مصاحبه با جانباز بهادر بهزادنیا؛
دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۲۲:۱۲
ا شور و شعف به سمت بیت امام حرکت کردیم. در بازرسی عصای مرا گرفتند و یک پاسدار مرا بغل کرد و داخل برد. امام با ابهت و آرامش همیشگی روی تختی نشسته بودند و همراهان من همگی روی زمین نشستند و من که تنها جانباز جمع بودم را روی تخت کنار امام نشاندند. لحظات خاصی بود که نمی توانم احساسم را بیان کنم. امام به همه خوش آمد گفت و سپس مرا بوسید و خطاب قرار داد. سخنانی آرام بخش و متین بر زبان راند که در طول زندگی همواره قوت قلب من بوده است. اشک از چشمانم سرازیر بود، نمی توانستم باور کنم که اینقدر به امام نزدیک شده ام.

نوید شاهد فارس: خرداد، ماهی پر حادثه در تاریخ انقلاب اسلامی است. خاطراتی تلخ و شیرین و تاریخی پر فراز و نشیب که از جمله روزهای خاص آن می توان به سوم خرداد سال 61 و فتح الفتوح خرمشهر، 15 خرداد سالروز قیام خونین بر ضد رژیم ستم شاهی و 14 خرداد  که جمهوری اسلامی بانی خود را از دست داد و ایران را در شرایط جدیدی قرار داد. همه این حوادث و رویدادها بهانه ای شد تا با یکی از جانبازان عزیز که هم در نبرد خرمشهر حضور داشته و هم در این شهر خون و حماسه مجروح شده است  و هم پس از جانبازی افتخار دیدار با امام راحل را داشته است همکلام شویم:

لطفا به صورت مختصر خود را معرفی کنید:
بسم الله الرحمن الرحیم
بهادر بهزادنیا هستم، جانباز 65 درصد دفاع مقدس. در سال 1329 در روستای عمویی از توابع شهرستان کازرون متولد شدم. در سال 53 موفق به اخذ دیپلم ادبی شدم. سال 54 به سربازی رفتم. اردیبهشت 56 خدمتم به پایان رسید. به زادگاه خود بازگشتم و مشغول کار شدم تا سال 59 که جنگ شروع شد و دولت، کسانی را که در سال 56 خدمت کرده بودند مجددا جهت دوره احتیاط فراخواند و من هم همان روز اول که اعلام کردند کسب و کار را کنار گذاشتم و برای دفاع از دین و خاک کشورم عازم جنگ شدم.


از زمان اعزام بگویید؟
ما 5 روز دوره دیدیم و سپس  به جبهه خرمشهر اعزام شدیم. همان شب اول روحانی برای ما سخنرانی کردند و از شرایط گفتند و ما را از نظر روحی برای نبردی سخت با دشمن بعثی آماده کردند. عراق به شدت تلاش می کرد خرمشهر را اشغال کند و آتش سنگینی از زمین و هوا بر شهر و نیروهای مستقر در خرمشهر می بارید. 17 یا 18 مهر بود که نیروهای ما زیر آتش شدید قرار گرفتند و هر چه فرماندهان ما با پشت جبهه تماس می گرفتند و درخواست کمک می کردند عنوان می شد که هیچ امکانی برای کمک وجود ندارد. به همین دلیل به ما دستور عقب نشینی دادند.

شرایط بسیار بدی داشتیم از زمین و هوا گلوله می بارید و هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. گرسنه و خسته هر طور بود به طرف پل خرمشهر به اهواز رفتیم. در راه به نخلستانی رسیدیم که توانستیم مقداری از خرماهایی که بر زمین ریخته بود بخوریم و تجدید قوا کنیم.
وقتی اوضاع کمی آرام تر شد دوباره به مسجد جامع خرمشهر برگشتیم و تجدید سلاح کردیم و آماده نبرد شدیم.  به منطقه(پلیس راه خرمشهر) رفتیم. چند روزی آنجا مشغول نبرد بودیم.

وضعیت جنگ در روزهای نخستین چگونه بود؟
خب ما امکانات زیادی نداشتیم در حالی که دشمن خود را برای یک جنگ تمام عیار آماده کرده بود و همه گونه سلاح در اختیار داشت. اگر جان فشانی های فرزندان این خاک نبود معلوم نبود چه بر سر این آب و خاک و انقلاب اسلامی می آید. در همین پلیس راه که بودیم دشمن آنقدر به ما اشراف داشت که از سنگر نمی توانستیم خارج شویم. به خاطر دارم روزی با تک تیرانداز ما را نشانه رفته بودند یکی از افسران ما که تک تیر انداز را دیده بود با انگشت او را به ما نشان داد. بلافاصله انگشتی را که با آن اشاره کرده بود با تیر زدند. به هر حال ما با این وضعیت آنجا مقاومت می کردیم تا این که در 24 مهر به ما اعلام کردند کوی طالقانی محاصره شده.

مجروحیت در روزی که خرمشهر "خونین شهر" شد
ما در قالب یک دسته هشت نفره به سمت کوی طالقانی حرکت کردیم. در راه پنج خمپاره در اطراف ما فرود آمد که ما زمین گیر شدیم و آسیب ندیدیم اما به محض بلند شدن خمپاره ششم در میان ما فرود آمد و من نفهمیدم چه اتفاقی افتاد چرا که بیهوش شده بودم. اما دوستان بعدا تعریف کردند که از گروه ما 4 نفر شهید و 4 نفر زخمی شده اند. از آن 4 شهید یکی منصور دهقانی از شهدای کازرونی بود. در این روز (24 مهر) آنقدر شهید و زخمی دادیم که از این تاریخ، خرمشهر "خونین شهر" نامیده شد.

چه زمانی به هوش آمدید و چه وضعیتی داشتید؟
من هشت روز بیهوش و در بیمارستان آرین آبادان بستری بودم که خودم متوجه این مرحله نبودم. لحظه ای که به هوش آمدم در هلی کوپتر و در حال اعزام به ماهشهر بودم و کیسه خون و سرم به من وصل بود. وضعیت بدی داشتم. از ناحیه پا و دست چپ و شکم به شدت مجروح بودم و خون زیادی از من رفته بود. پایم را در گچ کرده بودند! 
به هر حال ما را با سه اتوبوس قرار بود به اصفهان و شیراز اعزام کنند که متوجه شدم مرا در اتوبوس اصفهان قرار داده اند. خواهش کردم مرا به شیراز ببرند. بماند که در این راه طولانی و شرایطی که داشتم و گرمای اتوبوس چه کشیدم! به هر حال به شیراز رسیدیم و مرا به بیمارستان مسلمین شیراز بردند که آنجا گفتند نمی توانند کاری برایم انجام دهند و مرا به بیمارستان نمازی اعزام کردند.


از مراحل درمان در این بیمارستان بگویید.
آنجا گچ پای مرا شکافتند، متاسفانه در اثر اشتباه پزشک در آبادان که پای زخمی مرا گچ گرفته بود و منفذی هم برای آن در نظر نگرفته بود پای من به شدت عفونت کرده بود و وضعیت بسیار بدی داشت.  بسیار تلاش کردند و حتی دو بار مرا عمل کردند اما متاسفانه فایده ای نداشت و مجبور شدند پایم را قطع کنند.
یکی دو ماه بستری بودم و پس از مدتی که مرخص شدم دوباره درد و ناراحتی شدیدی بر پایم مستولی شد که این بار برای درمان به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران رفتم. آن جا بعد از عکس برداری متوجه ترکش بزرگی در لگن پایم شدند و دوباره مرا عمل کردند و بعد از حدود 2 ماه مرخص شدم.
پس از این که بهبودی پیدا کردید به چه کاری مشغول شدید؟
پس از این که بنیاد 15 خرداد در کازرون  توسط مرحوم آیت اله ایمانی(ره) در سال 60 تاسیس شد من به عنوان حسابدار در آن جا مشغول به کار شدم.
از این دوره خاطره خاصی در ذهن دارید؟
شیرین ترین خاطره این دوره دیدار با حضرت امام خمینی(ره) بود. وقتی من به عنوان حسابدار در بنیاد 15 خرداد مشغول به کار شدم از ما خواستند برای گذراندن دوره ای آموزشی به تهران برویم. حدودا یک ماه آن جا بودیم و روز آخر دوره درخواست کردیم ما را به ملاقات حضوری با امام ببرند که خوشبختانه این امکان میسر شد و برای دیدار با امام وقتی تعیین شد.
با شور و شعف به سمت بیت امام حرکت کردیم. در بازرسی عصای مرا گرفتند و یک پاسدار مرا بغل کرد و داخل برد. امام با ابهت و آرامش همیشگی روی تختی نشسته بودند و همراهان من همگی روی زمین نشستند و من که تنها جانباز جمع بودم را روی تخت کنار امام نشاندند. لحظات خاصی بود که نمی توانم احساسم را بیان کنم. امام به همه خوش آمد گفت و سپس مرا بوسید و خطاب قرار داد. سخنانی آرام بخش و متین بر زبان راند که در طول زندگی همواره قوت قلب من بوده است. اشک از چشمانم سرازیر بود، نمی توانستم باور کنم که اینقدر به امام نزدیک شده ام. امام ابتدا از حال و احوال من و گروه پرسید که توضیحات لازم را دادم، خود را معرفی کردم و برای امام آرزوی عمر طولانی کردم تا تحت لوای ایشان اسلام و ایران سرافراز باشد. سپس ایشان به من فرمود:" خداوند ان شاء اله به شما توفیق دهد. ناراحت نباشید، جعفر طیار دو دست خود را در راه اسلام داد و خداوند به او دو بال عطا فرمود و خداوند یاور شماست."
هر گاه خاطرات زیبای این دیدار را در طول زندگی به خاطر می آورم غم و اندوه و نا امیدی از من دور می شود و جانی دوباره می یابم و رنج و سختی جانبازی را از خاطر می برم چرا که مقایسه من با جعفر طیار از زبان امام افتخاری بزرگ برای من و البته برای همه جانبازان بود.
چطور کارمند بنیاد شهید شدید؟
من پس از دو سال که در بنیاد 15 خرداد فعالیت کردم، به سازمان تعاون روستایی رفتم. 4 سال نیز آنجا خدمت می کردم تا این که در سال 68 بنیاد جانبازان تاسیس شد و من آن جا به عنوان حسابدار مشغول کار شدم. شش سال نیز آنجا مشغول کار بودم و پس از آن به فعالیت در شرکت های خصوصی پرداختم. سال 95 قانون جدیدی تصویب شد که اجازه می داد من دوباره به بنیاد بازگردم و هم اکنون به عنوان کارمند بنیاد شهید و امور ایثارگران کازرون به خانواده های شهدا و جانبازان خدمت رسانی می کنم.

مجموعا چند بار عمل کرده اید
عمل های زیادی داشته ام. آنچه خود به خاطر می آورم 8 عمل بوده که روی پا، شکم، لگن و دستم انجام شده. در سال 88 هم عمل قلب باز داشته ام. شاید زمان بیهوشی در بیمارستان آبادان هم عمل هایی روی من انجام شده باشد.

آیا شما فعالیت دیگری در زمینه ورزشی یا هنری داشتید؟
بله من در سال 49 در مسابقات دو استقامت مدارس استان بوشهر نفر دوم شدم و علاقه زیادی به ورزش داشتم و دارم. بعد از جانبازی نیز در مسابقات دو مخصوص جانبازان شرکت می کردم و حتی یکبار هم در سال 72 جهت مسابقات فوتبال جانبازان در قالب تیم فارس به تهران رفتم که در کشور سوم شدیم. اکنون هم پیاده روی می کنم.  حتی از فعالیت های دیگر نیز باز نمی مانم. من امروز در سن 68 سالگی دانشجوی ترم سوم دانشگاه علمی کاربردی کازرون در مقطع کاردانی هستم. همواره سعی می کنم پر تلاش و فعال باشم.

سپاسگزارم از این که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید. 

انتهای متن/

گفتگو: امیرخسرو شجاعی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده