دوشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۵۱
امسال 69 ساله می شد. می توانست کنار بچه ها و نوه هایش جشن تولد بگیرد و روزهای سالمندی را گرچه در شیبی ملایم اما پرکار سپری کند؛ آنطور که همیشه بود...

از سکانداری وزارت راه تا شهادت در راه انقلاب


نوید شاهد:

امسال 69 ساله می شد. می توانست کنار بچه ها و نوه هایش جشن تولد بگیرد و روزهای سالمندی را گرچه در شیبی ملایم اما پرکار سپری کند؛ آنطور که همیشه بود. آنجورکه دلش می خواست؛ پرکار. اصلا نمی توانست لحظه ای آرام بماند. تا همان لحظه مرگ؛ مرگی که دلخواهش بود. هیچ وقت دوست نداشت به مرگ طبیعی بمیرد. خودش در وصیت نامه اش نوشته بود: «آرزو میكنم كه در بستر نمیرم. » کاش اما آنقدر زود اتفاق نمی افتاد. می توانست هر زمان و هرجای دیگری باشد اما زمان مرگ اش روی ساعت 9 شب هفتم تیرماه 1360 کوک شده بود. موسی کلانتری 33 سال قبل از آن، در مرند از شهرهای آذربایجان شرقی به دنیا آمد؛ سال 1327 . از كودكی به فرائض دینی عمل میكرد و نماز شب را از همان نوجوانی به جا می آورد. موسی دوران دبستان و نیمی از دوران متوسطه را هم در شهر زادگاهش مرند سپری کرد. اواسط دوران متوسطه بود که خانواده به تهران نقل مکان کردند.

موسی دیپلم اش را از دبیرستان خوارزمی تهران گرفت. بلافاصله در رشته راه و ساختمان وارد دانشگاه شد. دانشگاه امیر کبیر یا همان پلی تکنیک. فوق لیسانس اش را هم از همان دانشگاه گرفت. دوران سربازی را گذراند و بعد از آن در کارگاه های مختلف شهرسازی مشغولب همکار شد. خیلی ها هستند که در رشته ای تحصیل می کنند اما در شغلی غیرمرتبط مشغول کار می شوند، یا اینکه تجربه عملی کافی را در مورد حرفه شان به دست نمی آورند. برای موسی اما اینطور نبود. کار در شهرهای مختلف و کارگاه های متعدد، او را به فردی کاملا با تجربه و دارای دریافت های عملی در رشته تحصیلی اش تبدیل کرد. با شدت گرفتن مبارزات مردمی در سال های منتهی به پیروزی انقلاب، موسی هم همانند بسیاری دیگر از افراد متدین و انقلابی، در جهت پیروزی نهضت بزرگ مردم حرکت می کرد. در زمان انقلاب منزل آنها در منطقه دریان نو تهران بود. موسی منزل را محل توزیع اعلامیه های امام كرده بود. مادرش هم در این کار با او همراهی می کرد و تا صبح اعلامیه ها را تكثیر می کرد تا موسی به همراه دیگر بچه ها، آنها را در مکان های مختلف پخش کنند.

روزی مادر روی درِ خانه نوشت: «نه شرقی، نه غربی، فقط جمهوری اسلامی. » موسی وقتی از خانه بیرون آمد و چشمش به نوشته خورد گفت: «جمهوری اسلامی زمانی به تحقق می رسد كه هر خانه یك شهید داشته باشد. یعنی استكبار بسیار قوی است و ممكن است مانع شود. » موسی در برپایی بسیاری از راهپیمایی ها نقش داشت. در مبارزه مسلحانه شركت می کرد و دیگران را از راه های مختلف به مبارزه فرا می خواند.

او پس از پیروزی انقلاب اسلامی حدود 3 ماه به عنوان پاسدار در كمیته به حراست از انقلاب اسلامی پرداخت؛ وظیفه ای خطیر و مهم در حالی که انقلاب نوپا، نیاز به حمایت گروه های مختلف داشت.

موسی هم به خوبی به این مسئله واقف بود و در همین جهت حرکت می کرد. پس از آن باتوجه به اعلام نیاز وزارت راه به جذب افراد متخصص، به اتفاق عده ای از دوستان كه در زمان انقلاب درمسجد الجواد با هم آشنا شده بودند، به وزارت راه و ترابری مراجعه و برای كمك به وزارتخانه اعلام آمادگی كرد.

او در تابستان 58 وارد وزارت راه شد. آن زمان به دلیل از هم پاشیدگی ادارات و وزارتخانه ها، به مهندسانی همچون او احساس نیاز زیادی می شد. موسی در ابتدای ورود به وزارت راه، برای فعال كردن اداره راه خوزستان، در تیرماه 58 راهی آنجا شد و بعد از سه ماه كار در خوزستان با سر و سامان دادن نسبی به اداره، به کردستان رفت. مدتی هم به آذربایجان شرقی، زادگاه خودش رفت تا مسئولیت اداره كل راه و ترابری این استان را به عهده بگیرد. چند ماهی از فعالیتش نگذشته بود كه وزیر راه استعفا داد و اسم موسی كلانتری را به عنوان یكی از چند جانشین خود به شورای انقلاب پیشنهاد داد.

عاقبت دی ماه همان سال از سوی شورای انقلاب به سمت وزیر راه و ترابری منصوب شد. شاید انتظار می رفت کسی که در 31 سالگی به مقام وزارت رسیده است، کمی دچار غرور شود. به هرحال مقام کمی نبود، آن هم برای موسی که هنوز خیلی جوان بود.

البته تجربیات ارزشمند او، این مسیر را برایش هموارتر می کرد. شاید اطرافیان انتظار داشتند با شخصی مواجه شوند که به دلیل رسیدن به این مقام، نگاهی از بالا به پایین داشته باشد اما رفتار موسی، آنها را شگفت زده کرد. اولین بار که او به عنوان وزیر جدید، به سالن سخنرانی وزارتخانه رفته بود تا از نزدیك با کارکنان آشنا شود، سبک لباس پوشیدن اش آنقدر ساده و بی تکلف بود که باعث تعجب همکاران شد. موسی خیلی خودمانی با آنها خوش و بش می کرد، جوری که انگار سال هاست با هر کدام از نزدیک آشناست و با تک تک شان رفاقت دیرینه دارد. بعضی ها حتی باورشان نشد که این رفتارهای او واقعی است و پیش خودشان فکر کردند که شاید این رفتاری متظاهرانه باشد برای اینکه وزیر، خودش را مردمی نشان دهد. اما گذشت روزها به همه ثابت کرد که موسی کلانتری، گفتار و کردارش یکی است و اهل تظاهر نیست.

او سخنرانی معارفه را اینگونه آغاز كرد: «من برادر كوچك شما هستم و به وزارت راه و ترابری آمده ام كه در كنار شما برادران و خواهران ارجمند و بزرگوار به بازسازی راه های این مملكت بپردازم».

موسی به حرف هایش باور داشت و تا آخرین لحظه ای که زندگی کرد در همین جهت فعالیت می کرد. کوچکترین توجهی به خودش نداشت. زیاد کار می کرد و کم می خوابید. می گفتند کفش هایش کهنه و سوراخ است. این هم ریا نبود. مسلما وزیر راه، می توانست برای خودش یک جفت کفش نو بخرد اما آنقدر گرم کار بود که خودش را به کل فراموش کرده بود.

رسیدن به وزارت، هیچ امتیازی برای خود و خانواده اش به حساب نمی آمد. فقط کارش چندین و چند برابر شده بود، اما اینکه بخواهد استفاده ای از مقام اش بکند، اتفاقی بود که هیچگاه روی نداد. مادرش خاطره جالبی از آن دوران نقل می کند: «وقتی موسی وزیرراه شد ، به او گفتم می خواهم به دیدن خواهرت در تركیه بروم، خروجی مرا صادر كن تا در صف نایستم. آن موقع گذرنامه به دست او و آقای نبوی امضا می شد. موسی اما از این حرفم ناراحت شد و گفت انقلاب شده تا بین پسر شما كه وزیر است و كسی كه هیچ كس را در نظام ندارد، فرقی نباشد. موسی خواست كه مثل مردم عادی توی صف بایستم و خروجی بگیرم. گفت: بروید در صف ها بایستد تا مشكلات مردم را ببینید، آن مشكلات را به ما انتقال دهید تا كشور را درست كنیم. انقلاب شده تا بین شما كه پسرتان وزیر است با كسی كه هیچك‌س را در نظام ندارد فرقی نباشد. بعدش هم من را وادار کرد در صف بایستم و مشكلات مردم را به او منتقل كنم. » ساده زیستی موسی با درایت و کاردانی اش دست به دست هم داده بودند تا از او وزیری به غایت شایسته و کاربلد بسازند.

او وزیر راه و ترابری بود اما تمام مسافرت های داخلی را با اتومبیل انجام می داد تا به مشکلات راه ها پی ببرد. همیشه در طول مسیر پرونده هایش را همراه داشت و هنگام دست انداز یا خرابی به پرونده ها رجوع و پیمانكاران خاطی را شناسایی می کرد و شخصا و بسیار قاطعانه با آنها برخورد میكرد. همراهانش می گفتند که او بارها گفته بود حتی شده باید با دست تمام راه های ایران را اتوبان کنیم. موسی در مورد ازدواج هم عقاید خودش را داشت اما بسیار ساده گیر بود. نحوه آشنایی او با همسرش خیلی اتفاقی بود.

موسی به همراه خواهرش دمِ در مدرسه آنها رفته بودتا دختری را كه خواهرش برای ازدواج با او در نظرگرفته بود، ببیند. همان زمان دختری از مدرسه خارج شد، موسی گفت: «اگر حجابش مثل ایشان بود من حرفی ندارم. » به این ترتیب، او به جای خواستگاری از دختری که برایش در نظر گرفته بودند به خواستگاری همان دختری که حجابش را پسندیده بود، رفت و با او ازدواج کرد. دختر بزرگشان فاطمه سال 58 به دنیا آمد.

فرزند دیگرش محمد هم یک سال بعد از فاطمه متولد شد. موسی با اینكه بیشتر وقت ها در تهران بود، بارها میشد كه فرزندانش را چند روزی نمی دید چون ساعت 5 صبح از خانه بیرون می رفت و شبها هم دیروقت به منزل می آمد. با اینحال وقتی به خانه می رسید، به همسرش می گفت: « چون شما صبح تا شب در كنار بچه ها بودی و خسته ای استراحت كن. » همسرش نقل می کند که او

خودش شیر بچه ها را درست میكرد و به آنها می داد و تا جایی كه می توانست، دركارهای خانه مشاركت میكرد. همسرش می گوید: «در بعضی از مقالات و كتاب ها به صفات مردان خدا اشاره شده است. من این صفات را كاملا در موسی دیدم. تقوی، مقید بودن به شعائر اسلامی، وفاداری، ایثار و شجاعت از جمله خصائص او بود. اما صفت بارزش، توكل به خدا بود. او تاكید داشت كه خدا را باید در نظر داشت، حتی در تفكر. با توكل سخت ترین كارها آسان می شود. شاید به همین دلیل بود كه تمام فامیل حساب خاصی برای او باز میكردند.

از نظر بیان و منطق به گون های بود كه بسیاری از مشكلات فامیل را با چند دقیقه مشورت و نصیحت حل میكرد. حرمت و احترام خاصی برای دیگران قائل بود تا حدی كه مادرش همیشه تواضع، فروتنی و احترامش را می ستود. « خواست خدا بود که موسی در دوره کوتاه زندگی اش، اتفاقات مهم و کلیدی را از سر بگذرانَد؛ موسی بارها به صورت یك بسیجی ناشناس و نه یك وزیر، در خطوط مقدم برای شناسایی دشمن می رفت و یا زیر آتش سنگین دشمن و با وجود تذكر سایر رزمندگان مبنی بر ترك محل، كار سنگرسازی را رها نمی کرد. او در دوره حضورش در جبهه نیز خاطرات زیادی برای همرزمانش باقی گذاشته است. آنها نقل می

کنند «شهید كلانتری برای سنگرسازی به خوزستان رفته بود و با وجود حمله عراقی ها و آتش خمپاره، به كار خود ادامه می داد .ما مقداری گونی جمع آوری كرده بودیم تا آقا موسی به جبهه ببرد. او یك كلت كوچك همراه داشت. هنگام گشت پاسدارها که او را نمی شناختند، دستگیرش کردند و او را به نماز جمعه بردند. آنجا شهید چمران او را به پاسدارها معرفی کرد و آنها از این موضوع خیلی

شرمنده و ناراحت شدند. «و همچنین نقل می کنند: » بعد از شهادت او جوانی بسیار بی تابی میكرد. وقتی علت را جویا شدند، گفت: در جبهه كردستان بودیم، روزی یك جوان خوش سیما و نورانی آمد و یك هفته پیش ما بود. جنگ میكردیم، دیده بانی می دادیم و تا صبح از شدت سرما می لرزیدیم. بعد از اینكه رفت، در فاصله سه تا چهار روز مشكلات ما حل شد، بچه ها می گفتند او فرستاده

امام زمان (عج) است، ولی امروز متوجه شدیم كه آن جوان وزیر راه بود. « موسی کلانتری می توانست هنوز زنده باشد و این سال ها را با خدمات درخشانش طی کرده باشد اما آن شب، هفتم تیرماه 1360 سرنوشت برای او و همراهانش جور دیگری رقم خورد.

حدود ساعت 9 شب درحالی که دکتر بهشتی در حال سخنرانی بود، دوبمب بسیار قوی در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی منفجر شد که بر اثر شدت انفجار قسمت هایی از ساختمان فرو ریخت. شدت انفجار به قدری بود که شیش ههای ساختما نهای اطراف نیز کاملاً خرد شد. در نخستین ساعت پس از انفجار، صدها نفر از مردم تهران در خیابان های اطراف دفتر مرکزی حزب اجتماع کردند و آمبولان سها پی در پی در رفت و آمد بودند.

سقف بتونی دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی بر اثر انفجار بمب به کلی فرو ریخته بود و ده ها نفر زیر آوار مدفون شده بودند. بیشتر مجروحان و شهدا در حالی با آمبولانس ها حمل می شدند که غرق در خون بودند و به هیچ وجه شناخته نمی شدند. فاجعه تروریستی انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسامی منجر به شهادت آیت الله دکتر محمد حسینی بهشتی دبیرکل حزب و ۷۲ تن از یاران امام (ره) شد؛ یارانی که بیشتر آنها مسئولیت هایی را در اداره امور کشور بر عهده داشتند؛ از آن جمله ۴ وزیر و ۲۷ نماینده مجلس بودند.

موسی کلانتری، وزیر راه هم در میان شهدا بود. او عاشق امام (ره) بود. علاقه اش به امام در حدی بود كه هرگاه سخنان ایشان از رادیو و تلویزیون پخش می شد همه باید ساكت می شدند و به مطالب امام گوش فرا می دادند.در غیر اینصورت با اعتراض موسی مواجه می شدند. همیشه نگران سلامتی امام بود و به همه می گفت برای سلامتی امام دعا كنید.

قسمت بود که زودتر از امامش از دنیا برود و شاهد روزهای غمگین رحلت امام نباشد. در وصیتنامه اش که درست 9 ماه قبل از شهادتش نوشته بود، آمده است: «آرزو میكنم كه در بستر نمیرم. هرچه شرع انور مقرر داشته، عمل شود. به بچه های من بگویید همه چیز را فدای راه خدا كنند. تا جایی كه به خاطر دارم، به كسی بدهكار نیستم به جز پدر و مادرم كه انشاالله مرا خواهند بخشید. آنهایی كه مرا می شناسند، بدانند این انقلاب مال خداست و خود را فدای آن كنند. خداوند همیشه رحمت خود را از این ملت دریغ نفرماید و طول عمر به امام عطا فرماید. » امسال 69 ساله می شد. می توانست کنار بچه ها و نوه هایش جشن تولد بگیرد و روزهای سالمندی را گرچه در شیبی ملایم، اما پرکار سپری کند؛ آنطور که همیشه بود. آنجورکه دلش می خواست؛ پرکار. اصلا نمی توانست لحظه ای آرام بماند. تا همان لحظه مرگ...

در این زمینه بخوانید:
موسی کلانتری هستم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده