برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«مجری روی سن اسمش را خواند: جانباز سال‌های جنگ آقای... تشویق سرد حاضرین در سالن این‌طور نوید می‌داد که نیم ساعتی را چرت خواهند زد حق هم داشتند کسی او را نمی‌شناخت. نه اسمی، نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی! ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سید جواد مرتضوی باباحیدری با قلم خود به منظور انعکاس روحیه شاد رزمندگان در جبهه روایت می‌کند: مجری روی سن اسمش را خواند: جانباز سال‌های جنگ آقای... تشویق سرد حاضرین در سالن این‌طور نوید می‌داد که نیم ساعتی را چرت خواهند زد. حق هم داشتند کسی او را نمی‌شناخت. نه اسمی، نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی!

به هر زحمتی بود روی سن رفت اگر پشت تریبون قرار می‌گرفت از نعمت دیدن خمیازه‌های حضار که کم‌کم داشت شیوع پیدا می‌کرد محروم می‌شد. پس میکروفون را دستش دادند سرش را به آرامی بالا آورد و نگاهش که اولین ویژگی آن آرامش بود را به سقف انتهای سالن دوخت. چند آیه‌ای را از قرآن خواب و نگاهش را به طرف خفتگان در سالن پایین آورد.

شروع کرد به زدن حرف‌های خودش: بچه‌ها اول راه رفتن را یاد می‌گیرند و بعد حرف زدن را و من اول را راه رفتن را فراموش کردم و بعد حرف زدن را. دستش را در جیب کت اتو کشیده‌اش کرد و دفترچه‌ای کهنه و کوچک بیرون آورد.

این تنها خاطره من از جبهه‌های جنگ است که همان روز‌ها نوشته‌ام همان روز‌هایی که هنوز حرف زدن مثل خیلی چیز‌های دیگر از یادم نرفته بود. دفترچه را باز کرد و شروع کرد به خواندن. بعضی از حضار اگر صدای خوابیدن خفتگان مجال می‌داد. مشتاق شنیدن شده بودند.

منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده