شهادت 14 مرداد؛
امروز بعد از دو روز کمي حالم سر جا آمد چون چند روزي است که حالم گرفته بود و از بيکاري نمي دانستم چکار کنم و به ناچار سرگرم کتاب خواندن شد تا اينکه امروز حدود ساعت 11 صبح بود که حسين پسر عمه ام که از مرخصي مي آمد براي ديدنم آمد و هيچ گاه آن لحظه را فراموش نخواهم کرد که چقدر از ديدن او خوشحال شدم.

نوید شاهد فارس: شهيد احمد رضا محموديان در دهم بهمن 1333 در خانواده اي متوسط و متدين و مذهبي در شهر شيراز کودکي ديده به جهان گشود که او را احمدرضا نام نهادند . او دوران کودکي را در کنار پدري مهربان و دامان مادري پاک و مهربان با تربيت اسلامي پرورش يافت . شهيد هفت ساله بود که جهت کسب علم و دانش او را به مدرسه فرستادند او دوران ابتدايي را با موفقيت و با تلاش سپري کرد و دوران راهنمايي را هم تا کلاس سوم در مدرسه شهيد باهنر واقع در منطقه قدمگاه ادامه داد و سپس ترک تحصيل نمود .

فردي با ايمان و درستکار بود ، و علاقه به اقامه نماز در اول وقت داشت . مهربان دلسوز و خوش رو بود و اهل تلاش و کوشش ، پس از ترک تحصيل به کار و تلاش مشغول گرديد . او مدتي در کارگاه تعمير موتورهاي پمپ آبکشي کار کرد . با رسيدن به سن سربازي از طريق ارتش دفترچه آماده به خدمت گرفت . حضور در جبهه را بر هر کاري ترجيه مي داد . پس از مدتي دوره هاي آموزشي و تخصصي رزمي را گذراند و از طريق لشکر 21 حمزه سيدالشهدا تيپ 138 عازم جبهه گرديد . عشق و علاقه خاصي به جبهه داشت و مي گفت روا نيست که رزمندگان در جبهه با دشمن بجنگند و ما با آسودگي خاطر در خانه و شهرمان باشيم و بالاخره در تاريخ 14 مرداد ماه 1365 در جبهه شرهاني در نبرد با دشمن بعثي به فيض رفيع شهادت نائل گرديد.

خاطره روزنوشت شهید «احمد رضا محمودیان» قسمت 1

(خاطره روزنوشت شهید احمد رضا محمودیان)

در مورخ 12/3/1365 ساعت 5 بعدازظهر نوشته و بعد آقاي افشار حسن زاده رفت که شام را بگيرد و بعد که آمد ديدم که غذا آب گوشت است و قابل خوردن نبود و آن را گذاشتم براي کتي که گربه ي ماده اي بود که شش بچه داشت و غذا را براي آن ها گذاشتم و ساعت شش و نيم با ماشين يخ به دارخوئين رفتم و کمي گوجه و خيار و سيب زميني و يک شيشه آبليمو گرفتم و بعد ساعت 5/8 بازگشتم و جاي شما خالي با خيار و گوجه و پياز و آبليمو يک شام حسابي آقاي افشار درست کرد و با اجازه شما نوش جان کرديم و الان هم با اجازه شما بعد يک چاي پشت سرش زديم تو گوش

و الآن هم افشار دارد کتاب مي خواند و من هم در حال نوشتن هستم  دهلي هم دارد ترانه هندي مي گذارد و در کنار من يک کتاب باباطاهر و يک کتاب حافظ و مي خواهم چند شعر بنويسم و راستي هم اکنون روي تخت در جلو سنگر هستيم و ساعت ده دقيقه مانده به ساعت 11 شب 12/3/1365 .


امروز بعد از دو روز کمي حالم سر جا آمد چون چند روزي است که حالم گرفته بود و از بيکاري نمي دانستم چکار کنم و به ناچار سرگرم کتاب خواندن شد تا اينکه امروز حدود ساعت 11 صبح بود که حسين پسر عمه ام که از مرخصي مي آمد براي ديدنم آمد و هيچ گاه آن لحظه را فراموش نخواهم کرد که چقدر از ديدن او خوشحال شدم و الآن هم او در کنار من مي باشد و مشغول خوردن گوجه و سيب که از مرخصي آورد بود هستيم و من و حسين و افشار در کنار هم هستيم و اکنون ساعت 5/3 بعد از ظهر است

15/3/1365 بله بالاخره حسين ساعت 5/4 بلند شد که برود و من هم لباسهايم را پوشيدم و همراه حسين تا دارخوئين رفتم و از شانس بد قايق خراب بود و کسي را نمي برد و پل هم از ترس هواپيما ساعت 7 شب تا 6 صبح مي زنند و چون حسين هم بايد زود مي رفت در آن هنگام يکي از دوستان که در گردان شهادت بود به نام حميد جمشيدي که بچه زرقان بود سوار بر قايق ديدم و به طرف او راه افتاديم و پس از احوالپرسي به او گفتم که ما را به آن طرف ببرد و سپس سوار قايق شديم و رفتيم آن طرف آب و وقتي خواستم پياده بشوم به او گفتم که بعد بر مي گردم و منتظر من باشد بعد از خداحافظي با حسين رفتم و مقداري وسائل گرفتم خيار ، گوجه ، کمپوت گيلاس يک شيشه شربت و برگشتم ديدم که حميد منتظر من است و با او به گردان شهادت رفتم و ديدم که تعداد 13 ماهي از عربها گرفته و در حقيقت تيغ زده و دو تا از آنها را گرفتم و به گروهان برگشتم .

. 15/3/1365 البته بايد ببخشيد چون خيلي گرسنه بودم . امروز جمعه 16/3/1365 است و ساعت ده دقيقه مانده است به ساعت چهار 4 بعد از ظهر و با اجازه شما ماهي که ديروز گرفته بودم با دوستان ترتيب آن را داديم خدايا امروز جمعه است و روز تعطيل جمعه اصلي ما کي مي رسد



. 16/3/1365 امروز آخرين روز ماه رمضان است و هوا روز به روز در حال گرم شدن است و ما هم اکنون در سنگر ادوات گروهان سوم کد 138 تيپ 1- لشکر 21 حمزه و باقي مانده گروهان هستيم . امروز 20/3/1365 و قصد دارم که بعد از ظهر سري بزنم به خانه دايي و ساعت 6 لباس هايم را پوشيدم و حرکت کردم و قبل از اينکه به آن طرف آب بروم رفتم پيش يکي از دوستان در گروهان شهادت ديدم که حميد با قايق در آب است و صبر کردم تا آمد کنار آب و ديدم که پنج ماهي بيشتر نتوانسته بگیرد و خلاصه ماهي ها را گرفتم و به خانه دايي رفتم و خوشبختانه همه خوب و سلامت بودند

خلاصه شب را آنجا ماندم و صبح ساعت 11 خداحافظي کردم و به طرف مخابرات حرکت کردم و توانستم تلفني به محمد علي بزنم و چقدر از شنيدن صداي او خوشحال شدم و بالاخره بعد از خريد مقداري وسائل حرکت کردم بطرف سه راه آبادان و بعد از چند دقيقه که منتظر ماشين شدم متوجه شدم که حسين پسر عمه ام را ديدم که منتظر ماشين بود پس از سلام و عليک يک پيکان دربس گرفتيم و تا دارخوين باهم بوديم و به طرف گروهان حرکت کردم و ديدم که اکبر آقا منتظر است خلاصه شام را خورديم و البته آقاي تورک هم بود و تا دير وقت نشستيم و صحبت کرديم و حدود ساعت 5/1 آقاي تورک به سنگر خود رفت و من و اکبر آقا تا حدود ساعت 4 نشستيم و بعد عازم خواب شديم
22/3/1364 پنج شنبه ساعت 4 .

امروز جمعه 23/3/1365 ساعت ده دقيقه مانده به يازده و در حال گوش دادن راديو هستم و اکبر آقا هم در کنارم نشسته است و چند دقيقه پيش سر گروهبان پاشا مسئول باقي مانده هاي 138 آمده بود و مي گفت که وسائل گروهان را جمع کنيد و سنگرها را خراب کنيد و من و بچه ها به او گفتيم که اين غير ممکن است ولي تا آنجا که بتوانيم سعي خودمان را خواهيم کرد و الآن ساعت يازده است و تصميم گرفته ام که از ساعت 2 دست بکار شويم و از سنگر مخابرات شروع کنم به کار  23/3/1365 .

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده