دوستانم با دیدن من حیرت زده شده بودند و می گفتند ما فکر می کردیم که شما شهید می شوید و من موضوع را برای آنها تعریف کردم و آنها مرا در آغوش کشیدند و گفتند عبدالرضا تو چه کار کردی که این اتفاق افتاد گفتم من همیشه به یاد امام زمان (عج) بودم.
نوید شاهد کرمان، شهید « عبدالرضا نوري سيريزي» يكم‌ خرداد‌ 1346، در روستاي‌ سيريز از توابع شهرستان زرند ديده به‌جهان گشود. دوره‌ مقدماتي حوزه‌ علميه‌ را گذراند، به ‌عنوان‌ بسيجي‌ در جبهه ‌حضور يافت. سيزدهم آبان1362، در پنجوين بر اثر اصابت تركش خمپاره به قلب، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
در اوج تنهایی/ خاطراتی پیرامون شهید «عبدالرضا نوری»//////////////// در حال ویرایش
 به مناسبت ایام سالگرد شهادت شهید «عبدالرضا نوری» خاطراتی از این شهید را مرور می کنیم:

در اوج تنهایی
شهید دستش تیر خورده بود، وقتی از او پرسیدم گفت شب عملیات داشتیم با بچه ها می رفتیم که شروع به تیر انداختن کردند و من از ناحیه ی سر تیر خوردم و رزمندگان دیگر به من گفتند که تو دیگر نمی خواهد ادامه دهی حالت بد می شود، من گفتم من حتی شهید هم بشوم بر نمی گردم و آن رزمندگان رفتند ومن و چند رزمنده دیگر حرکت کردیم و نزدیک امام زاده ای یک عراقی بود که شروع به تیراندازی کرد.

من رفتم توی یک لشگری صبح که بلند شدم یک دستمالی را کنار خودم دیدم و آن را به دستم بستم و از سنگر بیرون آمدم و آن عراقی به دستم شلیک می کرد که من هم از آنجا فرار می کردم و فرمانده مان را دیدم کنار یک تپه ای که به من نشان می داد که از آن طرف بروم و من رفتم وآنجا که رفتم هیچ کس نبود که یک هلی کوپتری آمد و من را سوار کرد و من هم سوار شدم و مرا به مقصد رساندن و وقتی به پادگان رفتم دیدم همه ی دوستانم نشسته اند و با دیدن من حیرت زده شده بودند و می گفتند ما فکر می کردیم که شما شهید می شوید و من موضوع را برای آنها تعریف کردم و آنها مرا در آغوش کشیدند و گفتند عبدالرضا تو چه کار کردی که این اتفاق افتاد گفتم من همیشه به یاد امام زمان (عج) بودم.
 
روزه ی بی سحری
شهید از همان کودکی روزهایش را می گرفت یک بار که ماه رمضان در تیر ماه بود پپدرش به من گفت شهید را برای سحر بیدار نکن او بچه است و نمی خواهد روزه بگیرد و ماهم او را بیدار نکردیم تا اینکه او روزه ی بی سحری گرفت گفت من این بار روزه ی بی سحری می گیرم تا دفعه دیگر مرا برای سحر بیدار کنید.

دیدار یار
شهید یک دفعه خواب دیده بود که یک نفر درب می زند و آن رفت درب را باز کند بعد گفته بود شما کی هستید گفته بود من شهید رجایی هستم تو برو بلندگو بیاور من می خواهم سخنرانی کنم و گفت همین طور که رفتم دنبال بلند گو آن مرد ناپدید شد و دوباره صدای درب شنیده شد و درب را باز کرد و گفت شما کی هستید تا آن مرد گفت من شهید باهنر هستم برو بلند گو بیاور می خواهم سخنرانی کنم و دوباره تا رفت بیاورد آن هم ناپدید شد و دفعه سوم که صدای درب شنیده شد گفت شما کی هستید گفته بود من شهید بهشتی هستم و آن آقا شروع کرد به سخنرانی و پسرم از خواب بلند شد و خوابش را برای ما تعریف کرد.

راوی: خواهر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده