خاطره
دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۳۱
روزها گذشت تا اينكه در زمستان سال 1360به من خبر دادند كه محمد رحيم توسط گروهك‌ها به اسارت گرفته شده و او را با خودشان برده‌اند. روحيه‌ام را از دست ندادم و يك ماه تمام روستا‌ها و شهر‌هاي اطراف را پرس و جو كردم، اما اثري از او نيافتم تا اينكه...
نويد شاهد كردستان:


 شهيد: محمدرحيم شكوهي

نام پدر: عبدالكريم

متولد: 3/10/1341

تاريخ شهادت: 21/12/60

محل شهادت: روستاي حصار سفيد بيجار



* هدف سرخ

جنگ كه شروع شد، محمدرحيم ديگر آرام و قرار نداشت، بيشتر اوقات پيش من مي‌آمد و با من صحبت مي‌كرد، او مي‌خواست كه من را متقاعد كند و اجازه بدهم به جبهه برود، من هم راستش را بخواهيد نمي‌خواستم محمد رحيم ما را ترك كند و لذا رضايت نمي‌دادم.

اما او دست بردار نبود، مدام از جبهه حرف مي‌زد و قيام امام حسين (ع) را تفسير مي‌كرد. او هدف خودش را براي پاسداري از قداست ميهن و حرمت ناموس همنوعانش مي‌دانست و اصرار مي‌كرد كه بايد اين وظيفه را انجام بدهد. با خود كه فكر كردم گفتم من كه نمي‌توانم به جبهه بروم، و حالا كه فرزندم خودش مي‌خواهد برود چرا اجازه ندهم، و اين گونه بود كه رضايت دادم او به جبهه برود.

محمد رحيم گويي تازه از مادر متولد شده بود فوراً وسايل رفتن خود را آماده كرد، بسيار خوشحال بود، مثل پرنده‌اي بود كه از قفس آزاد شده باشد. وقت خدا‌حافظي فرا رسيد، من در حالتي از اشك و لبخند با او خدا‌حافظي كردم.

او را به ديواندره بردند، ماهي نگذشته بود كه خبر آوردند محمد رحيم در يك درگيري زخمي‌ شده و او را به بيمارستان كرمانشاه برده‌اند در حالي كه از شدت ناراحتي ناي حرف زدن نداشتم بلند شدم و به كرمانشاه رفتم، و او را پيدا كردم. بسيار ناراحت و غمگين بودم وقتي او را ديدم، گريه‌ام گرفت، و او چيزي گفت كه جگرم آتش گرفت. او در حالي كه به چشمهاي من نگاه مي‌كرد گفت كه او از حضرت ابوالفضل(ع) بالاتر نيست زيرا حضرت ابوالفضل(ع) دو دستش را در راهي اسلام از دست داد اما او فقط يك دستش زخمي شده است، در اينجا بود كه هدف او براي من مشخص‌تر شد.

پزشكان او را مرخص كردند اما گفتند بايد چند روزي را در منزل استراحت كند اما او هنوز چند روزي نگذشته بود كه او دوباره قصد رفتن به جبهه را كرد در حاليكه هنوز دستش به خوبي ترميم و خوب نشده بود با اصرار و عجله دوباره به ديواندره رفت بعد از گذشت چند روز من هم خواستم به ديواندره بروم انگار كسي مي‌گفت اگر مي‌خواهي فرزندت را ببيني برو ببين وگرنه ديگر نمي‌تواني او را ببيني.

به هر حال رفتم وقتي به پادگان محل خدمت او رسيدم ديدم درگيري شديدي شروع شده است. كمي جست‌و‌جو كردم محمد رحيم را يافتم، كه با شور و شوق مشغول جنگيدن است از او خواستم كه به خانه برگردد و جبهه را رها كند اما او از من خواست كه اين حرف را تكرار نكنم و گفت قصد شهادت را دارم و مي‌خواهد در كنار دوستان و هم زمانش شهيد شود.

سخنان او در من هم اثر كرد نه تنها او را با خود نياوردم بلكه خودم هم قصد رفتن به جبهه را داشتم. روزها گذشت تا اينكه در زمستان سال 1360به من خبر دادند كه محمد رحيم توسط گروهك‌ها به اسارت گرفته شده و او را با خودشان برده‌اند. روحيه‌ام را از دست ندادم و يك ماه تمام روستا‌ها و شهر‌هاي اطراف را پرس و جو كردم، اما اثري از او نيافتم تا اينكه يك روز او را در همان منطقه حصار سفيد (جايي كه اسير شده بود) در زير قالبي از برف و يخ پيدا كردم. خودم با دست‌هاي خودم برف‌ها و يخ‌ها را كنار زدم و پيكر پسرم را از زير برف و يخ بيرون آوردم. گروهك‌ها او را زياد شكنجه كرده بودند، در اين موقع به ياد صحبت‌هاي محمد رحيم در آخرين ديدارمان افتادم و تصميم گرفتم راه او را ادامه دهم. درآن لحظه‌اي كه پيكر محمد رحيم را از زير برف و يخ بيرون مي‌آوردم، اين بيت شعر به ذهنم خطور كرد:[1]

اين طرف علي اصغر، آن طرف علي اكبر

روي خاك افتاده‌انـــد بچه‌هاي پيغمبر




1- به نقل از عبدالكريم شكوهي - پدر شهيد -


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده