعالیت کن، ولی ایشان قبول نکرد و اعلام کرد که امام فرمودند اجازه پدر و مادر ملاک نیست.

نسبت به اندازه سهمت به جبهه رفته‌ای حالا پشت جبهه فعالیت کن

به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید مصطفی کریم خانی بیستم شهریور ۱۳۴۹، در شهرستان گلوگاه به دنیا آمد. پدرش عیسی و مادرش طوبا نام داشت. دانش آموز دوره متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفتم آذرماه ۱۳۶۴، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد، پیکر او را در گلزار شهدای روستای سفیدچاه تابعه زادگاهش به خاک سپردند.

چند خاطره از شهید «مصطفی کریم خانی»:

ارادت خاص به ائمه داشت

خواهر شهید: شهید بسیار با صفا و صمیمی، گشاده رو و صادق بود با مردم و اعضای خانواده بسیار رفتار خوبی داشت و زبانزد همه بود و در رازداری و امانت داری بسیار کوشا بود حق الناس را رعایت می‌کرد. قرآن می‌خواند و در خلوت خود با خدا راز و نیاز می‌کرد. در نماز جماعت شرکت می‌کرد. واجبات را انجام و از محرمات دوری می‌کرد به ائمه ارادت داشت عاشق امام و شهادت بود.

نسبت به اندازه سهمت به جبهه رفته‌ای حالا پشت جبهه فعالیت کن

پدرشهید: من مخالف رفتن شهید به جبهه بودم و به او تذکر دادم که پسرجان نسبت به اندازه سهمت به جبهه رفته‌ای حالا پشت جبهه فعالیت کن، ولی ایشان قبول نکرد و اعلام کرد که امام فرمودند اجازه پدر و مادر ملاک نیست من هم می‌خواستم او را منصرف کنم و هم او را آزمایش کنم و ببینم تا چه اندازه به انقلاب و امام علاقه دارد. حدود یک کامیون ماسه را کنار منزل خود ریختم و گفتم باید وارد حیاط منزل شود شهید قبل از حمل ماسه به عکاسی رفت و با پیراهن مشکی عکس گرفت و به مادرش گفت بعد از شهادتم عکس را بزرگ کنید سپس در مدت یک ساعت یک کامیون ماسه را به حیاط برد و با گرفتن ساک و لباسش به همراه دوستانش به سپاه رفت و عازم جبهه شد.

نحوه رفتن به جبهه

همرزم شهید: در سال ۶۴ وقتی که به منطقه گهرباران رسیدیم قد من و مصطفی به یک اندازه بود ۱۵ یا ۱۶ سال سن داشتیم من در داخل کفشم پاشنه کفش اضافه گذاشتم و یک پوتین بزرگ هم پوشیدم و قد و هیکلم از بچه‌هایی که آن جا بودند بزرگتر شد زمانی که صف ایستادیم فردی به نام سعید آمد و به قد ما نگاه کرد من جزء اولین کسانی بودم که انتخاب شدم برای آموزش و به مصطفی اجازه ندادند که به آموزشی بیاید و به ایشان گفت برو به منزل درست را بخوان و زمانی که بزرگ شدی به جبهه بیا و شهید همه چیز را از دست رفته می‌دید و به من می‌گفت وسایلت را بکن والله می‌گویم در کفشت پاشنه اضافه گذاشتی و من شروع به گریه کردن کردم و ایشان دلش سوخت و جوانمردی کرد و نگفت. زمانی که آموزش ما تمام شد من برگشتم شهید طوری کار‌ها را ردیف کرد که بدون آموزشی با ما به جبهه آمد و به کردستان رفتیم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده