نوید شاهد زنجان برشی از کتاب "جرعه آخر" را با هدف آشنایی علاقه‌مندان با محتوای این اثر منتشر کرد.


به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب جرعه آخر در 289 صفحه به روایت گوشه‌هایی از زندگی شهید یداله ندرلو می‌پردازد.

این کتاب به نویسندگی مسعود بابازاده سال 1395چاپ نخست خود را با انتشارات صریر تجربه می‌کند.

در بخشی از این کتاب می خوانیم؛

یداله از پشت شیشه ی اتوبوس بیرون را نگاه کرد. مسافرها وسایل خود را جمع وجور کردند. اتوبوس رو به روی اداره ی دخانیات تهران سرعتش را کم کرد و داخل گاراژ «زنجان تور» پیچید.

یداله کُتش را پوشید. شاگرد راننده پایین پرید و درِ صندوق بار را باز کرد. مسافرها بارهایشان را سوا کردند. شاگرد راننده سَرش را داخل اتاقک برد، شاخِ بزی را کشید و به وسط حیاط هُل داد. صاحب بز اخم کرد و بز را کشان کشان، از گاراژ بیرون برد.

راننده ماشین را خاموش کرد و گفت: مش یدی! کار ما رو میبینی؟ حالا شدیم ماشین باری.

یداله خندید. جعبه ی شیرینی اش را برداشت و راه افتاد.

راننده صدایش زد: مش یدی! ناهار پیش ما باش. یه لقمه نون پیدا میشه.

- نوکرتم داداش. رسید.

- تو و تهرون؟ کجا میری؟

- راستش یکی از فامیلا پیغوم فرستاده بیا تهرون. تا دلت بخواد کار هست.

راننده تا درِ گاراژ او را همراهی کرد. از بلندگوی مسجد صدای اذان ظهر به گوش میرسید. یداله با اتوبوس دوطبقه به میدان راه آهن رفت. دور و برش را نگاه کرد. از میوه فروشی انگور خرید و پرسید: ببخشین! یه قهوه خونه میخوام که ناهار بخورم.

میوه فروش جواب داد: اینجا تا دلت بخواد قهوه خونه هست؛ اما «ذبیح قهوه چی» بهتره.

- آدرسش کجاس؟

- برو داخل بازارچه دریانی، کنار مسافرخونه ی مسلمی، قهوه خونهی دودهنه.

یداله وارد بازارچه شد. صدای ترانه های مختلف از مغازه ها به گوش میرسید. خواننده ی مرد میخواند:

چشم و دلم منتظره آه من بی اثره

دو تا چشمام به درهکه تو پیدا بشی

دل میگه باز گریه کنم، بر غمت شکوه کنمکه تو رسوا بِشی

جلوی قهوه خانه ی دودهنه ایستاد. نگاهی انداخت و در را باز کرد. سروصدای مشتری ها و دود سیگار و قلیان بیرون زد.

همه ی چشمها به هیکل تازه وارد دوخته شد. یداله سلام داد. قهوه چی نگاهی به تازه وارد کرد و گفت: خوش اومدی جوون.

یداله نگاهش را چرخاند و روی صندلی چوبی ای نشست. از گوشه و کنار صدای قاه قاه خنده و حرفهای نامفهوم شنیده میشد. جوان مو فرفری که یقه ی پیراهن سفیدش به اندازه ی یک وجب باز بود و شلوار لی به تن داشت، تندوتند، تسبیحِ دانه درشتش را در دستش میچرخاند. صدای ترانه ادامه داشت.

من که در این شهر غریبعاشقی بیکَسم

لقمه ی نون اشک روونای خدا مونسم

قهوه چی مشغول بردن چای و دیزی و جمع وجور کردن میزها بود. جوان مو فرفری پُکی به قلیان زد؛ زیرچشمی، نگاهی به هیکل تازه وارد انداخت و لبش را گاز گرفت.

یداله سفارش دیزی داد. چند نفر کارگر که ابزار کارشان را زیر میز گذاشته بودند به او گوشت کوبیده و نان سنگک تعارف کردند. قهوه چی دیزی سفالی و چندتکه نان را توی سینی گذاشت و به طرف تازه وارد قدم برداشت. مو فرفری چشمکی به او زد.

یداله سه خوشه ی بزرگ از انگورهای طلایی را که درراه خریده بود، جدا کرد. آنها را زیر شیر آب شست و دو خوشه توی بشقاب کارگرها گذاشت.

قهوه چی سینی پُر را به دست تازه وارد داد و پرسید: پسرم! مسافری؟ اهل کجایی؟

یداله آبِ دیزی را توی کاسه خالی کرد و جواب داد: «زنگانلی.»

قهوه چی به طرف مو فرفری برگشت و با هم درگوشی حرف زدند. یداله نانها را تکه تکه کرد و صدا زد: «دَدَه! قربان اولوم» سه، چارتا نون اضافه و یه کاسه ترشی هم بیار.»

قهوه چی نان و ترشی را جلوی او گذاشت و پرسید: «آدین نه دی؟»

یداله قاشق را به دهان برد و به چشم های قهوه چی زل زد. رنگ از رخ قهوه چی پرید و به طرف سکوی سماور برگشت.

مو فرفری نگاهی به لقمه های مسافر کرد؛ دود قلیان را از دو سه متری به طرفش فوت کرد و به چند نفر از جوانها چشمک زد.

یداله مشغول کوبیدن دیزی شد و از قهوه چی خواست یک پارچ دوغ برایش بیاورد.

یکی از جوانها داد زد: آی قارداش ! دوغ رو بذار واسه شهر خودتون.

یداله لقمه ای در دهان گذاشت و آب ترشی را سر کشید. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «الله شُکر!»

کارگرها هم دستهایشان را به سوی آسمان بلند کردند. یکی از آنها از یداله پرسید: اجازه میدی حساب کنیم؟

یداله چشم از رستوران روبه رویی برداشت و جواب داد: نه داداش. قربون مرامتون.

مردی تلوتلوخوران از رستوران روبه رویی بیرون آمد و درحالیکه آواز میخواند، یک قدم توی قهوه خانه گذاشت.

مستی هم درد منو، دیگه دوا نمیکنه

غم با من زاده شده، منو رها نمیکنه

قهوه چی رو به او کرد و گفت: برو بیرون.

مرد پشتش را به یخچال تکیه داد و باز به خواندن ادامه داد:

شب که از راه میرسه، غربتم باهاش میاد

توی کوچه های شهر، باز صدای پاش م ... یا... د.

قهوه چی گفت: مگه نگفتم برو بیرون. روزی چند بار شماها رو بیرون کنم؟

- ف ... فقط یه ... یه چای قندپهلو میخوام! یه ... یه چای.

قهوه چی او را به بیرون هُل داد و گفت: چند دفعه بهت بگم؟ اگه مستی، ممنوعه بیایی اینجا!

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده