من وقتی اسمم را برای جبهه نوشتم روز 26 شهریور 1360 بود و وقتی که حرکت را به سوی جبهه الله آغاز نموديم پياده از اول بلوار راه رفته و به آخر بلوار در حرکت بوديم مردم از هر طرف خوشحال بودند و هر لحظه عشقی که برای رفتن در سر داشتم زياد و زيادتر می شد که حتی بعضی بچه ها به گريه کردن افتادن و به راستی اين فراموش کردنی نيست بعد با همه مردم خداحافظی کرديم به شيراز اعزام شده و در آنجا مانديم تا دوره ديده و اعزام غرب شويم .
خاطراتی از جبهه های غرب کشور (1) / خاطره خودنوشت از شهيد امرالله داورپناه

نوید شاهد فارس:
شهيد امرالله داورپناه در 15 فروردین 1348 در روستای سقاآباد منطقه کربال بخش خرامه در خانواده ای مذهبی ديده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا مقطع راهنمایی گذراند.
 با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 24 اردیبهشت ماه 1365 در دهلران به شهادت رسید. پیکر پاک آن شهید گرانقدر در روستای سقاآباد کربال مرودشت به خاک سپرده شد.




(خاطراتی از جبهه های غرب کشور)

من وقتی اسمم را برای جبهه نوشتم روز 26 شهریور 1360 بود و وقتی که حرکت را به سوی جبهه الله آغاز نموديم پياده از اول بلوار راه رفته و به آخر بلوار در حرکت بوديم مردم از هر طرف خوشحال بودند و هر لحظه عشقی که برای رفتن در سر داشتم زياد و زيادتر می شد که حتی بعضی بچه ها به گريه کردن افتادن و به راستی اين فراموش کردنی نيست بعد با همه مردم خداحافظی کرديم به شيراز اعزام شده و در آنجا مانديم تا دوره ديده و اعزام غرب شويم و در آنجا به هر نفر 300 تومان پول برای خرجی داده شد و ما به پادگان شهيد عبدالله مسگر رفته و در آنجا دوره ديده تا اعزام به جبهه غرب شويم.

در طی اين مدت بچه ها اينقدر خوشحال شده بودند که تقاضا کرده بودند که دوره را در جبهه ببينند و بايد ما زودتر به جبهه برويم و به همين صورت دوره ناکاملی در شيراز به ما ياد دادند و در روز 29/6/1360 ما را سوار اتوبوس کردند نمی فهميديم که به کجا حرکت می کنيم در بين راه شام را در آباده صرف کرديم و دوباره به حرکت در آمديم .

موقعی که می آمديم ديديم که تعدادی از ماشين ها در کنار جاده پارک کردند وقتی که پياده شديم ديديم يک ماشين خاور و يک ماشين بنز ده تن با هم تصادف کردند ما با کمک چند تن از بچه ها جسدها را بيرون آورديم دو نفر کشته شده بودند و 5 نفر ديگر در حال مرگ بودند .

خلاصه ما سواراتوبوس شديم و به راه افتاديم تا نماز صبح را در اصفهان خوانديم بعد دوباره سوار شديم و تا صبحانه به قهوه خانه دليجان رسيديم صبحانه را خورديم خريد کرديم و دوباره سوار شديم به راننده می گفتم ما را به کجا می بری می گفت نمی دانم ولی موقعی که از ساوه که گذشتيم به طرف همدان رفتيم هنوز نمی فهميديم به کجا می رويم ولی بعضی از بچه ها می گفتند ما را می برند کردستان بعضی می گفتند می برند کرمانشاه هنوز معلوم نبود بين راه نرسيده به همدان نهار را صرف کرديم و نماز را خوانديم و دوباره راه را ادامه داديم به همدان که رسيديم ماشين پارک کرد ناگهان بچه ها گفتند که اينجا معلوم می شود که به کجا می رويم.

 ماشين به طرف کرمانشاه روانه گشت در بين راه سوخت گيری کرد و به حرکت در آمديم ساعت 5:5 روز 30 شهریور 1360 به کرمانشاه رسيديم و يکسره رفتيم در سپاه گفتيم ما از شيراز آمديم گفت برويد قسمت اعزام نيرو ما روانه گشتيم و به اعزام نيرو که رسيديم پياده شديم و به آسايشگاه رفتيم حالا من با بچه های کناره پهلوی يکديگر نشستيم ديديم که چند تن از بچه ها که می خواهند برای مرخصی به شيراز بروند. گفتند اگر می خواهيد نامه بنويسيد،بنويسيد تا برايتان ببريم ناگهان شهيد جليل به من گفت بلند شو و برای برادرت نامه بفرست و من نوشتم و به دست ايشان دادم تا برايم بفرستد.

 خلاصه همان شب را در آسايشگاه استراحت کرديم و روز 31 شهریور 1360  روانه جبهه سر پل ذهاب شديم بچه ها می گفتند در جبهه چطور می شود دوره ديد خلاصه سوار ريو شديم حدود 3 ساعت به طول انجاميد تا ما رسيديم ما را به پادگان ابوذر بردند و باز شب هم ما را به صورت گروه 10 نفره تقسيم کردند و به هر گروه يک اتاق و وسايل لازمه را دادند
صبح روز 1 مهر 1360 ما را همراه با يک سرباز به طرف آنجايي که شهيد بهمن شبانپور و ديگر شهيدان، شهيد شده بودند بردند و جای خمپاره ها را به ما نشان دادند و در تاريخ 2ـ 3 ـ 6ـ 5ـ مهر ما رابه آموزش واداشتند به ما اسلحه هايی از قبيل ژ3 کلاش ـ خمپاره ـ تيربار ـ آرپي جي ـ انواع نارنجک و طرز حرکت در شب و روز و طرز دوندگی را به ما ياد دادند .

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده